گلاب بانو
درد بیدرد
خیلی کوچک بود و قدش به نیمه کمر من هم نمیرسید، اصلا خودم هم قد بالایی نداشتم! لباس صورتیاش را توی مشتش جمع کرده بود انگار میخواست تمام دردش را توی مشتش بگیرد و فشار بدهد تا کمی از دردش کمتر بشود. دستم را گرفتم سمتش که بلندش کنم. زمین خورده بود و داشت وسط تمرین تعزیه میدوید از سمتی به سمت دیگر، خودم گفته بودم بدود و بعد بایستد و نقشش را بگوید. همان چیزهایی را بگوید که دخترک کوچک تعزیه باید میگفت. انگار حواسش پرت شد و چیزی گیر کرد زیر پایش و زمین خورد، صورتش خورد به لبه تیز باند و یک آخ کوچک گفت و بعد نشست به نگاه کردن، خودش را خیره نگاه میکرد توی سایهای که از خودش روی شیشههای بخارگرفته در، افتاده بود. انگار داشت کسی، یا جایی را تماشا میکرد، هر طرف که میدوید میچرخید و سمت دیگری نگاه را میکرد. رد سرخی خون از کنار پیشانی تا جایی که موها رشد میکردند معلوم بود. میخواستم بلندش کنم، نگفت چیزی نیست اما انگار که چیزی نباشد دستش را جلوی صورتش گرفت که من زخم را نبینم. موهای سیاهش روی سرشانههای کوچک ریخته بود و درهم و برهم هر کدام یک وری پرت شده بود. میخواستم دست ببرم موهایش را از روی سر شانهها جمع کنم تا صورتش را بهتر ببینم، نمیگذاشت نه زخمش را ببینم و نه موهایش را مرتب کنم. میگفت همینطوری خوب است. به قد و قوارهاش نمیآمد که اینطوری با درد کنار آمده باشد، نهایتا چهار یا پنج سال داشت بیشتر به نظر نمیرسید. اما رفتارش مثل آدم بزرگها از قد و قوارهاش بزرگتر بود که اینطوری با درد کنار آمده بود. گفتم: من اگر جای تو بودم گریه میکردم، پاهایم را میکوبیدم زمین، دهانم را باز میکردم و هر چه جیغ داشتم از ته گلو بیرون میدادم، من اگر جای تو بودم دنبال چسب زخمی چیزی میگشتم!
همینطور نگاهم میکرد. انگار که خیلی بعید بود که جایمان عوض بشود. آرام دستهای کوچکش را گرفتم و گفتم: من اگر جای تو بودم آنقدر گریه میکردم که برایم یک عروسک بخرند تا من آرام بشوم وگرنه اینطوری به همین راحتی آرام نمیشدم .
بیشتر میخواستم گریه کند. فکر میکردم آن حالت سنگی که توی چشمها دارد برایش کمی بزرگ است. آن حالات چهره بدون بغض و بدون گریه که روی صورتش نقش بسته برایش به اندازه صد یا هزار سال بزرگ به نظر میرسید.
گفتم: توی بازی زمین خوردی؟ کسی را نگاه میکردی؟ آنجا کسی ایستاده؟
همینطوری نگاه میکرد که انگار نمیشنود و اگر هم بشنود فرقی نمیکند. من قهر کردم، صورتم را به قهر چرخاندم آن طرف و برای اینکه متوجه قهر من بشود لبهایم را به حالت بغض و قهر و گریه کج کردم، واقعا گریهدار بود که این همه سکوت کند در برابر آدم! آن هم یک دختر بچه چهار پنج ساله لاغر و ضعیف. فقط خندید، یک لبخند ساده که کودکی من و بزرگی خودش را بیشتر میکرد. احساس کردم هزاران سال از من بزرگتر است، پیر است و تنومند با موهایی سپید و قامتی بلند. هرچه نگاهم میکرد من بیشتر متوجه میشدم که بسیار بسیار کوچکتر و کودکتر از او هستم.
نوبت بازی
امشب شب اول است، عجله نکن حالا ده شب داریم تا نوبت تو برسد، تو شب آخر میایی! شبهای اول را قصههای دیگری تعریف میکنند، قصههای مربوط به آدمهای دیگر، توی تعزیه نیستی راحلهجان، بیا برویم یک گوشه بنشینیم. میآید یک گوشه مینشیند کنار چادر من و چادر را میکشد روی زمین، از روی پاهایش عبور میدهد و میکشد آن طرفتر، انگار میخواهد روی پاهای کس دیگری بکشد و بعد منتظر میماند تا ببیند واکنش کسی که چادر من را روی پایش کشیده، چیست. هر شب نقشش را حفظ میکند، با هیچ کس حرف نمیزند، بارها و بارها چیزهایی را زمزمه میکند. احساس میکنم ناراحت است، بغضی را گم کرده، مثل عروسکی که گم کرده و مدام دنبالش میگردد. کاش هر شب یک نقش هر چند کم و کوچک داشت. احساس میکنم هر شب تا به نقشش برسد ذوب میشود، کوچک میشود، احساس میکنم چیزی در قدش میشکند و کوتاهتر میشود، زیاد حرف نمیزند و بیشتر نقاشی میکند. توی تمام نقاشیهایش دختر بچهای شبیه خودش وجود دارد، نمیگذارد موهایش را شانه کنم خودش هم شانه به موهای سیاه بلندش نمیزند. فکر میکنم لج کرده اما میآید و از دل من در میآورد که اگر از دستش ناراحت هستم دلخوریام بر طرف بشود. دختر خیلی مرتبی است. نمیدانم این چند شب چه اتفاقی برایش افتاده؟ دیروز موقع تمرین زمین خورده بود و صورتش زخمی شده بود و بر عکس هر کودکی که اینطور مواقع گریه میکند، اصلا گریه نکرد. یک آینه برداشت و به زخم روی پیشانیاش نگاه کرد و بعد شروع کرد به حرف زدن با همان زخم. من که مادرش هستم نمیشناسمش. اینطوری بود که برای هر اتفاقی که برایش میافتاد ساعتها گریه میکرد و بعد از گرفتن جایزهای، چیزی آرام میشد. حالا نمیدانم چه اتفاقی برایش افتاده؟ خدا خیرتان بدهد خانم حمیدی! اینطوری کمتر به پدرش فکر میکند، اینطوری که هر روز میآید اینجا پیش شما و نقشش را با او تمرین میکنید کمتر هم بهانه پدرش را میگیرد وگرنه اینطوری که راحله به پدرش چسبیده بود، محال بود بتواند پدرش را فراموش کند. اینها را که میگویم اشکی در گوشه چشمهایم میدود و زود پاک میکنم. بقیه اشکها را از توی چشمها میفرستم توی گلو و آنجا با بغضی فرو میبلعم و انگار هیچ چیزی نشده لبخند محو کمرنگی میزنم به راحله که آن دورترها نشسته و چیزی را زیر لب برای کسی زمزمه میکند.
من مثل تو
مادر نمیداند که من تو را میبینم. مثل من نشستهای کنار پدرت، لباست پاره شده و موهایت به هم ریخته است موهای تو هم مثل موهای من بلند است. دلت میخواهد گریه کنی. روی پیشانیات زخم شده. چرا به پدرت نمیگویی زخمت را ببندد؟ چرا گریه نمیکنی؟ چرا همینطوری داری به من نگاه میکنی؟ میایی برویم با من بازی کنیم؟ میخواهی من چشم بگذارم تو قایم بشوی و بعد من بگردم پیدایت کنم؟ میخواهی از عروسکهایم بدهم به تو و تو هم بازی کنی؟ خانمحمیدی میگوید اسمت رقیه است. قرار است من، تو باشم یعنی جای تو باشم و مثل تو حرف بزنم. همین چیزهایی را بگویم که تو موقع خداحافظی با پدرت گفتهای! وقتی چیزهایی را که تو برای پدرت گفتهای، حفظ میکنم و تکرار میکنم انگار دلم بیشتر برای بابای خودم تنگ میشود. اما یک جوری دلتنگ بابا میشوم که میتوانم تحمل کنم. مثل آن موقعها نیست که بابا تازه رفته بود سوریه و من دلم میخواست تمام شب را گریه کنم تا پدر برگردد. حالا هم گریه میکنم اما مثل تو توی دلم گریه میکنم. نه بلند بلند! خانمحمیدی میگوید که من نباید گریه کنم، مردم باید گریه کنند، اینطوری که زنها چادرها را تا روی صورت بالا بیاورند و هق هقشان را توی بالهای فرشتههای زیر چادر ببارند. موهایت به هم ریخته است و روی پیشانیات یک زخم کوچک است تو اصلا حواست به زخمت نیست، یک جای دیگر را نگاه میکنی. ببین رقیهجان اگر گوشه لباست را اینطوری توی مشتت بگیری و جمع کنی و فشارش بدهی درد پیشانیات مثل من کم میشود! دلت میخواهد با هم بازی کنیم؟ ببین من شبیه تو شدهام. حالا هر کس ما را ببیند میفهمد که با هم دوستهای جان جانی هستیم. شاید هم از ما بپرسند که باهم خواهر هستید یا نه؟
تو دلت میخواد خواهر من باشی؟ باهم بنشینیم توی سایه درخت انار حیاط که گلهای ریز قرمز دارد و منتظر پدر تو و پدر من بمانیم؟ پدر من هم مثل پدر تو رزمنده است، رفته تا با دشمن بجنگد، مینشینیم آنجا با هم بستنی میخوریم تا هر دوتایشان برگردند. کسی تو را نمیبیند من امتحان کردهام، فقط من میبینم. تو را نشان مادر دادم، ندید. نشان خانمحمیدی هم دادم ولی او هم متوجه تو نشد. آنها خیلی سرشان شلوغ است و اصلا حواسشان به دختر بچهای که زمین خورده یا گریه کرده نیست. چون تو گریه نکردی من هم جلوی اشکهایم را گرفتم مثل تو و سعی کردم به دردی که توی پیشانیام میپیچد فکر نکنم.