کد خبر: ۳۲۹۵
تاریخ انتشار: ۰۴ آبان ۱۳۹۸ - ۱۴:۳۰
پپ
اسفند‌ماه و شهادت جاویدالاثر،حمید باکری
صفحه نخست » زیرگذر تاریخ

عاطفه میرافضل

حمید ششمین فرزند خانواده باکری بود. وی تحصیلات ابتدایی تا سیکل را مدرسه کارخانه قند به پایان برد و برای ادامه تحصیل نزد عمه‌اش به ارومیه رفت و به همراه مهدی، برادر بزرگترش، در دبیرستان فردوسی موفق به اخذ مدرک دیپلم ریاضی شد. بزرگ‌ترین برادر آن‌ها علی باکری مهندس شیمی و استادیار دانشگاه صنعتی شریف بود. علی باکری اولین آموزگار مهدی و حمید در مسائل سیاسی و انقلابی بود. به گفته حمید: «متأسفانه وقتی ما بزرگ شده بودیم، برادرم، علی، در دانشگاه تهران ساکن بود و او را کمتر می‌دیدیم ولی هربار که به ارومیه می‌آمد، همه ما را جمع می‌کرد و صحبت می‌کرد. معمولا به همراه خود کتاب می‌آورد تا مطالعه کنیم و بعد از مطالعه نتیجه را سؤال می‌کرد. او به خواندن نماز بسیار تأکید داشتعلی باکری در سال ۱۳۵۰ به هنگام بازگشت از سفر فرانسه به خاطر همراه داشتن اسلحه دستگیر و مدتی بعد در زندان ساواک به شهادت رسید .

رشته تحصیلی حمید در دبیرستان ریاضی بود اما دلش می‌خواست در رشته الهیات دانشگاه تهران پذیرفته شود و بسیار دوست داشت لباس طلبگی به تن کند. حمید در کنکور ورود به دانشگاه‌ها موفق نشد و تصمیم به سفر گرفت. حمید ابتدا به ترکیه سپس به آلمان رفت و در شهر آخن در منزل پسردایی خود ساکن شد و به کمک او از دانشگاه پذیرش گرفت ولی فقط یک هفته در کلاس درس حاضر شد. او اکثر اوقات خود را در مسجد‌ هامبورگ می‌گذراند تا این‌که با هجرت امام به پاریس، به فرانسه رفت. در نامه‌ای از این دوران حمید چنین آمده است: «مشکلات من برای خودم خیلی اساسی است و مهم هستند. در حال حاضر به هیچ وجه احساس آرامش روحی نمی‌کنم و فکر می‌کنم تغییر مکان‌ها هم بر همین اساس باشد. احساس گناه شدید می‌کنم که عمر بیهوده دارد می‌گذرد. وای بر آن روز که جواب خدا را چه خواهم داد. به هر حال به فرانسه می‌روم تا ان‌شاءالله بتوانم از تجربیات مردان مؤمن‌تری استفاده و برنامه‌ای طولانی مدت برای خودم طرح ریزی کنم.»

پسر‌دایی حمید درباره این دوره می‌گوید: «حمید روی تابلویی نوشته بود: «ان ربک لبالمرصاد» و به دیوار اتاق نصب کرده بود. کم حرف می‌زد، مگر حرف‌های جدی و مطلب اساسی و وقت تلف نمی‌کرد. در نوشته‌هایش خواندم: «برای فرار از گناه با خواندن قرآن، نماز، مطالعه، ورزش خودت را مشغول کن». خود حمید نیز می‌گفت: «قبل از سفر به آلمان حساب خودم را با خود تصفیه کردم. برای بازبینی و شناخت عمیق در اعمال، آن‌چه از خود می‌دانستم به روی کاغذ آوردم تا با تجزیه و تحلیل آن، نقاط ضعف و قوت را به دست آورم و بدانم در محیط خارج امکان چه خطراتی برای من است و بتوانم با شناخت آن، خود را کنترل کنم.»

هجرت به پاریس

حمید با رفتن به پاریس، مراد خود را یافت و عطش سال‌های تحصیل در ایران، ترکیه و آلمان در فرانسه سیراب شد. در پاریس مأموریتی جدید به او دادند. حمید عازم سوریه و لبنان شد تا دوره آموزش نظامی را بگذراند. او در این کشورها جنگ‌های شهری، چریکی و روش‌های سازماندهی و شیوه ساختن بمب‌های دستی را فرا گرفت. در همین دوران به کمک چند تن از دوستانش اسلحه وارد ایران کرد و در این راه مهدی، یاور بزرگی بود. حمل و پنهان کردن سلاح‌ها تا مرز ترکیه به عهده حمید بود و انتقال آن‌ها تا تبریز به مهدی محول شده بود. با شنیدن خبر ورود امام به ایران، حمید نیز به ایران آمد. با ورود حمید به ایران تلاش پیگیر او به همراه مهدی و بقیه نیروهای انقلابی برای کنترل مراکز نظامی، برقراری امنیت و دستگیری ضد انقلاب و عناصر وابسته و همچنین آموزش نظامی عناصر انقلابی شروع شد .

حمید با تشکیل سپاه ارومیه به عضویت آن درآمد و از اعضای شورای مرکزی سپاه و از نیروهای واحد عملیات آن بود. مدتی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که در ادامه غائله کردستان، پادگان مهاباد توسط عناصر مسلح وابسته به گروهک‌ها تصرف شد و مهمات، اسلحه‌ها و ماشین آلات جنگی آن به غارت رفت .

جناب قائم مقام

با آغاز جنگ تحمیلی، ماندن در پشت جبهه را تاب نیاورد و با وجود مسئولیت‌های سنگین از جمله بازسازی کردستان و سر‌و‌سامان دادن به شهرداری ارومیه، عازم مناطق عملیاتی شد. او در اوایل سال ۱۳۵۹ به علل خاصی از سپاه پاسداران خارج شد و تا اواخر سال ۱۳۵۹ در شهرداری ارومیه به عنوان مسئول اداره بازرسی شهرداری، یار برادرش مهدی بود. وی مسئول بازرسی شهرداری بود اما دستشویی‌ها را هم تمیز می‌کرد.

در شب قدر سال ۱۳۶۰، حمید بسیجیان را جمع آورد و دوباره به آبادان رفت. در آن‌جا خط پدافندی را در ساحل اروند، از ذوالفقاریه تا پل بهمنشیر، طراحی کرد و سلاح‌های موجود از جمله خمپاره ۸۰ را در خط تماس سامان داد. در همین زمان، بسیج عشایر آبادان را تشکیل داد. میزان کار و فعالیت او در جبهه به حدی بود که حتی اگر زخمی می‌شد باز جبهه را ترک نمی‌کرد. حمید در قسمت فرماندهی یکی از گردان‌های تیپ نجف اشرف در عملیات‌های فتح‌ المبین و بیت المقدس در گشودن دژ مستحکم عراقی‌ها در خرمشهر نقش مهمی ایفا کرد .

بعد از عملیات رمضان فرماندهی تیپ ۳۱ عاشورا به مهدی باکری سپرده شد و حمید، قائم مقام تیپ بود. بعد از این‌که تیپ عاشورا به لشکر ۳۱ عاشورا تبدیل شد، حمید، قائم مقامی لشکر ۳۱ عاشورا را به عهده گرفت. حمید در عملیات مسلم‌ابن‌عقیل و چندین بار در جنگ تن به‌ تن با عراق‌ها درگیر و از ناحیه دست زخمی شد، اما جبهه را رها نکرد. بعد از عملیات، حمید از سوی فرماندهی سپاه به فرماندهی تیپ حضرت ابوالفضل منصوب شد. در عملیات محرم و والفجر ۱ شرکت کرد. در این عملیات از ناحیه زانو به شدت زخمی شد و به اجبار او را برای عمل جراحی به تهران منتقل کردند.

عملیات والفجر ۴ هم با حضور حمید به پایان رسید اما عملیات خیبر در جزایر مجنون در پیش بود. با تداوم عملیات در ساعت ۱۱ حمید با بی‌سیم، خبر تصرف پل مجنون را که در عمق ۶۰ کیلومتری عراق واقع است، اطلاع داد. حمید باکری و یارانش در حفظ این پل مهم می‌جنگیدند و در همان‌جا به لقاءالله شتافته و به خیل شهدای مفقود الجسد پوستند. با شهادت حمید، مرتضی یاغچیان جایگزین وی شد تا کار ناتمام او را تمام کند. پیکار بالا گرفت و لحظه بعد مرتضی هم به حمید پیوست، اما جزایر مجنون حفظ شد .

پیکر حمید

سردار حسین علایی درباره تصمیم مهدی باکری در مورد انتقال پیکر برادرش خاطره‌ای نقل می‌کند:

زمانی که عملیات «الی بیت ‌المقدس» در حال طراحی بود و ریاست ستاد قرارگاه مرکزی بر عهده من بود، یادم می‌آید پیش از اجرای این عملیات به همراه حمید باکری با یک دستگاه خودرو وانت تویوتا برای شناسایی منطقه رفته بودیم. من رانندگی می‌کردم و مهدی کنار دستم نشسته بود. با این‌که در اوج احساس قرار داشت اما هیچگاه نمی‌شد این موضوع را از چهره‌اش خواند. از طرفی کم حرف بود. همین‌ که در حال صحبت با یکدیگر بودیم با لحن خاصی گفت: «احمد کاظمی، حمید را فرمانده دو گردان خط شکن کرده است.» آن زمان ارومیه لشکر جداگانه نداشت و به همین خاطر این دو برادر به همراه بچه‌های اصفهان با دو تیپ «امام حسین‌علیه‌السلام» به فرماندهی شهید «حسین خرازی» و «نجف اشرف» به فرماندهی احمد کاظمی به منطقه آمده بودند.

این قضیه گذشت تا این‌که سال 62 عملیات «خیبر» طرح‌ریزی و اجرا شد. آن زمان مهدی فرمانده «تیپ 31 عاشورا» بود و حمید هم جانشین آن تیپ. مهدی برای این‌که عراقی‌ها با عبور از روی پل «شهی تات» به داخل جزیره مجنون پیشروی نکنند حمید را به همراه گروهی از رزمندگان در این سوی پل مستقر کرد. تنها راه نفوذ به جزیره همین پل بود، به همین خاطر از ارزش و موقعیت سوق‌الجیشی بسیاری برخوردار بود. دشمن با تانک‌های بسیاری تصمیم داشت تا از روی پل عبور کند. استعداد زرهی عراقی‌ها آنچنان زیاد بود که هرگاه «آر پی جی» زن‌ها یکی از آن‌ها را منهدم می‌کردند تانک دیگری بلافاصله جایگزینش می‌شد. حمید توانست دو روز از این پل محافظت کند تا این‌که در همان جا به شهادت رسید و دیگر به دلیل حجم سنگین آتش تبادلی میان ما دشمن نشد پیکرش را به عقب باز گردانیم.

بچه‌ها به مهدی گفته بودند که می‌توانیم یک گروه تشکیل بدهیم تا پیکر حمید را به عقب بیاورند اما او گفته بود: «اگر همه را آوردید او را بیاورید.» من که آن احساس را از او دیده بودم با شنیدن این حرف او بسیار تعجب کردم.

درگیری تمام شده بود و در مرحله تثبیت منطقه قرار گرفته بودیم. مهدی در قرارگاه فرماندهی بود که برای تسلیت پیش او رفتم و با او صحبت کردم که به عقب بازگردد. از آن جایی که مافوقش بودم همواره به حرف‌هایم گوش می‌کرد. اما این بار که به او گفتم که به عقب بازگردد و برود تا به خانواده حمید تسلیت بگوید قبول نکرد و گفت: «برایشان نامه فرستادم، باید این‌جا بمانم و تکلیف بچه‌هایی که پیکرهایشان مفقود شده است را روشن کنم.»

آن روز از من خواست تا شب کنارش باشم. چون قرار بود یک گروه از خانواده‌های رزمندگان شهید اردبیل به همراه آقای «مروج» امام جمعه اردبیل به منطقه بیایند. هنگامی که آن‌ها به منطقه آمدند چهره‌ای بسیار برافروخته و طلبکارانه داشتند اما وقتی خبردار شدند که برادر مهدی هم مفقود است مانند آبی که روی آتش ریخته باشند رفتارشان تغییر کرد و به مهدی دلداری دادند.

منبع: eheyat.com

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: