کد خبر: ۳۲۹۹
تاریخ انتشار: ۰۴ آبان ۱۳۹۸ - ۱۴:۳۴
پپ
صفحه نخست » شما و ما

لشکر محمود شاه در سومنات بتی یافتند به نام لات. هندوان به زاری و تمنا از او خواستند تا در برابر ده من زر را باز ستانند. شاه بت را نفروخت و در عوض آتشی برافروخت و لات را در آن بسوزاند. یکی از سردارانش گفت: زر از بت بهتر بود، کاش بت را به آن همه زر می‌فروختی. شاه گفت: ترسیدم که در روز حساب کردگار آذر و محمود را به پیش آورد و بگوید که او بت تراش بود و تو بت فروش. ناگاه از میان بت که در آتش می‌سوخت بیست من گوهر برون آمد شاه گفت: لایق این بت آن بود و از خدای من مکافات و پاداش این بود.

بشکن آن بت‌ها که داری سر بسر/ تا عوض یابی تو دریای گهر

نفس را چون بسوز از شوق دوست/ تابسی گوهر فرو ریزد ز پوست

منطق الطیر عطار

****

پیش‌گویی سیدعلی‌آقای قاضی درباره امام خمینی(ره)

آیت‌الله حاج شیخ عباس قوچانی وصی رسمی سیدعلی آقای قاضی، نقل کرده که در نجف اشرف با مرحوم قاضی جلساتی داشتیم و غالبا افراد با هماهنگی وارد جلسه می‌شدند و همدیگر را هم می‌شناختند. در یک جلسه دیدم که سید جوانی وارد شدند، مرحوم قاضی بحث را قطع کرد و به این سید جوان احترام زیاد گذاشت و به او گفت: «آقا سید روح‌الله در مقابل سلطان جور و دولت ظالم باید ایستاد، باید مقاومت کرد، باید با جهل مبارزه کرد « این در حالی بود که هنوز زمزمه‌ای از انقلاب امام در میان نبود، ولی پس از انقلاب فهمیدم که مرحوم قاضی آن روز از چه جهت آن حرف‌ها را زد و نسبت به امام احترام کرد.

اسوه عارفان صادق حسن‌زاده و محمود طیار‌مراغی، صفحه 92

****

قید‌و‌بند

مردی نزد حلاج آمد و پرسد: رهایی چیست؟ او در مسجدی نشسته بود که دور تا دور آن ستون‌های زیبایی بود، حلاج بی‌درنگ به سمت یکی از ستون‌ها دوید و آن را با هر دو دست گرفت و فریاد زد: «به من کمک کن، این ستون به من چسبیده است و به من اجازه آزاد شدن نمی‌دهد». مرد گفت: «تو دیوانه‌ هستی، این تویی که به ستون چسبیده‌ای...، ستون تو را نگرفته است». منصور گفت: «من پاسخت را دادم، حالا از این‌جا برو، هیچکس تو را مقید (زندانی) نکرده است. قیدوبند تو کاذب است. و این ساخته خودت است.»

*****

من به شما نزدیکم

امام صادق‌علیه‌السلام فرمودند: هنگامی که حضرت داوود‌علیه‌السلام در عرفات توقف کردند و به مردم نگاه نمودند و از کثرت تعداد آن‌ها آگاه شدند، بالای کوه عرفات رفته، و شروع به دعا نمودند. وقتی که مراسمش به پایان رسید، جبرئیل بر وی نازل شد و گفت: ای داوود! خداوندمی‌فرماید: چرا بالای کوه رفتی و مناجات کردی؟ ترسیدی که من صدای تو را در پایین کوه نشنوم؟ بعد جبرئیل داوود را با خود، به کنار رودخانه برد و با وی به اعماق دریا فرو رفت. در آن‌جا صخره‌ای بود آن را کندند و از داخل آن یک کرمی بیرون آمد. جبرئیل به داوود گفت: ای داوود! خداوند می‌فرماید: من صدای این کرم را که در میان سنگ و در داخل دریا قرار گرفته، می‌شنوم. تو گمان کردی صدای کسی که مرا بخواند به گوش من نمی‌رسد؟

****

خدمت محتاجان کن

یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط نقل می‌کند که: یک روز با تاکسی می‌رفتم، نابینایی را دیدم که در انتظار کمک کسی، کنار خیابان ایستاده است، بلافاصله ایستادم و به او گفتم: کجا می‌خواهی بروی؟ گفت: می‌خواهم بروم آن طرف خیابان. گفتم: بعد از آن کجا می‌روی؟ گفت: دیگر مزاحم نمی‌شوم؛ با اصرار من، مقصدش را گفت، سوارش کردم و او را به مقصد رساندم. فردا صبح خدمت شیخ رسیدم، بدون مقدمه گفت: آن کوری که سوارش کردی و به منزل رساندی جریانش چه بود؟! داستان را گفتم، گفتند: از دیروز که این عمل را انجام دادی، خداوند متعال نوری بر تو تابانده است که در برزخ می‌درخشد.

تا توانی به جهان خدمت محتاجان کن/ به دمی یا دِرَمی یا قلمی یا قدمی

*****

ساده لوح و صاحب دل

ساده لوحی پیش صاحب دلی از فقر و نداری ناله کرد. صاحب دل، دست در جیب برده سکه‌ای (صدقه) به او داد. ساده لوح از خشم صورتش سرخ شد. و با لحنی تند گفت: من صدقه از کسی نمی‌گیرم. انتظار چنین توهینی از تو را نداشتم. صاحب دل تبسمی کرد و گفت: این خرد شدنت را هرگز فراموش نکن و بدان پیش کسی که کاری برای رفع مشکل تو نمی‌تواند بکند، زبان به شکایت از روزگار مگشا که با ناله از روزگار، فقط خودت را پیش او تحقیر کرده‌ای و چیزی دستگیر تو نخواهد شد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: