کد خبر: ۳۲۸۸
تاریخ انتشار: ۰۴ آبان ۱۳۹۸ - ۱۴:۲۰
پپ
صفحه نخست » داستان

مهناز کرمی

با استرسی که داشتم دور از انتظار نبود که داخل سینی حوضچه‌ای از چای درست شود. با اشاره پدر، به سمت آقاجون می‌روم و به نوبت شروع به تعارف چای می‌کنم. وقتی نزدیک خواستگارم که تازه فهمیده بودم اسمش احسان است می‌رسم ضربان قلبم تندتر می‌شود. سینی را به سمتش می‌گیرم و زیر لبی می‌گویم:

-بفرمائید.

در دل خدا خدا می کردم او زودتر چای را بردارد و من را از این استرس لعنتی رها کند. آخر از دور و اطراف شنیده بودم که عروس از هولش سینی چای را روی پای داماد بر‌میگرداند و... می دانستم اگر برای من همچین اتفاقی بیفتد، فقط باید جوابگوی عمه ملوک جانم باشم! با ترفندی که به دور از چشم اطرافیان باشد، بالاخره نیم نگاهی به او می‌اندازم. پس ضمیر ناخودآگاهم اشتباه نکرده بود! با صدای پدر به خودم می‌آیم:

-نرگس خانم، آقا احسان چاییش رو برداشت، بی‌زحمت سینی رو ببر تو آشپزخونه!

با شنیدن صحبت‌های پدر، آب دهانم را به سختی فرو می‌دهیم و به سمت آشپزخونه خیز بر‌می‌دارم. یا دچار بی‌حسی مغز شده و متوجه گذشت زمان نشده بودم. به آشپزخانه که می‌رسم، با سینی آرام برسرم می‌کوبم:

-ای نرگس دیوونه، دیدی چه جوری خشکت زده بود، حالا اگه پدر صدام نمی‌کرد چی؟! ای واااای

در حین کلنجار رفتن با خود بودم که عمه‌ملوک با اخم وارد آشپزخانه می‌شود:

-خدا تو رو نکشه نرگس. پس چرا مثل عقب افتاده‌ها خشکت زده بود و داشتی بِروبِر نگاه می‌کردی، ها؟!

من؟! بِروبِر نگاه می کردم! دیگه عمه داشت غلو می‌کرد. من کجا داماد را نگاه می‌کردم. حالا شاید خشکم زده بود، اما سرم پایین بود. مادر با خوشحالی وارد آشپزخانه می‌شود:

-ذلیل مرده، از قیافت معلومه که پسندیدی، درسته؟!

لب ورچیده و اخم‌آلود نگاهم را به مادر میدوزم:

-آخه مادرِ من کی به عروس میگه ذلیل مرده؟!

مادر مشتی به بازویم می‌کوبد:

-ای ور پریده، خوشم میاد که هیچ وقت جوابتو مستقیم نمیدی مبارک باشه عزیزم.

مادر بعد از گفتن این حرفها به گریه می‌افتد و هق‌هق‌اش به هوا می‌رود. عمه ملوک انگشت اشاره اش را روی بینی می‌گذارد:

-هیس، چه خبرته واسه خودت معرکه گرفتی. الان اونا فکر می‌کنن از ذوق این‌که نرگس رو از سرمون باز کردیم داری اینجوری گریه می‌کنی! البته همین هم هست، اما دیگه اونا که نباید بفهمن یه وقت خدای نکرده زبونم لال عقب‌نشینی کنن!

عجب! چه از سر باز کردنِ سوزناکی که عمه جانم این جور با حسرت می‌گفت. امیدوار بودم که یک روز هم او را از سرمان باز کنیم و اینجوری از سر ذوق هق‌هق گریه‌مان به هوا برود!

بالاخره رضایت‌ها گرفته می‌شود و می‌ماند تعیین مهریه.

عمه زری پایش را روی آن یکی پایش می‌اندازد و با هیجان رو‌به جمع می کند:

-ای بابا، به قول قدیمی‌ها مهریه‌ رو کی داده ، کی گرفته عمه ملوک با چشمانی ریز شده ، براق می‌شود:

-تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی‌بره؟! واسه چی برای عروست این همه مهریه تعیین کردی؟!

پدر که اوضاع را نامساعد می‌بیند، رو به مادر می کند:

-خانم میشه یه لحظه تشریف بیاری آشپزخونه

مادر به همراه پدر وارد آشپزخونه می‌شوند. من که گوشه‌ای کز کرده و به حرف‌هایشان گوش می‌کردم با دیدن آن‌ها سگرمه‌هایم در هم می‌رود:

-بابا این چه‌کاریه عمه‌ها جلوی مهمونا می‌کنن؟! لااقل پیش اونا یه کم مراعات کنن...

مادر مرا به سکوت دعوت می کند:

-شما اگه ساکت شی ما هم اومدیم راجع به همین موضوع صحبت کنیم.

بله، چه عصبانی! عمه‌هایم پیش میهمان‌ها هنرنمایی کرده بودند آن وقت عصبانیتشان برای من بود.اصلا به من چه خودشان می‌دانستند. کمی بعد، مادر عمه ملوک را صدا می زند:

-ملوک خانم، یه دقیقه میای آشپزخونه؟

عمه‌ملوک خرامان خرامان خودش را به آشپزخونه می رساند:

-بله، بفرمایید. چیه همتون اینجا جمع شدید می‌خواهید به مهمونا هم بگم اونا هم بیان اینجا، دور هم باشیم. پدر، استغفرالهی می‌گوید:

-چه ملوک، شما دوتا نمی‌خواهید از دوران بچگی و جنگ و جدل‌هاتون دست بردارید؟

عمه ملوک، نم اشکی به چشمانش می نشیند:

-بفرما، بازم من شدم مقصر. یه وقت خدای نکرده به اون زری خیر ندیده چیزی نگید‌ها بگو تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی‌بره، خداد میلیون مهر عروس افاده‌ایش کرده حالا واسه من شده معلم اخلاق!

پدر کلافه دستی به موهایش می‌کشد:

-شما اگه اجازه بدی، من میدونم چه شکلی با زری صحبت کنم. شما لطفا به اعصاب خودت مسلط باش. الکی هم بحث راه نندازین زشته به خدا.

پدر بعد از گفتن این حرف‌ها به پذیرایی برمی‌گردد. عمه ملوک با دست محکم روی‌ آن یکی دستش می‌کوبد:

-دِ بشکنه این دست که نمک نداره. آخه یکی نیست بگه به تو چه ملوک، مگه تو عروسی، مگه مهریه واسه توئه؟! آخه تو چیکار داری که تو کارشون دخالت می کنی آخرشم میشی آدم بده!

مادر دستانت عمه را در دست می گیرد:

-ای وای، ملوک نگو این حرفها رو ، تو عمه نرگسی. منظور علی اینه که جلوی مهمونا یه کم با هم مهربون‌تر باشید همین.

بالاخره مادر به هر ترفندی که شده، عمه ملوک را راضی می کند و با خود به پذیرایی می‌برد. مهریه هم مشخص می‌شود و قرار بر این می‌شود که من و احسان با هم صحبت کوتاهی داشته باشیم. قبل از اینکه من و احسان وارد اتاق شویم عمه ملوک با سرعتی باور نکردنی وارد اتاق می‌شود!

-بیایید تو بچه‌ها یه گپی با هم بزنیم ببینیم با هم چندچند هستید!

با چشمانی گرده شده به عمه نگاه می کنم. او حتی نیم نگاهی هم به من نمی‌اندازد که بتوانم با اشاره به او بفهمانم که از اتاق خارج شود تا ما بتوانیم با هم صحبت کنیم و آشنا شویم. با صدای بلند پدر که عمه ملوک را صدا می زد، او به خود می‌‌آید:

-بچه‌ها جایی نرید تا من برم ببینم علی چی میگه، زود بر می‌گرددم!

خدا عمه را شفا دهد. من را هم بیامرزد که از بس حرص خورده بودم چیزی تا سکته نمانده بود. ساعتی از صحبت‌مان با احسان نگذشته که مادر ضربه ای به در می‌زند:

-نرگس جان، همه منتظر شما هستن.

با گفتن این حرف یعنی باید ختم جلسه را اعلام می کردیم. هنوز در عجب این بودم که چه کسی توانسته بود مانع از ورود مجدد عمه ملوک به اتاق شود! قرار و مدارها گذاشته می‌شود و آخر هفته را برای روز نامزدی تعیین می کنند. بعد از رفتن میهمان‌ها، پدر روی مبل ولو می‌شود:

-چقدر خسته شدم، انگار کوه کندم.

خستگی پدر ناشی از کوه کندن و ... نبود، بلکه خستگی او روحی بود که سرمنشا این اتفاق عمه ملوک جان بودند که با کارها و رفتارش هم را انگشت به دهان گذاشته بود. عمه ملوک با دست ضربه ای به کتفم می‌زند :

-ای شیطون، خوب منو از سر خودتون باز کردی و نذاشتی با داماد سنگ‌هامو وا بکنم!

خدا رو شکر که پدر او را صدا زده و از اتاق خارج کرده بود وگرنه معلوم نبود او قرار است چه سنگی را برای احسان کالبدشکافی کند! مادر با بغض رو به من می‌کند:

-الهی مادر فدات بشه، اگه تو بری من تنها می‌مونم بی همدم و مونس می‌مونم، من...

گریه به مادر مجال ادامه مویه ‌سرایی‌اش را نمی‌دهد عمه ملوک رویش را از مادر بر‌می‌گرداند:

-دست شما درد نکنه، منم که اینجا روح‌سرگردان، گچ روی دیوار ایزوگام روی پشت بوم...

با سرفه پدر، عمه حرفش را نیمه تمام می گذارد. اگر او می خواست به همین منوال ادامه دهد، کم‌کم خودش را به پرده داخل آشپزخانه و ساطور سبزی خرد‌کنی و ... تشبیه می کرد. خُب این دور از انتظار بود که عمه ملوک بتواند بعد از رفتنم جای مرا بگیرد. چون تحمل این را نداشت که مادر از او انتقاد کند و گاهی بابت کارهایش از او گله‌گذاری !

به یاد آخر هفته که می افتم دلم هری می‌ریزد ناخودآگاه لبخندی روی صورتم نقش می‌بندد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: