کد خبر: ۳۲۸۹
تاریخ انتشار: ۰۴ آبان ۱۳۹۸ - ۱۴:۲۰
پپ
قسمت نهم
صفحه نخست » داستان دنباله دار

صدیقه شاهسون

بعد از نهار رضا تلفنی با حاج آقا نوری مشورت می‌کند. قرار بر این می‌شود که تیرداد و رضا به محل قرار بروند؛ اما وقتی با خانه تیرداد تماس می‌گیرند برادرش می‌گوید که او با عجله وسایلش را جمع کرده و به هوای مسافرت به شیراز، از خانه بیرون زده است. با اینکه همه از شنیدن این خبر شوکه شده‌اند و از تیرداد که چند ماهی است عضو گروه شده انتظار چنین حرکتی را ندارند ولی سعی می‌کنند خودشان را با حدسی که فهیمه زده، قانع کنند. فهیمه هوای تیرداد را دارد هر حدسی می‌زند غیر از خیانت. او می‌گوید از اوضاع خانوادگی آن‌ها خبر دارد؛ شاید تیرداد در خانه دچار مشکل خانوادگی شده و مجبور شده بی‌خبر به این سفر برود. بعد از این جریان و با اصرار شیدا تصمیم بر این می‌شود که برای جلب توجه کمتر، رضا و شیدا با هم سر قرار جلوی گل فروشی افرا بروند تا اگر احیانا سربازهای حکومت به آن‌ها گیر دادند بهانه کنند و بگویند از مهمانی میآیند.

***

از وقتی حاج آقا نوری اجازه رفتن به محل قرار را داده است، نگاهها مدام به ساعت گره میخورد. از همه بیشتر شیدا است که انتظار ساعت یازده را میکشد. کاش امشب سمیه را ببیند و از این همه عذاب وجدان رهایی پیدا کند.

حوالی ساعت نه شب آماده می‌شود و شیدا برای اولین بار به طور رسمی دنبال مرد زندگیاش از خانه بیرون می‌رود. آن‌ها سوار بر تاکسی نارنجی رنگ به سمت محل قرار حرکت می‌کنند. ماشین از کوچه‌ها و خیابان‌هایی که کم‌کم خلوت و خلوت‌تر می‌شود، می‌گذرد و کنار میدان روی ترمز می‌زند. شیدا و رضا با عجله از ماشین پیاده می‌شوند. شیدا نگران است و اطراف را مدام دید می‌زند. مجسمه رضاخان لباس نظامی به تن به مکانی نامعلوم خیره شده و زیر نور لامپ‌های گازی اطراف میدان خودنمایی میکند. هر چه به ساعت حکومت نظامی نزدیک‌تر می‌شود، عبور و مرور مردم و ماشین‌ها در میدان کمتر و کمتر می‌شود. شیدا و رضا با دو دلی به طرف تنها گل فروشی شمال میدان به راه می‌افتند. روشن و برقرار بودن گل فروشی افرا در وضعیتی که اکثر کرکرههای مغازهها در حال پایین کشیدن است، کمی غیر عادی به نظر میرسد. این را زن و مرد جوان با نگاه به هم می‌رسانند. نرسیده به گل فروشی رضا می‌ایستد. نگاهی به ساعت مچی‌اش، می‌اندازد.

ـ شیدا بهتره تو همین جا منتظر بمونی. من میرم داخل اگه خبری نبود اشاره میکنم بیا تو. باید احتیاط کنیم. کاش تو نیومده بودی اینطوری من خیالم راحت‌تر بود.

شیدا کنار جدول خیابان زیر درخت تناور چنار می‌ایستد و سری به علامت تأیید تکان می‌دهد.

ـ باشه رضا برو من همین جا مواظبم. فقط تو رو خدا زود بیا من خیلی نگرانم.

لحظههایی لبریز از استرس و تشویش برایش می‌گذرد. از دور به رضا که وارد گل‌فروشی می‌شود چشم می‌دوزد. هنوز چند ثانیه بیشتر نگذشته است که صدای گاز دادن یک ماشین و از پس آن ترمزی که جلوی پای دختر می‌کند او را به وحشت می‌اندازد. تا می‌آید دلیل سرعت و ترمز بی‌جای ماشین را بفهمد مردی از در عقب اتومبیل پیاده می‌شود. دست بزرگش را جلوی دهان دختر و دست دیگرش را به بازوی او می‌گیرد و مثل پر کاهی بی‌وزن توی صندلی عقب ماشین پرت می‌کند. مرد دیگری که اسلحه کمری به دست، طرف دیگر صندلی نشسته هفت تیرش را روی شقیقههای دختر می‌گیرد و با صدای بم و خشکی می‌گوید:

ـ اگه جیکت در بیاد یه گلوله حرومت میکنم.

شیدا شوک شده است. سیگنال‌های مغزش کار نمی‌کند. سعی می‌کند صدایش را از زیر دست‌های مرد به گوش رضا برساند، ولی فقط می‌تواند از شیشه عقب ماشین در حال حرکت، شبح دو مردی را که وارد گل فروشی می‌شوند ببیند. همه چیز با سرعتی برق‌آسا اتفاق می‌افتد. شیدا از قیافهها و هیکل درشت هر سه مرد کرواتی کاملا به یقین رسیده‌اند که دست ساواک در ماجرا است و بخواهد یا نه دیگر گیر ساواک افتاده. از برخورد دست‌ها و تنه مردهای نامحرم با خودش احساس شرم میکند. هر چه کز می‌کند باز هم چندش این اتفاق برایش آشکارتر می‌شود. چهار انگشت مرد هنوز جلوی دهان او است و بوی سیگار مانده روی پوستش او را آزار می‌دهد.

صدای خفه و از هم گسیخته دختر جوان شنیده می‌شود.

ـش...ما...کی...هستین...ر..ضا...به چ..جر...م...

مردی که سمت چپ او نشسته است، بازوی دختر را محکم‌تر فشار می‌دهد.

ـ به نفعته ساکت باشی. کم‌کم بهت ثابت می‌کنم چه کثافتی هستی!

پس از دقایقی سنگین و پر از استرس، راننده ترمز می‌کند. مرد سمت راستی که بازوی دختر را محکم گرفته است. در ماشین را باز می‌کند و شیدا را به دنبال خود می‌کشد. سنگینی مردی که طرف دیگر او نشسته است باعث می‌شود کنترل روسری‌اش را از دست بدهد و روسری که رضا برایش خریده بود از سرش باز شود و توی ماشین جا بماند. دلش می‌خواهد داد بزند، همه را خبر کند، فرار کند، به در و دیوار بکوبد اما سیم کابل و دست‌های محکم دو ساواکی همه این چیزها را برایش نشدنی می‌کند. نمی‌دانست خواب است یا بیدار. آن دو مردی که وارد گل‌فروشی شدند چه بلایی بر سر رضا خواهند آورد و اکنون این مردها او را به کجا می‌برند؟

همه این فکرها برایش سوال می‌شود و بن بست درست می‌کند. از نه سالگی ننه حوا برایش روسری انداخته و گفته بود:

ـ حجاب همه وقار یه خانومه... خوب مواظبش باش...

حالا چشم‌هایش را به زور بسته بودند و نمیدانست چند نفر نامحرم اطرافش ایستادهاند و با نگاه‌های هیزشان شانه بر موهای بلند او می‌کشند! حس میکرد حتی اشیاء دوربرش هم چشم شدهاند و دارند با نگاه او را ذره ذره قورت میدهند. نمی‌تواند این وضعیت را تحمل کند به التماس می‌افتد و فریاد می‌زند:

ـ آقا من کاری نکردم، تو رو خدا روسری مو بهم بدین. شما کی هستین؟ از من چی میخواین؟

مرد او را محکم به جلو هل می‌دهد.

ـ خفه شو... لازم نیست بفهمی ما کی هستیم.

شیدا چاره‌ای ندارد جز اینکه سکوت کند و قدم‌های کوتاهش را تندتر کند تا با آن‌ها هماهنگ بشود و زمین نخورد.

مردی که صدای بمی دارد از روبه‌رو می‌گوید:

ـ سلام قربان. بفرماید.

و از پی آن صدای خشک باز شدن در بزرگ آهنی به شیدا این یقین را می‌دهد که این‌ها ساواکی هستند و حتما او را برای بازجویی به مکانی آوردهاند. پس از اینکه چند صد متری راه می‌روند، لحظهای می‌ایستند و باز هم صدای باز شدن دری که این بار به نظر میرسد در یک مکان کوچک‌تر مثل اتاقی است شنیده می‌شود. یکی از مردها دست او را ول می‌کند و جلوتر از او می‌‍‌رود. مرد دیگر دختر را چند قدمی پیش می‌برد و با فشار روی شانههایش او را وادار به نشستن می‌کند.

ـ بتمرگ، آشغال!

محکم او را روی صندلی فلزی می‌نشاند. شیدا به زحمت تعادلش را حفظ می‌کند و در دل آیت‌الکرسی زمزمه می‌کند. آرامشی که در وجودش می‌نشیند را تأثیر همین آیات می‌داند که از تربیت ننه حوا به یادگار داشت. صدای کشیده شدن پایههای فلزی صندلی دیگری را روی زمین از روبه‌رو می‌شنود. احساس می‌کند مردی روبه‌رویش می‌نشیند.

ـ ما از تو لیست خرابکارها رو می‌خوایم. به نفعته که با ما همکاری کنی. اگه درست و زود جواب بدی خلاص می‌شی!

شیدا پاهایش را در خود جمع کند تا با زانوهای مرد تماس نداشته باشد. خودش را به بی‌اطلاعی می‌زند.

ـ من نمیدونم شما از چی حرف می‌زنید. لیست چیه؟خرابکار کیه؟

مرد پاهایش را جلو می‌برد و با کفش‌هایش پنجه پاهای شیدا را فشار می‌دهد.

ـ خیال کردی گیر یه مشت احمق افتادی! بدبخت. می‌دونی الان چند وقته زیر نظر ساواکی؟

انگشتان باریک و مشت کرده دختر جوان پس از شنیدن حرف مرد کرخت‌ می‌شود و به زحمت از هم باز می‌شوند. یاد سمیه می‌افتد. یاد روزهای اولی که به جمع بچهها پیوسته بود و از سمیه شنیده بود که می‌گفت:

ـ حاج آقا نوری گفته باید ببینی توانایی زجر و درد کشیدن رو داری؟ اگه داری بیا تو جمع ما. چون همه جور سختی تو راهمون هست. امکان داره یه روز گیر ساواک بیفتی و نتونی زجر شکنجههای کسایی رو که قلبشون از سنگه تحمل کنی. برو خودتو تو اون شرایط بذار ببین می‌تونی. اگه دیدی تحملش رو داری بعد بیا.

به نظر می‌رسد آن شرایط که سمیه می‌گفت واقعا برایش اتفاق افتاده است. کاش همه این‌ها خیلات بود. کاش این وضع کابوسی بود و هر چه زودتر تمام می‌شد. شیدا خودش را دعوت به صبر می‌کند.

ـ قوی باش دختر. شاید خدا میخواد ببینه تو چند مرده حلاجی؟!

زیر لب سوره والعصر را زمزمه می‌کند و به سؤال مرد بی‌توجه می‌شود. صدای فس‌فس نفس‌های مرد سؤال‌کننده که به نظر می‌رسد دچار کلافگی شده را خوب می‌شنود. ساواکی سیگاری روشن می‌کند و همان‌طور که رو‌به‌رویش نشسته است دود گرم آن را توی صورت شیدا فوت می‌کند. دختر رو بر می‌گرداند و سعی می‌کند کمتر نفس بکشد تا سرفه دست از جانش بردارد. انگشتان مرد مثل چنگک زیر چانه دختر جوان فرو می‌رود و با بی رحمی سر او را برمی‌گرداند.

ـ دارم با تو حرف می‌زنم آشغال. بذار یه چیزی بهت بگم، رضا جونت الان دست ماست. تو که نمیخوای همین اول کاری زندگی‌تون خراب بشه، می‌خوای؟ ما می‌دونیم آمار دس تو بوده، بهتره رام باشی و هر چی ازت می‌خوایم بهمون بگی!

هیچ چیز برای او غیر قابل تحمل‌تر از این نیست که با نامحرمی تماس داشته باشد. با صدای بلند داد می‌زند: «دست تو به من نزن عوضی.» مرد که تاب سرکشی دختر را ندارد، سیلی محکمی به صورت او می‌زند. صدای ویز ویز برخورد دست مرد با صورتش تمام حجم کاسه سرش را پر می‌کند.

مرد با شدت بیشتری پا روی پنجه پاهای دختر می‌فشرد. دختر احساس می‌کند الان تمام استخوان‌های ریز پنجه پاهایش زیر فشار پاهای او خورد می‌شود. یکی دو ثانیه بعد ضربه سیلی کار خودش را می‌کند و خونی گرم از دماغش می‌جوشد و راهش را تا روی چانه شیدا ادامه می‌دهد.

ـ من... چیزی نمیدونم.

بی‌رمق در دلش سوره قران را می‌خواند. سعی می‌کند تا جایی که می‌تواند خودش را مقاوم نشان دهد و تاب بیاورد. تنها چیزی که ته دلش را خالی میکند این است که نکند واقعا رضا هم گیر ساواک افتاده باشد. مرد از جا بلند می‌شود. شیدا احساس می‌کند که غیر از او کس دیگری هم در اتاق هست. صدای ساواکی اول شنیده می‌شود.

ـ من حوصله این احمق رو ندارم. تا یک ساعت دیگه میام. سعی کن به حرف بیاریش.

مرد اول از اتاق بیرون می‌رود و صدای چرخیدن کلید توی در شنیده می‌شود. ظاهرا ساواکی دیگری که رو‌به‌رویش ایستاده است آدم پر حوصلهتریست. او چند بار توی اتاق راه می‌رود و صدای پاشنه کفش‌هایش در سکوت اتاق می‌پیچد. با صدای ملایمی شروع به صحبت می‌کند.

ـ خوب دختر جون شانس آوردی که مأمور بازجویی این ساعت، منم. این آقای رجبی که الان باهات حرف زد یه کمی جوشیایه. سعی کن وقتی اون هست، مؤدب‌تر باشی. ضرب شست سنگینی داره و تا حالا تو صورت هر کی زده یکی دو تا از دندوناشو پرت کرده تو حلقش. شانس آوردی که قیافه‌ات رو همین اول کاری از دس ندادی. تو خیلی جوونی چرا افتادی دنبال این کارا؟

مرد بازجو دستمالی را جلوی بینی او می‌گیرد و می‌خواهد خون‌ها را پاک کند.

ـ من آدم دل نازکیام. طاقت دیدن خون رو ندارم!

شیدا صورتش را برمی‌گرداند.

ـ به من دست نزن.

لحن مرد پس از این سرکشی دختر تغییر می‌کند و پوسته مهربانش را می‌اندازد.

ـ اوووف.. ما میدونیم شما یه عده خرابکارید و میدونیم آمار خرابکارا دست توام بوده. من یه قلم کاغذ دستمه. با زبون خوش بگو چند نفرید و چند نفرتون الان تهران هستن.

شیدا لب‌هایش را بهم می‌فشرد و سعی می‌کند حواس خودش را با فکر کردن به موضوعی دیگر پرت کند. به خوابی که دیشب دیده است. به چهره خندان پدر و مادرش که سر سفره عقد لبخند به لب ایستاده بودند. از صبح تا به حال چند بار آن تصویر را در ذهنش مجسم کرده و هر بار حسی خوش برایش به جا می‌ماند. شیدا در خیالات خوشش غوطه‌ور است که ناگهان گرمای زیاد و از پی آن سوختن چیزی سر زانوهایش او را به خود می‌آورد. ساواکی مهربان وقتی سکوت دختر جوان را می‌بیند فندکش را روشن می‌کند و برای اینکه به شیدا زهره چشمی نشان دهد، شعله آن را روی زانوی دختر می‌گیرد. شیدا سعی می‌کند دستانش را باز ‌کند یا لااقل پاهایش را تکان بدهد تا سوزش کمتری آزارش بدهد. اما فرار برایش غیر ممکن است. پاهایش به صندلی بسته شده. زانوهایش همچنان از شعله سر زانویش میسوزد. صدای فریاد دختر در اتاق می‌پیچید.

ـ یا فاطمه زهرا... خدایا کمکم کن... نکن عوضی آتیش‌و بردار! سوختم...

مرد که از زجر کشیدن او لذت میبرد با تمسخر می‌گوید:

ـ میخواستم ببینم حواست هست من چی پرسیدم یا نه؟

شیدا تکان تکان می‌خورد. دست و پا بسته به همراه صندلی روی زمین می‌افتد. سعی می‌کند زانوهایش را به زمین بمالد و از او کمک نخواهد.

ـ چیه دست و پاتو گم کردی؟ هنوزم نمیخوای اعتراف کنی چند نفر بودین؟

ـ من نمیدونم چی داری میگی. من یه دانشجو سادهام. پدر و مادرم تو تصادف فوت شدن. اسمم فاطمه‌اس. همین.

مرد با نوک کفش لگد محکمی به پشت او می‌زند.

ـ که اسمت فاطمه‌اس؟ پس شیدا وثوق کدوم خریه؟

دختر میان درد کشیدن‌هایش از شنیدن اسم و فامیلش در دهان ساواکی بیشتر تعجب می‌کند، ولی سعی می‌کند به روی خودش نیاورد.

ـ من... نمیدونم شیدا کیه. حتما شما منو با کس دیگهای اشتباه گرفتین!

مرد ساواکی وقتی می‌بیند دختر در جلسه اول مقور نمی‌آید او را کشان کشان تا جلوی در می‌برد.

با صدای بلند می‌گوید:

ـ زاهدی...زاهدی... بیا این عوضی رو ببر انفرادی. انقد بمونه تا مقور بیاد.

کلید توی در می‌چرخد. صدای راه رفتن چند نفر دیگر به گوش می‌رسد. زیر بغل او را می‌گیرند و با بی‌رحمی بلند می‌کنند.

ـ پاشو راه بیفت.

شیدا را هل می‌دهد و چیزی شبیه باتوم بر کتفش فرو می‌کند.

ـ بیافت جلو آشغال.

شیدا جلوتر از آن‌ها می‌رود. همین که از ترس برخورد با چیزی قدم‌هایش را کند میکند باز هم نوک باتوم پشت شانهاش فرو می‌رود. چند متر پیش می‌روند باز صدای ساواکی شنیده می‌شود.

ـ تندتر. جلوت چیزی نیست دِ برو دیگه.

قدم‌های شیدا تند می‌شود، پایش به چهارچوب در که از عمد بالاتر تعبیه شده؛ گیر می‌کند و محکم با صورت به زمین می‌خورد. دردی شدیدی تمام جمجمهاش را می‌آزارد. می‌خواهد از جا بلند شود. دیگر رمقی برایش نمانده است. دو ساواکی به زمین خوردن او میخندند و او را کشان‌کشان به اتاقکی کوچک می‌برند و روی زمین ولو می‌کنند. یکی از آن‌ها پارچه‌ روی چشم‌های شیدا را برمی‌دارد و دیگری با زور سیم بسته شده دور دست‌هایش را درمی‌آورد. شیدا احساس می‌کند پوست دستش جمع و قسمتی از گوشت آن به همراه سیم کنده می‌شود. مرد دست توی جیب‌های دختر می‌کند و آن‌ها را خالی می‌کند. شیدا خودش را جمع می‌کند.

ـ من چیزی همرام نیست. دستت و به من نزن...

ساواکی بی‌اعتنا او را وارسی می‌کند و با تهدید می‌گوید:

ـ خوب فکراتو بکن. بیست و چهار ساعت مهلت داری همه اسما یادت بیاد والا اونی که نباید بشه میشه!

شیدا با اکراه لای چشمانش را باز می‌کند تا می‌آید در روشنی نور لامپی که توی راه رو تنگ آویزان است و اتاقک کوچک را روشن کرده چیزی ببیند در فلزی یک متر در یک متر سلول محکم بسته می‌شود و فقط شعاع نوری از زیر روزنه باز در به داخل نفوذ می‌کند که آن هم بعد از لحظاتی با خاموش شدن برق راهرو محو می‌شود و تاریکی مطلق همه جا را در خود می‌بلعد.

شیدا دست‌های یخ کرده‌اش را به هم می‌مالد. مردمک چشم‌هایش به دنبال تشخیص محیطی که در آن قرار گرفته، می‌گردد ولی بی‌فایده است. در آن ظلمات محض هیچ چیز پیدا نمیشود. انگار درون چاهی عمیق افتاده است. سعی می‌کند برای لحظاتی چشم‌هایش را باز نگه دارد تا به تاریکی عادت کنند. صدای ننه حوا در گوشش می‌پیچد.

ـ شیدا مادر هر وقت دلت لرزید آیتالکرسی بخون.

شروع می‌کند به خواندن سوره.

ـ الله لا اله الا الله هو الحی...

کف دست‌هایش را روی زمین می‌گذارد و با احتیاط دست می‌کشد. بعد از لحظاتی کاوش اندازه سلول دستش می‌آید. محیطی به ابعاد یک در یک که سقفی کوتاه دارد. شیدا در حجمی از نگرانی فرو می‌رود و آنقدر فکر می‌کند تا کم‌کم کنج دیوار خوابش می‌برد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: