کد خبر: ۳۳۲۴
تاریخ انتشار: ۱۱ آبان ۱۳۹۸ - ۱۷:۲۸
پپ
صفحه نخست » داستانک

فاطمه قهرمانی

خستگی از صورتش می‌بارید. نزدیک عید همیشه کارهایش چند برابر می‌شد. گفته بود هفت صبح بیدارش کنم اما دلم نمی‌آمد. فکر کردم اگر کمی دیگر بخوابد به جایی برنمی‌خورد گوشی‌اش را روی بی صدا گذاشتم و آلارمش را هم خاموش کردم. پتو را رویش مرتب کردم. نگاهی به صورت خسته‌اش انداختم. لبخند بر لبانم نشست. آرام زمزمه کردم: ـ امروز، روز تو پس حقته یه کم بیشتر بخوابی!

ـ از اتاق خارج شدم کلی کار داشتم. باید میوه‌ها را می‌شستم. شیرینی‌‌ها را می‌چیدم. سفره را می‌انداختم. آخرین گردگیری امسال هم مانده بود.

**

کش و قوسی به بدنم دادم. چه خواب شیرینی! واقعا به آن نیاز داشتم. خستگی‌ام حسابی در رفته بود. نگاهم که به ساعت افتاد برق از سرم پرید. حتما اشتباه دیده بودم. چشمانم را مالیدم و دوباره نگاه کردم. آه از نهادم برخاست. عقربه‌‌ها ساعت نه و نیم را نشان می‌داد و این یعنی بدبخت شده بودم! مثل فنر از جا پریدم. از عصبانیت بدنم می‌لرزید. خشمگین مهرناز را صدا کردم. داشت ماهی را داخل تنگ می‌انداخت. از صدای بلند من هول شد و ماهی داخل سینک ظرفشویی افتاد. ماهی قرمز در حال بالا و پایین پریدن بود که مهرناز با یک حرکت آن را برداشت و داخل تنگ انداخت. غرغر کنان گفت:

ـ چه خبرته؟ مگه سر آوردی؟ کم مونده بود ماهی بینوا بمیره.

از این همه خونسردی او حرصم گرفت فریاد زدم:

ـ مگه بهت نگفتم من ساعت هفت صبح بیدار کن؟ چرا بیدارم نکردی؟! بهت نگفتم یک عالمه کار دارم؟ تاکید نکردم یادت نره؟ گوشیمو چرا بی صدا کردی؟ آلارمش چرا خاموش کردی؟ من از دست تو چیکار کنم مهرناز آخه؟

مهرناز که انتظار این رفتار را نداشت شوکه شده بود و از ترس یک گوشه جمع شده بود، زمزمه کرد

ـ خسته بودی فکر کردم یه کم بخوابی.

خون به مغزم نرسید، غریدم:

ـ تو فکر نکن مهرناز! خواهش می‌کنم تو فکر نکن! بعد از این همه سال هنوز نمی‌فهمی که تو سلمونی این روزای آخر به اندازه چند ماه پول درمیارم؟ ببین چند نفر بهم زنگ زدن؟ میدونی تو این دو ساعت به چند نفر وقت داده بودم؟

مهرناز با چشمانی اشک آلود خیره شده بود به من نمی‌دانم این زن‌ها اگر این سلاح اشک را نداشتند به کدام دستاویز چنگ می‌انداختند؟! از خانه بیرون آمدم و هر آنچه حرص داشتم سر در خالی کردم سوار ماشین که شدم صدای گوشی تلفن بلند شد. نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:

ـ الو آقا احمد سلام. شرمنده‌ام به خدا. خواب موندم. نه نه! جای دیگه نرو. الان خودمو می‌رسونم...

**

نگاهم به پرده‌های کرم رنگ که روی مبل رها شده بود افتاد. همش تقصیر خودم بود! سه روز بود که آن‌ها را از خشکشویی گرفته بودم اما دلم نمی‌آمد به آرش بگویم نصبشان کند آن وقت جواب این همه مهر و محبت من داد و هوار است! کنار سفره نیمه کاره نشسته بودم و زل زده بودم به سیب‌هایی که انتظار چیده شدن را می‌کشیدند. با نوک انگشتم شکمم را نوازش کردم. سماق را داخل ظرف فیروزه‌ای رنگ خالی کردم:

ـ میبینی مامانی؟ میبینی بابات چه راحت دل من میشکنه؟ اولین بارش نیستا! عید پارسالم نکرد یه روز از اون کارش دست بکشه بیاد کمکم. بعدشم که کمر درد گرفتم کلی غر زد که چرا چیز سنگین بلند می‌کنی؟ یکی نیست بگه آخه اگه من نکنم پس کی قراره خونه تکونی بکن؟ حتما تو!

ظرف سکه را گذاشتم کنار تخم مرغ رنگی‌هایی که هنر دست خودم بود. نگاهم اطراف خانه را دور زد. خانه که چه عرض کنم بیشتر شبیه به دخمه بود! دور تا دور آن را مبل‌های شیری رنگ پوشانده بود. فضا آنقدر کم بود که حتی مجبور شده بودیم ال سی دی را به دیوار بچسبانیم و از خیر میز تلویزیون بگذریم بغض گلویم را فشرد:

ـ من بیچاره‌ رو بگو! از خونه ویلایی قشنگم با اون حیاط درندشت گذشتم، تمام شمعدونی‌های نازنینم دادم رفت، بیشتر جهازمو نصف قیمت به سمساری فروختم، بخاطر آقا! اومدم تو این زندون روزامو شب می‌کنم که آقا آرش از دست اجاره دادن خلاص بشه و بتونه مغازه رو بخره که آخر ماه که میشه تن و بدنش نلرزه که نکنه اجاره جور نشه اونوقت تو چشمای من زل میزنه میگه تو نمی‌خواد فکر کنی!

به گریه افتادم:

ـ میفهمی مامان؟ انگار داره با یه آدم احمق حرف میزنه!

صدای زنگ درد و دل‌هایم را نیمه کاره گذاشت. با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم و از جا برخاستم. شاگرد قنادی خیابان کناری بود کیکی که برای شب سفارش داده بودم آورده بود. جعبه را باز کردم و زل زدم به کیکی که یک قلب شکلاتی بود و رویش نوشته بود: بابایی روزت مبارک. بعد از مدت‌ها انتظار بالأخره هفته پیش فهمیدم یک ماه است که باردارم. به سختی خودم را کنترل کرده بودم که به آرش چیزی نگویم تا روز پدر غافلگیرش کنم. حالا اما تمام ذوقم کور شده بود. دلم می‌خواست برای تنبیه هم که شده ماجرا را مدتی از او پنهان کنم. کادوهایی که داخل ماکروفر پنهان کرده بودم را بیرون آوردم. جواب سونوگرافی ربان پیچ شده خودنمایی می‌کرد و جعبه قرمز کمربند انگار داشت به من دهن کجی می‌کرد. آهی کشیدم و به روسری ابریشمی که برای گرفتن این کادو از خریدنش صرف نظر کرده بودم. فکر کردم

**

برای هزارمین بار شماره خانه را گرفتم و قبل از این که بوق بخورد قطع کردم. لعنت به من که هیچوقت نمی‌توانستم عذرخواهی کنم. مامان خدا بیامرز اگر زنده بود می‌گفت: به آقا جونت کشیدی اون هم مثل تو مغرور بود! اما بیشتر از غرور خجالت مانع می‌شد تا از او عذرخواهی کنم. نگاهی به ساعت انداختم. تا تحویل سال وقت زیادی نمانده بود‌‌. اصلا دلم نمی‌خواست با این اوضاع سال جدید را شروع کنم. با این که روز آخر اسفند همیشه چند برابر کاسب می‌شدم امروز اما چیز زیادی نصیبم نشده بود. همیشه همینطور بود دل مهرناز را که می‌شکاندم برکت از مالم می‌رفت! هر سال این موقع مغازه جای سوزن انداختن هم نبود الان اما پرنده هم پر نمی‌زد. چشمم که به دخل افتاد فکری به ذهنم رسید. تصمیم گرفتم از خیر بردن ماشین به صافکاری بگذرم و در عوض همان روسری که چشم مهرناز را گرفته بود برایش عیدی بخرم. از این فکر لبخند بر لبانم نشست. دستانم را شستم و از مغازه بیرون زدم.

**

آقای محمدی همسایه واحد کناری کمر دردش را بهانه کرد و برای زدن پرده کمکم نکرد. من هم به رویش نیاوردم که صبح همین امروز بود که مثل این مردان آهنین داشت به تنهایی مبل‌های جدیدشان را از پله‌ها بالا می‌آورد و خم به ابرو نمی‌آورد. شماره نزدیکترین پرده فروشی را هم بعد از کلی پرس و جو از همسایه طبقه پایین گرفتم اما جواب نداد تا برایم نصاب پرده بفرستد. آخرش هم تصمیم گرفتم خودم این کار را انجام بدهم. هرچند از بچگی از کمترین ارتفاع هم فوبیا داشتم. گیره‌هایش را با طمأنینه وصل کردم بلکه در این فاصله فرجی بشود اما نشد! آخرش هم چهارپایه را زیر پایم گذاشتم و تمام سعی‌ام را کردم که به پایین نگاه نکنم. با بدبختی پرده را که به نظرم سنگین آمد بلند کردم اما قدم به میل پرده نرسید. روی انگشت‌های پایم ایستادم و خودم را به بالا کشیدم. کم و بیش داشتم موفق می‌شدم که صدای زنگ ساختمان تمام تمرکزم را به هم ریخت. لیز خوردن پرده همانا! و افتادن من همانا آخرین چیزی که حس کردم صدای جیغ خودم بود که آنقدر بلند بود که پرده گوشم را پاره کرد!

**

شهر انگار حال و هوای دیگری داشت و غوغایی در آن به پا بود. همه مردم با عجله داشتند خودشان را به خانواده‌هایشان می‌رساندند تا سال را با هم تحویل کنند. کنار خیابان پر از تنگ ماهی و سبزه بود و تخم مرغ‌های رنگارنگ عجیب خودنمایی می‌کردند. مردی با صورتی تماما مشکی و لباس‌های عمو فیروز شعر می‌خواند و صدایش در بوق ماشین‌ها گم می‌شد. به مغازه که رسیدم از دیدن کرکره پایین آن حسابی دمق شدم. چیزی زیادی تا سال تحویل نمانده بود، نه دوش گرفته بودم و نه از دل مهرناز درآورده بودم. این پروسه خودش چند ساعت طول می‌کشید! مجبور شدم به خریدن یک شال از همین دستفروش‌ها بسنده کنم اما به خودم قول دادم که در اولین فرصت آن روسری مورد علاقه مهرناز را برایش هدیه بگیرم. داشتم در ذهنم به حرف‌هایی که دل مهرناز را نرم می‌کرد، فکر می‌کردم که صدای زنگ تلفن رشته افکارم را پاره کرد. نمی‌دانم چرا از دیدن شماره ناآشنا دلم آشوب شد:

ـ الو سلام آقای دهقان. محمدی هستم. همسایه واحد کناری‌تون

ـ سلام آقای محمدی. خوب هستین؟

ـ ممنون خداروشکر.

ـ جانم بفرمایید؟

ـ راستش آقای دهقان... چطوری بگم؟

ـ چیزی شده؟

ـ نگران نشین چیز خاصی نیست. خانومتون یه کم پاش آسیب دیده لطفا بیاین درمانگاه شبانه‌روزی نزدیک خونه

انگار که یک پارچ آب سرد روی سرم خالی کرده باشند، یخ کردم. تمام توانم را جمع کردم و پرسیدم

ـ چه اتفاقی افتاده آقای محمدی؟ خانومم حالش خوبه؟ پاش چرا آسیب دیده آخه؟!

ـ انگار داشتن پرده رو نصب می‌کردن که از چهارپایه افتادن. من الان با دکترشون حرف زدم فقط پاشون شکسته خداروشکر بچه سالمه، سالمه...

بچه؟! کدام بچه؟! وای خدایا مغزم داشت منفجر میشد. یعنی مهرناز حامله بود؟ آن همه بعد از این همه سال؟ پس چرا به من نگفته بود؟ اگر می‌دانستم غلط می‌کردم امروز اشکش را دربیاورم. غلط می‌کردم تنهایش بگذارم، تا به این اوضاع بیفتد.

ترافیک بیداد می‌کرد مجبور شدم ماشین را کنار خیابان پارک کنم و تا خود درمانگاه دویدم. وقتی دکتر با لحنی سرزنش بار گفت:

ـ خدا خیلی بهت رحم کرد حواست باید به خانمت باشه خصوصا ماه‌های اول خیلی خطرناکه تو نباید بزاری همچین کاری یه خانم باردار انجام بده، رویم نشد بگویم که به کل از ماجرا بی‌خبر بودم. آقای محمدی و همسرش را روانه خانه کردم تا شب عیدی زا به راه نشوند. خودم هم وارد اتاقی که مهرناز داخل آن بستری بود، شدم. وقتی با پای گچ گرفته و سرم به دست دیدمش حسابی از دست خودم کفری شدم. مهرناز که متوجه حضور من شد پتو را روی سرش کشید تا چشمش به ریخت نحس من نیفتد! کنارش نشستم و زل زدم به صورتی که پیدا نبود! از فکر این که پدر شده بودم ته دلم غنج رفت و لبخند بر لبانم نشست. پتو را پایین کشیدم و گفتم:

ـ قهری؟!

هیچ نگفت نگاهم را از او دزدیدم و شرمنده گفتم:

ـ بابت صبح واقعا معذرت میخوام عزیزم. به خدا یه لحظه خون به مغزم نرسید و اون حرفارو زدم. اصلا دلم نمی‌خواست ناراحتت کنم. بازم ببخشید.

تعجب را از چشمانش می‌خواندم. حق داشت اولین باری بود که داشتم از او معذرت خواهی می‌کردم.

رفته بودم برات اون روسری که دوست داشتی بخرم اما مغازه بسته بود. عوضش یه چیز دیگه برات گرفتم ولی قول میدم پات که خوب شد بریم خرید. هم برای خودت هم برای بچمون.

اسم بچه که آمد لبخند بر لبانش نشست و این نشانه خوبی بود.

ـ کاش زودتر بهم گفته بودی. چرا با این وضعت رفتی بالای چهارپایه؟ میدونی وقتی آقای محمدی گفت چه حالی شدم؟ تا خود اینجا دویدم!

زمزمه کرد:

ـ می‌خواستم غافلگیرت کنم.

چند تار مویی که از زیر روسری‌اش بیرون آمده بود را زیر روسری کردم و گفتم:

ـ الهی قربونت بشم! من الانم کلی غافلگیر شدم. میدونی چند سال انتظار این روزا رو می‌کشم؟ حالا جون آرش دیگه قهر نباش! مامانا که قهر نمی‌کنن مهرناز خانم. آشتی؟

لبخند کم جانی زد و آرام گفت:

ـ آشتی

نگاهی به گچ پایش انداختم و پرسیدم:

ـ درد میکنه؟

ـ یه کم.

ـ دکتر می‌گفت فشارت افتاده بود و مجبور شدن بهت سرم بزنن، می‌گفت نیم ساعت دیگه تمام میشه. مثل این که باید سال رو همین جا تحویل کنیم

پوزخندی زد و گفت:

ـ سالی که شروعش تو بیمارستان باشه معلوم که چه سال خوبیه! قدیمی‌ها راست میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست!

ـ سالی که بهارش با مامان و بابا شدن ما شروع میشه حتما خیلی قشنگه.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: