صدیقه شاهسون
خلاصه قسمت قبل: هفته پیش خواندیم که خوشی شیدا و رضا دوام چندانی نداشت... بالأخره فرد ناشناس کار خودش را کرد و آنها را سر قرار کشاند تا مثلا به نگرانی شیدا بابت سمیه پایان دهد اما حالا شیدا در تاریکی سلول ساواک است و روزهای تلخی را میگذراند... بگذارید با خواندن این قسمت بیشتر با حال و هوای او همراه شویم...
قسمت دهم
از سر و صدای بهم خوردن ظرفهای فلزی، خواب مثل کودکی ترسو از چشمان شیدا فرار میکند. چند دقیقهای طول میکشد تا متوجه جا و موقعیتی که قرار گرفته بشود. یکی دو بار خیال میکند ته کابوس هولناکی جا مانده؛ اما کمکم با شنیدن سر و صداها متوجه مکان میشود. دقایقی بعد در سلول با صدای جیر جیر خشکی باز میشود و مردی کاسه فلزی را با عجله جلوی سلول میگذارد و در را میبندد. نور سفید رنگ چراغ گازی توی راهرو سلول را روشن میکند. شیدا چشمهایش را باز و بسته میکند. صدایی از داخل راهرو شنیده میشود.
ـ غذاتونو بردارین. ده دقیقه دیگه میام ظرفا رو ببرم.
از خودش میپرسد الان چه ساعتی است؟ صبح، ظهر...
هر چه فکر میکند برای این سؤال حدس و گمانهزنی کند باز نمیتواند مطمئن شود. خودش را از سینه دیوار جمع میکند. تمام عضلات کتف و کمرش دچار خشکی و گرفتگی شده است. از سرما به خود میلرزد. خودش هم نمیداند این به خاطر کتکهایی است که از ساواکی خورده، یا از کنج دیوار ماندن و بی زیرانداز بودن است. شکمش به قار و قور افتاده. سمت ظرف غذا کشیده میشود. انگشتش را در کاسه فلزی فرو میکند و مایعی با غلظتی کم که تا نصف ظرف را گرفته، میسنجد. چیزی شبیه سوپ و تکهای نان بیات که کنار ظرف است. همه اینها را شیدا با لمس کردن کشف میکند. به تکه نان گازی میزند و قلپی از سوپ سر میکشد. طعم سوپ و نان کپکزده حالش را به هم میزند. کاسه را همان جا زمین میگذارد و با نان خشک به ته سلول میخزد. تازه متوجه میشود که فضای آنجا چقدر بوی نا میدهد.گرسنگی وادارش میکند طعم تلخ و ترش نان را تحمل کند. به صداهای اطرافش گوش میسپرد. صدای نالهای ضعیف و صدای برخورد ظرف فلزی با زمین او را به این یقین میرساند که افراد دیگری هم در این تاریک خانه هستند. از بودن همدردهای دیگر در کنارش دلگرم میشود. یاد نماز صبحش میافتد. نمیتواند بفهمد چه ساعتی از شبانهروز را در کنج این زندان و در این تاریکی دارد سپری میکند. آبی برای وضو نیست. تیمم میکند و نماز صبحش را به نیت مافیذمه میخواند.
بعد از نماز دوباره کنج دیوار میرود و به صدای اطراف گوش میسپرد. ناگهان چراغ راهرو روشن میشود و صدای ضربههای مکرر که ظاهرا بر تن و بدن یکی دیگر از انقلابیها نواخته میشود، را میشنود. از فریادها معلوم است طرف یک مرد است. زندانی، ته مانده رمقی که برایش مانده را بیاعتنا به کابلهایی که میخورد، داد میزند:
ـ مرگ بر این شاه خائن و همه هم دستاش که شما باشین. اگه هزار بار هم ما رو شکنجه بدین واقعیت رو میشنوین. کار شما داره به آخر میرسه...
ساواکی مشت آهنیاش را به جمجمه مرد زندانی میکوبد و جملهاش را نیمه کاره میکند.
ـ ای هم رزمان من مقاومت کنید که پیروزی...
پس از آن دیگر صدایی به جز ناله در آهنی سلول به گوش نمیرسد. انگار درب آهنی هم جان گرفته و با شیون از زندانی زخمی استقبال میکند.
چراغ دوباره خاموش میشود. ته دل شیدا میلرزد. افکار چون کابوسهایی وحشتناک به دل سلول میخزند:
ـ نکنه رضا هم اینجاست؟ یعنی اونم گیر افتاد. خدایا کمکم کن دووم بیاریم. یعنی سمیه ما رو لو داده. آخه اینا از کجا میدونستن من رضا نامزد کردیم؟
چند دقیقهای از رفتن ساواکیها و خاموش شدن چراغ راهرو نمیگذرد که صدای صوت قران حزنآلودی توی سالن میپیچد. مردی با لحن و صوتی دلچسب آیههایی از سوره فصلت را زمزمه میکند. روحی از طراوت در فضا میپیچد. زندانیها با هر وضعی که دارند خودشان را پشت در سلولها میرسانند و مثل اکسیژنی که از لای پنجره به مشام برسد گوش به در میچسبانند و آرامشی عجیب سر تا سر راهرو را روشن میکند.
زمان در خلأ میگذرد. خلأیی کلافه کننده و ترسناک. سوسکی بر تن دیوار سر میخورد و روی صورت خوابآلود شیدا میافتد. یک آن حس میکند ساواکی با چشمهای وق زدهاش روبروی او ایستاده و با نوک خودکار دارد روی صورتش را خطخطی میکند. بیاختیار دستش را روی صورتش میکشد تا از آزار او فرار کند. جیغ کوتاهی میکشد و از جا بلند میشود. از ترس اینکه دوباره روی زمین نمور بنشیند و پوست بدنش میدان سان دیدن سوسکها بشود؛ سر پا میایستد. چشمانش را میمالد.
دقایقی میگذرد که باز نور توی راهرو پخش میشود. در شعاع همان نور ساواکی را با کت و کروات سیاه رنگش تشخیص میدهد. او مثل عقابی بالای سر گنجشک، مقابل او میایستد و با عجله چشمبندی را جلوی چشمانش میبندد.
ـ خودم میام، دست به من نزنید.
به حساب حرف بازجو که گفته بود، بیست و چهار ساعت مهلت دارد، وقت بازجویی دوم فرا رسیده. شیدا که تجربه زمین خوردن با آن مانع را از یاد نبرده با احتیاط پیش میرود. هنوز چند قدم مانده به درگاهی ساواکی با بیرحمی دختر را محکم به جلو هل میدهد. شیدا سعی میکند دستش را جلوی خودش بگیرد تا کمتر آسیب ببیند ولی با این حال شانهاش محکم با میله آهنی در برخورد میکند. درد تمام رگ و پی وجودش را میبلعد. بغض میان آروارههایش باد میکند. باز هم خودش را دلداری میدهد و محکم و مصمم به جلو حرکت میکند.
او را به اتاق بازجویی میبرند و به زور روی صندلی مینشانند. باز هم بوی تند توتون سیگار، هوا را به گند میکشد.
ـ خوب خانم وثوق. بیست و چهار ساعتت تموم شد، خوب فکراتو کردی؟
شیدا سعی میکند تا وقتی مجبور نشده، صدایی از دهانش در نرود.
ـ با توام، هنوز خون دماغت از روی صورتت پاک نشده، تا رنگش رو تازه نکردم، با زبون خوش حرف بزن.
ـ من که بهتون گفتم اسم من فاطمهست.
تن صدای ساواکی بالا میرود.
ـ پس رضا کدوم خریه؟ شیدای وثوق کدوم گاویه؟
ـ من نمیدونم. این اسمایی رو که میگین نمیشناسم.
حوصله ساواکی از سرکشی دختر سر میرود.
ـ زاهدی... زاهدی.
ـ بله قربان امر بفرمایین.
ـ این احمق انگار دلش آپلو سواری میخواد. اینی که من میبینم کارش با ناخون کشیدن و شلاق زدن پیش نمیره.
ته دل شیدا از شنیدن صحبتهای ساواکی میلرزد؛ اما ندایی در درونش او را تشویق به سکوت میکند. مردی که ظاهرا زاهدی نام دارد، جلو میآید و سعی میکند دست دختر را در دستهای بزرگش بگیرد. شیدا دستش را بیرون میکشد.
مرد محبتی را که بوی موذیگری میدهد روی سر بیروسری او میکشد. دستهای مرد چون شانه میخی به جان شیدا میافتد و بندبند وجودش را میلرزاند. مرد پای صندلی مینشیند.
ـ لجبازی نکن. لیست رو بده خلاص. دختر به این با طراوتی حیف بره سوار آپلو بشه. تو هنوز خیلی جوونی. اگه باهام راه بیای هواتو دارم. هر کی آپلو سواری کرده جون سالم در نبرده! حیف این صورت خوشکل و این موهای بلند نیست؟
شیدا سرش را بر میگرداند تا از بوی تعفن نفس او خلاص شود.
ساواکی که شیدا را سرسختتر از این حرفها مییابد، نفس پری بیرون میدهد و روی دنده لج میافتد. او را از روی صندلی بلند میکند.
ـ خیلی خوب. من فقط خواستم خبرت کرده باشم. وقتی از آپلو اومدی پایین مثل بلبل حرف میزنی.
ساواکی شیدا را به سمت دیگر اتاق که چند قدم بیشتر فاصله نیست میکشاند. سرمای زمین از کف پاهای بیکفش شیدا، تا مغز استخوانهایش بالا میرود. بند دستهای او را باز میکند و روی صندلی دیگری که پهنتر از قبلی است مینشاند. پاهای او را به پایههای فلزی آن میبندد. دستهایش را به پشت صندلی میکشد و چیز بزرگ آهنی که شیدا با چشمهای بسته حدس میزند شبیه یک قابلمه است روی سرش میگذارد. باز هم آیتالکرسی به دادش میرسد. درون سینه فریاد میکشد و نیت میکند.
ـ خدایا من بنده ضعیف و کم توان توام، تو رو به بزرگی و عظمتت قسم کمکم کن تحمل کنم. تحمل برای راهی که هزارن نفر خونشون ریخته شد، تحمل برای راهی که امام حسینعلیهالسلام براش شهید شد. تحمل برای راهی که راه حقه...
وقتی به هدفی که هزاران جوان مثل او برایش اسیر یا شهید شده بودند فکر میکند آرامش عجیبی او را در بر میگیرد. هنوز آیه میخواند که چیز نوک تیز و داغی شبیه سیم لخت برق، به پاهایش میخورد و تمام تنش را به رعشه میاندازد. دندانهایش را بر لب پایینی میفشرد. از شدت زجری که میکشد خون و شوریاش را توی کامش میجهد. برای چندمین بار برق ضعیفی که نه او را میکشد و نه راحتش میگذارد به پایش وصل میشود. هر چه میکند دیگر نمیتواند این وضعیت را تحمل کند. فریادها ماننده گدازه آتشفشان از قله دهانش بیرون میریزد. ناگهان صدای وحشتناکی چون باد در ظرف فلزی روی سرش میپیچد و تمام مویرگهای مغزش را زیر و رو میکند. صدای مهیب و پر تکرار، پشت پرده سماخ گوشش میافتد و در حجم کاسه سرش طوفانی به پا میکند. انگار کسی شیپوری را درست جلوی سوراخ گوشش گرفته و با آخرین درجه وولم در آن میدمد. این وضعیت آنقدر ادامه پیدا میکند که دختر جوان را به چاه عمیق بیهوشی پرت میکند.
صدایی آرام برای چندمین بار در گوش شیدا شنیده میشود و او را به هوش میآورد.
ـ خواهر...شما حالتون خوبه؟ اگه خوبید با نوک انگشتتون دو ضربه به در بزنید.
شیدا بیرمق کف سلول افتاده است. ساعتی است که بارها صدا را میشنود اما توان از جا برخاستن و جواب دادن ندارد. بیحال روی پتوی بیرنگ کف سلول افتاده. هر بار که چشم باز میکند سلول با همه تاریکیاش هیوالایی میشود و دور سرش هوهوکنان چرخ میزند. سرش به شدت درد میکند و شقیقههایش تیر میکشند. بالأخره همه توانش را جمع میکند و به زحمت نیمخیز میشود. انگار کسی کلنگ برداشته و لابهلای پیچهای مغزش را میکاود. به زحمت خودش را پشت در میرساند. با دستهایش خودش را بغل میکند و پشت در تکیه میزند. باز هم صدا را میشنود.
ـ اگه صدای منو میشنوی دو ضربه بزن به در.
شیدا دقت میکند صدا، صدای یک زن است که از سلول روبرو شنیده میشود. دستش را مشت میکند. با بیحالی دو ضربه به در میزند.
ـ خدا رو شکر که خوبی. خوشحالم که مقاومت کردی و اطلاعاتی رو که میخواستن بهشون ندادی، چون اگر باهاشون همکاری کرده بودی میبردنت طبقه بالا.
شیدا با ناله میپرسد؟
ـ تو... کی... هستی؟
ـ مهم نیست که من کیم، مهم اینه که راهمون یکیه.
فهمیدم که بردنت آپولو سواری. الان چند ساعته که بیهوشی. منم یه چند باری سوار شدم. ولی تجربه ناخن کشیدنشون رو بیشتر دارم. فکر کنم زجری که آدم از نداشتن ناخن میکشه بدتر از چند ساعت رعشه تو آپولو باشه.
ـ مگه کی اسیر شدی؟
ـ اینجا که روز و شب نداره ولی فکر کنم یکی دو ماهی میشه. شایدم چند روز باشه. چون اینجا هر یه ساعتش یه سال برا آدم میگذره. چند بار بهشون اطلاعات سوخته دادم دیگه دستم رو شده کمتر سراغم میان.
شیدا سرش را میان دستانش میفشرد.
ـ من حالم خوب نیست. حالت تهوع دارم. سرم...سرم خیلی درد میکنه.
ـ درک میکنم چه حالی هستی. سعی کن خوابت ببره تا زمان بگذره. مقاوم و صبور باش. امیدت رو از دست نده. ذکر بگو...
دختر خودش را روی پتویی که تا دیروز نبود میرساند و دراز میکشد. سعی میکند بخوابد که یاد سمیه میافتد. دوباره مینشیند.
ـ شما... کسی به اسم سمیه میشناسی؟
ـ اینجا کسی اسم واقعی شو لو نمیده. تازه ما هم که فقط صدای زجر کشیدن همدیگه رو میشنویم. نمیذارن کسی رو ببینیم. خودت که دیدی حتی وقتی برای بازجویی میریم چشمامونو میبندن. نمیدونم.
دختر به بازجوییها فکر میکند. هنوز برایش سؤال است که این اطلاعات دقیق را چه کسی به ساواکیها داده بود. دیگر داشت یقین پیدا میکرد یک جاسوس در میان گروه وجود داشته و این مدت تمام اخبار را به آنها رسانده اما فقط دو نفر سمیه و خود او بودند که لیست سر گروههای انقلابی را داشتند. سمیه که امتحانش را در ماجرای دستگیری یک سال پیش پس داده بود و بعید به نظر میرسید، اگر گیر ساواک هم بیفتد اسامی را لو داده باشد. آن روز که سمیه مفقود شد شیدا و او مأموریت داشتند اسامی را به یک دسته بالاتر برسانند.
شیدا با اندیشیدن به این موضوعات خودش را مشغول میکند اما هر بار حسی ناخوشایند او را به تشویش میاندازد و به او اجازه شک کردن به هر کسی را میدهد.
***
امروز هم برای چندمین بار شیدا زیر شکنجه تاب آورده و موقع برگشتن به سلول همه کینهاش را با یک جمله روی سر ساواکی ریخته بود.
ـ کثافت. دستهای کثیفت رو به من نزن.
ساواکی با شنیدن این حرف او خندهای شیطانی کرده و گفته بود:
ـ خوشم میاد که نقطه ضعفت رو خودت لو دادی.
از وقتی شیدا به سلول برگشته، ترسی که از شنیدن حرف ساواکی به جانش مانده بیشتر از جای خالی ناخونهای دستهایش آزارش میدهد. بوی تعفن حرف ساواکی را مثل بوی کثافتی که سلول دارد حس میکند. در این چند روز از بس خون آبه و کثافت به خورد لباسش رفته آن را مثل مقوا خشک کرده است. با حالی که دارد و تمام تنش را کثیفی در بر گرفته است به زحمت تیمم میکند و نشسته نماز میخواند. در طول نماز احتیاط میکند که نوک انگشتهای بیناخنش به جایی گیر نکند. از سر انگشتانش و جای خالی ناخنهایش خون با سوزش بیرون میزند.
انگار کم آورده بود. دیگر ذخیره اراده و ایمانش داشت به آخر میرسید. بیخبری از اوضاع بیرون، دلتنگی برای ننه حوا، دلتنگی برای رضا، بیخبری از سمیه همه و همه کم توانش کرده است. نمیداند تا کی این وضعیت ادامه دارد. اما یقین دارد اگر هم اطلاعاتی به آنها میداد باز اوضاع به همین نحو میگذشت.
تنها کسی که او را در این تنهایی به ادامه راه تشویق میکرد، خانمی بود که در سلول روبه رو قرار داشت. صدایش عجیب مثل سمیه بود. چند بار شیدا با یقین به او گفته بود که او همان سمیه است اما هر بار او انکار کرده و سر حرف را عوض کرده بود. حالا که فکر میکند میفهمد بچگی کرده است. اگر طرف جاسوس بود چه؟ خانم سلول روبرو اگر اصرارهای او را به مأمورها میگفت حتما شرایط بدتری در انتظارش بود. دیگر نمیداند چه کسی خودی و چه کسی بیگانه. وقتی این افکار به جانش میافتد چشمهایی را بر تن سیاهی این زیرزمین میبیند، که چون خفاشهای شب گرد و آویزان انتظار مرگش را میکشند. وقتی به بخت خودش، به جای خالی پدر و مادر به نگرانی ننه حوا و به تازه عروس بودنش فکر میکند بغض بادکنک میشود و توی گلویش باد میکند. کمکم دانههای شور از چشمه چشمانش میجوشد و بر چهره کبود و پوست خشکش میریزد.
ـ خدایا دارم کم میارم. کمکم کن. نمیخوام خون بقیه همرزمام پایمال بشه. دیگه نمیدونم دفعه بعد تاب میارم یا نه. تو پناهم باش. آقا گفته راه شهادت نصیب هر کسی نمیشه، کمکم کن حرفی از دهنم در نره. زیر شکنجه جون بدم بهتر از این که کم بیارم.
شبها و روزهایی سخت برای همه زندانیان سپری میشود و گهگاه یکی از آنها تاب نمیآورند و شهادت را روزنهای برای فرار از این تاریکی مییابند و مظلومانه در گوشه سلولها پرواز میکنند. به ندرت هم کسانی پیدا میشوند که راههای زمینی را برای فرار از این وضعیت انتخاب کرده و با لو دادن اطلاعاتی وضعشان قدری بهتر میشود و به طبقه بالا برده میشوند. اما این اواخر از دست پاچگی و فشار بیشتری که ساواک به زندانیان میآورد، معلوم است اوضاع مملکت زیاد به نفعشان نیست و این مسأله خودش برای بچههای صبور جای امید و مقاومت میگذارد.
این اواخر وقتی برای شیدا غذا میآوردند با دسته قاشق به دیوار خطی میکشد تا اگر حساب روز را گم کرد از روی دو وعده غذای بخور و نمیری که به آنها میدهند آمار را داشته باشد.
امروز از وقتی بیدار شده است دلشورهای عجیب مثل خوره به جانش افتاده. زخمهای ناخنهای دستش قدری خوب شدهاند و این بار دیگر ناخنی برای کشیدن ندارد. مطمئن است که امروز هم بازجوئیهای ساواکیها زخمش را تازه خواهند کرد. از وقتی نماز صبحش را خوانده دلهرهای از جنس دیگری رهایش نکرده.
ـ نکند اتفاقی برای ننه حوا افتاده باشد؟ یا شاید رضا...
با خواندن قرآن سعی میکند خودش را آرام کند. زندانی سلول روبرو هم دوسه روزی است از غیربهداشتی بودن محیط سلول به اسهال و دل پیچه افتاده است. فقط بوی تعفن است که از روبرو به مشام میرسد و صدای نالههای ضعیفی که ضعیف و ضعیفتر میشوند.
شیدا سعی میکند چشمانش را ببندد و به خاطرههای خوش گذشته فکر کند. به روزهای کودکی که با فهیمه سوار فرقون میشدند و آقا مجتبی دور حیاط تابشان میداد و وقتی سرعت میگرفت صدای ریسه خندههایشان مثل گنجشک تا سقف آسمان پر میکشید...
تا میخواهد از گاری خاطرهها پیاده شود و چند دانه گیلاس از همان گیلاسهای براق درخت توی حیاط آقا مجتبی بچیند، در راهرو باز و پس آن در سلول گشوده میشود.
ورود ساواکی رنگین کمان افکارش را پاک میکند. قلبش چون گنجشکی در قفس سینه بالبال میزند. ساواکی که بر خلاف بازجوئیهای پیشین تلاشی برای مخفی نگه داشتن چهرهاش از چشمان شیدا ندارد، از بستن چشمبند بر چشم او هم منصرف میشود. دختر جوان زیر نور کمرنگی که داخل سلول راه پیدا کرده چشمان درشت و وقزده او را میبیند. او دست دختر را میگیرد و از سلول بیرون میکشد و با سرعت به اتاق بازجویی میبرد. شیدا با ترس به اشیاء دور تا دور اتاق خیره میشود. میز کهنه و دو صندلی فلزی که در وسط اتاق قرار دارد، صندلی پهنتر که سیمهای برق دورش ریخته... و همه اشیاء حتی موزائیکها روی زمین پر از لکههای خون خشک شده است. اتاقی سرد و بی روح که هر انسانی را به وحشت میاندازد. شیدا با دستهایی بسته کنار دیوار ایستاده و به زحمت خودش را روی زانوهای بیرمقش نگه میدارد. به محض ورودشان به اتاق ساواکی که کت طوسی هیکل بزرگش را پوشانده و کروات جگری چون قلاده بر گردنش افتاده؛ سیگاری روشن میکند و پشت به او در حالی که یک پایش را روی صندلی گذاشته افکارش را با هر پک سیگاری تأیید میکند. شیدا ترسش را زیر پوست صورتش قایم میکند و سعی میکند به خودش مسلط باشد. به حلقههای دودی که از بالای سر مرد چهار شانه ساواکی به هوا بلند است چشم میدوزد. یعنی این بار چه در سر دارد. او که دیگر ناخونی برای کشیدن و ترسی از آپلو برای ریختن ندارد. لحظهها سنگین و کشدار میگذرد. بالأخره ساواکی که هنوز پشت به دختر دارد میگوید:
ـ الان چند وقته که تو چنگ مایی و ما رو مچل خودت کردی. امروز از مقامات بالا دستور رسیده یا لیستو میدی یا مرگ رو به چشمای خودت میبینی!
ساواکی چند لحظهای سکوت میکند و منتظر جواب او میماند. صبر بیفایده است. شیدا از ترس به سینه دیوار چسبیده و زبانش مثل یک تکه چوب خشک توی کامش بی حرکت مانده. ساواکی ادامه میدهد.
ـ نه... انگار صبر بیفایدهاس. من تو این بازجوییها متوجه شدم که چقدر از تماس با نا محرم رنج میبری؟ پس بذار این دفعه از این راه وارد بشم...
رنگ صورت شیدا همرنگ لامپ گازی وسط اتاق کم و زیاد میشود... حالا دیگر این صدای فریادها، ضجهها و التماسهای دختر است که چهار ستون زندان مخوف را میلرزاند...
***
یکی دو روز از ماجرای شکنجه آخر دختر میگذرد و تنها صدای گریه و نالههای او است که از داخل سلولش شنیده میشود.
خانم زندانی سلول روبرو که کمی از دلپچهها نجات پیدا کرده و صدایش جان گرفته حواسش را به سلول شیدا میسپرد، برای چندمین بار با او حرف میزند و او را دلداری میدهد.
ـ خواهرم تو با این کارات تو دل بقیه بچهها رو خالی میکنی. مقاوم و صبور باش.
شیدا که از شدت گریه زیاد صدایش خشدار شده است پاسخ میدهد.
ـ من خودمو باختم. راحتم بذار. تحمل این تحقیرها رو ندارم. دیگه هیچی برام مهم نیست. اگه بدونم کدوم کثافت تو گروه خیانت کار دراومد، تا آخر عمر نمیبخشمش که باعث گیر افتادنم دست این لعنتیا شده.
ـ تو جزو کسانی هستی که اینجا پیش خدا آبرو پیدا کرده. سوره والعصر رو بخون. مطمئن باش خدا جبران میکنه.
ـ من از خدا شرم دارم از خودم بدم میاد. از همه نفرت پیدا کردم. دیگه نمیخوام هیچ کس رو ببینم... نمیدونم اگه از این زندان بیرون رفتم نامزدم با من چه برخوردی میکنه.
یادآوری این نکته دنیا را روی سر شیدا آوار میکند و گریه دوباره امان را از کفش میبرد.
خانم زندانی باز هم بدون اینکه ذرهای ناراحتی در صدایش رخنه کرده باشد صدایش را کلفتتر میکند و با اطمینان میگوید:
ـ یقین داشته باش پیروزی نزدیکه. خواهش میکنم صبور باش. حضرت زینب سلاماللهعلیها هم وقتی جلوی نامحرم معجر از سرش برداشتن دلش شکست. خدا شاهد همه این ظلمهاست. تو حالا دل شکستهای داری، برای همه دعا کن. برای انقلاب، برای آقای خمینی دعا کن.
روزهایی که ثانیههایش ساعت، ساعتهایش روز و روزهایش به بلندی یک سال برای اسیران در چنگ ساواک است؛ میگذرد. این اواخر هوا دیگر کاملا سرد شده است و از دست پاچگی ساواکیها به وضوح معلوم میشود اتفاقهای جدی در حال وقوع است.
این روزها بازجوها کمتر سراغ آنها میآیند. ساواکی که به زاهدی معروف است یکی دو هفتهای میشود که در بازجوئیها دیده نمیشود. خبری که یکی از زندانیان تازه وارد به بقیه رسانده است چون خورشید تمام کلبه سرد و بی روح دلهای اسیران را روشن میکند. او گفته زاهدی به دست مردم انقلابی در تظاهرات به درک واصل شده.
در این مدت شیدا به وجود اسیر سلول روبرو که برای خودش اسم ناهید را انتخاب کرده؛ وابستهتر شده. حتم دارد اگر دلداریها و راهنماییهای او نبود او تصمیم اعتصاب غذایی را عملی میکرد اما بارها ناهید فرشته امید شده و بااطمینان گفته بود، چیزی به سرنگونی رژیم نمانده و بهتر است مقاوم باشد.
امروز شیدا از شدت ضعف جسمی که دارد چند بار گوشه سلول به حالت بیهوشی میرسد. شکنجههایی که در این مدت تحمل کرده و با غذای ناچیز زندان روزها را گذرانده جثهای نحیف و لاغری را برایش به جا گذاشته. خوردخوریهایش رمق از بدنش گرفته است. بیحال و بیرمق روی پتوی نازک و بر کف سرد و سیمانی سلول دراز کشیده، پهلو به پهلو میشود. جای ناخنهای کشیده شده انگشتان پاهایش به شدت عفونت کرده و بوی مردار میدهد.
سردردهایی که دستگاه آپولو برایش به یادگار گذاشته، امانش را برید. دلش از گرسنگی ضعف میرود. احساس میکند دیگر به آخر خط رسیده. نفسی عمیق میکشد. مثل پر کاهی سبک و بیوزن از جا کنده میشود. تمام خاطراتی که از کودکی تاکنون برایش اتفاق افتاده چون فیلمی در کاسه سرش میچرخد و روی ریل افکارش به راه میافتد. سیاهیها او را بالا میبرد و به پرتگاهی عمیقی پرت میکند. دستانش مثل عروسک خیمهشببازی که نخهایش را رها کنند، دو طرف بدنش شل میشود و از حرکت میافتد.