مهناز کرمی
بالاخره روز نامزدیم از راه میرسد، همه در تکاپوی انجام دادن کارها هستند. با دلخوری رو به مادرم میکنم:
ـ خب چی میشد میذاشتی میرفتم آرایشگاه ها؟!
مادر لبش را با دندان میگزد:
ـ آخه دختر بیعقل مگه قراره مراسم آن چنانی داشته باشید که بری چهار ساعت تو آرایشگاه بشینی؟! یه مراسم ساده و خودمونیه میدانستم تمام این نقشهها زیر سر عمه ملوک است. میدانستم میخواهد من را شبیه کفتر کاکل به سر درست کنند تا بلکه خیال عمه ملوک جانم راحت شود! عمه ملوک نیم نگاهی به من میاندازد:
ـ نرگس مگه تو کمبود آرایشگاه داری؟! نه به داره نه به باره حالا اگه دندون سر جیگر بذاری، تو مراسم عقد و عروسی برو خودتو شبیه رنگین کمان درست کن، خوبه؟!
دندانهایم را به هم میفشارم، امروز هم که روز نامزدیم بود آنها دست از سرم برنمیداشتند. مادر با اشاره چشم و ابرو به من میفهماند که دهانم را ببندم در دل خدا را شکر میکنم که حداقل با ازدواجم کمی از عمه ملوک دور میشوم و نفس راحتی میکشم. کم کم میهمانها از راه میرسند. آقاجون و عزیزجون عمه زری و آقاحشمت به همراه محسن و لیلا...
در اتاقم مشغول آماده شدن میشوم. لباسی را که از قبل آماده کردهایم را میپوشم و کمی دست به سر و رویم میکشم. ناگهان در باز میشود وعمه ملوک که مانند سرخپوستها دستش را روی دهانش گذاشته، با صدای بلند و گوشخراش شروع به کل کشیدن میکند! کاش از قبل این کار را تمرین میکرد تا اینجوری مرا به سکته نمیانداخت! عمه زری هم پشت سر عمه ملوک وارد اتاق میشود و مشتی نقل و سکه روی سرم میپاشد:
ـ مبارک باشه نرگس جان، ایشاالله قسمت ملوک جونم بشه...
عمه زری با گفتن این حرف بغض میکند و از اتاق خارج میشود.
عمه ملوک لب ور میچیند:
ـ بیا! من میگم این زری عقل درست و حسابی نداره شما باورتون نمیشه. آخه آدم به خاطر شوهر نکردنِ خواهرش بغض میکنه؟!
با صدای زنگ آیفون، هر کدام به سمتی میدوند. آقاجون عسایش را بر زمین میکوبد و با صدای بلند میگوید:
ـ یکی بره در و باز کنه، چرا همتون دارید میدوید اینور اونور آقاحشمت خودش را به آیفون میرساند و در را باز میکند.
خانواده احسان، مادر و پدر و خواهرش به همراه پدربزرگ و مادربزرگ پدریش و عمویش وارد پذیرایی میشوند، خانواده مادری احسان در شهرستان زندگی میکردند و قرار بود برای مراسم عقد و عروسیمان بیایند. بعد از احوالپرسی و خوشآمدگویی، همه روی مبل مینشینند. آقاجون رو به پدر احسان میکند:
ـ خب حاجآقا اگه اجازه بدید این دوتا جوون رو به هم محرم کنیم تا اونا بتونن به کارهای عقد و عروسیشون برسن،موافقید؟! پدر احسان هم رضایت خود را اعلام میکند. پدربزرگ احسان از ما میخواهد که سر سفرهای که از قبل با قرآن و آینه و گلدان... آماده کردهایم، بنشینیم تا او صیغه محرمیت را بخواند. قبل از اینکه سر سفره بروم و روی صندلی مستقر شوم، عمه ملوک دستم را میگیرد و در گوشم زمزمه میکند:
ـ نرگس، ذوق زده نشی همون بار اول بگی بله، صبر کن برای بار چهارم که پرسیدن بگو بله، که هم خودتو مشتاق نشون نداده باشی، هم نفر اولی باشی که برای بار چهارم بله رو میگی!
عمه ملوک ریز میخندد. نگاهم را به او میدوزم:
ـ باشه عمه، همه دارن نگاهمون میکنن، میخوای اصلا بله رو نگم اینجوری کلاسش بالاتره!
عمه نیشگون ریزی از دستم میگیرد.
ـ برو بچه آنقدر بلبل زبانی نکن ور پریده.
من و احسان به هم محرم میشویم. صدای دست و سوت و کل کشیدن به هوا میرود. مادر با چشمانی نمناک به سمتم میآید و بوسهای به گونهام میزند:
ـ مبارک باشه دخترم به پای هم پیرشید.
میهمانها به ترتیب به من و احسان تبریک میگویند. عمه ملوک ظرف شیرینی را بین میهمانها میچرخاند و تعارف میکند او ظرف شیرینی را به طرف عموی احسان میگیرد. عموی احسان صورتش به سرخی میزد و مدام این پا و آن پا میکرد. بعد از پذیرایی او در گوش پدربزرگ احسان چیزی میگوید. پدربزرگ گل از گلش میشکفد. من و احسان نگاه متعجبمان را به هم میدوزیم. پدربزرگ تک سرفهای میکند و رو به جمع میگوید:
ـ مثل اینکه به سلامتی وصلت داره میشه دوتا. پسرم صمد، گویا از عمه خانم خوششون اومده و دوست داره همین جا ازشون خواستگاری کنیم.
عمه ملوک نیم نگاهی به عمه زری میاندازد و در گوشم زمزمه میکند:
ـ واااا، زری که شوهر داره، اینام یه چیزشون میشهها!
با آرنج سقلمهای به عمه ملوک میزنم:
ـ مگه اونا گفتن عمه زری
عمه ملوک ابرویی بالا میاندازد:
ـ پس کی؟!
ای من فدای عمه با هوش و عقل کل خودم شوم! مسأله اینجور که عمه ملوک میگفت سخت نبود. دهانم را نزدیک گوش عمه میبرم:
ـ خب منظورشون تویی دیگه عمه
عمه ملوک آب دهانش را به سختی فرو میدهد و با لکنت میگوید:
ـ من؟!
سرم را به نشانه تأیید پایین میآورم:
ـ بله، شما
پدربزرگ احسان رو به پدر میکند:
ـ پسرم صمد چند ساله همسرشو بر اثر تصادف از دست داده و الان هم مجرده، اولادی هم نداره، تو ساختمون خودمون تو یکی از واحدها زندگی میکنه، انشاءالله که شما هم موافقت خودتون رو اعلام میکنید و این دوتا جوون هم سر و سامانی میگیرن؟!
برایم چند سؤال مجهول بود. ساختمان خودمان یعنی همان ساختمانی که قرار بود من و احسان هم در یکی از واحدهایش زندگی کنیم؟! کمی به خودم دلداری میدهم: نه حتما اشتباه میکنم اصلا شاید عمه ملوک با این وصلت راضی نباشه، اصلا... هنوز در ذهنم مشغول دلداری دادن به خود هستم که عمه ملوک با صدایی رسا رو به جمع میگوید:
ـ هر چی آقا داداشم بگه!
ای وای، بدبخت شدی نرگس با کور سوی امیدی هم که داشتم رو به خاموشی بود. مگر میشود آدم هم تا این اندازه بدشانس باشد. یعنی در این دنیای به این بزرگی ساختمان دیگری نبود. یعنی من بعد از ازدواجم هم باید با عمه ملوک در یک ساختمان زندگی کنم...
مادر دست عمه ملوک را میگیرد و با خود به اتاق میبرد. من هم پشت سرشان وارد اتاق میشوم. مادر آرام دستش را روی آن یکی دستش میکوبد:
ـ خدا منو بکشه ملوک، حالا واجب بود همین الان جواب بدی، میذاشتی یه کم راجع به این موضوع حرف میزدن بعد...
عمه ملوک حرف مادر را نیمه تمام میگذارد و بُراق میشود:
ـ ها چیه مینا خانم، حالا هم که یه خواستگار واسم اومده حسودیت شده؟! موقعی که نرگس خانم داشت بله رو میگفت خوب از ته دل کِل میکشیدی و بالا پایین میپریدی!
عمه زری هم خودش را به اتاق میرساند:
ـ واااا، خدا تو رو نکشه ملوک، پس چرا آنقدر هول کردی دختر
عمه ملوک دستش را در هوا تکان میدهد:
ـ چیه زری خانم، مثل اینکه باید واسه تو هم توضیح بدم خود تو یادت رفته، حشمت اومد خواستگاریت چه جوری داشتی از ذوقت سر و صورتت رو چنگ میزدی؟!
عمه زری با انگشت به خودش اشاره میکند:
ـ کی؟! من؟!
عمه ملوک سرش را به چپ و راست تکان میدهد:
ـ نه، پس من!
مادر آنها را به آرامش دعوت میکند:
ـ باشه، حالا هر چی بود تموم شد، ملوک جان تو اینجا بشین بریم ببینیم اونا چی میگن.
وارد پذیرایی میشویم. پدر نگاهش را به پدربزرگ احسان میدوزد:
ـ والله چی بگم حاجآقا، خواهرم دیگه به سنی رسیده که خوب و بد رو بتونه تشخیص بده. تصمیم با خودشه.
قبل از اینکه عمه ملوک از ذوقش خودش را به پذیرایی برساند وارد اتاق میشوم:
ـ عمه جون شما همینجا بمون تا صدات کنیم، باشه؟!
عمه ملوک پشت چشمی نازک میکند.
ـ یک کلام هم از مادر عروس! فقط مونده بود شما به من بگی باید چیکار کنم نیم وجبی.
خانواده احسان بله را از عمه ملوک که کم مانده بود از خوشحالی پس بیفتد، میگیرند و طبق فرضیات منِ بدشانس، قرار میشود عمه ملوک هم بعد از عروسی، با ما هم خانه شود.
پایان