کد خبر: ۳۲۸۰
تاریخ انتشار: ۲۹ مهر ۱۳۹۸ - ۱۵:۴۹
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی

گلاب بانو

کلاغ، پر!

پدر رفته بود، مدت‌ها پیش از آن‌که جسمش از کنار پنجره، باغچه، اتاق مطالعه، سر سفره شام، برود، روحش رفته بود. چشم‌هایش می‌رفتند دورتر؛ جایی که اصلا با صدا زدن و فریاد کشیدن پیدایشان نمی‌کردی. مادر مشتش را مثل یک پرنده روی هوا باز می‌کرد و می‌بست بعد چند بار محکم کف دست‌ها را به هم می‌کوبید و می‌گفت: هی مشتی، هی مشتی!

پدر رفته بود و مثل کلاغ‌ها نشسته بود روی سیم‌های دراز برق تو‌ی خیابان و هرچه صدا می‌زدی، پایین نمی‌آمد. مادر می‌گفت: مثل کلاغ شده‌ای اصلا! انگار نه انگار که اینجایی، دیگر نمی‌شود پیدا‌یت کرد. اصلا ما را می‌شناسی؟ من و این دو تا یتیمچه را؟ ما را می‌گفت که هنوز از حال و هوای کودکی بیرون نیامده بودیم، تن لاغر هر دوتامان را نشان می‌داد و گاهی از سر حرص و بغض مشتی روی سر شانه‌هایمان می‌کوبید.

همه‌اش تقصیر سیروس ید‌اللهی است. پدر هر جا که باشد خودش را می‌رساند پای منبرش، هر چهارشنبه توی قهوه‌خانه یک منبر چهار پنح نفره دارند. سیروس یداللهی ادعای این را دارد که دست‌های خداست و دو تا دست معمولی‌اش را جلو می‌آورد و نشان مادر می‌دهد. پدر روزها و شب‌های اول اینقدر از حرف‌های سیروس کیف می‌کرد که از قهوه‌خانه و پاتوق و هر جای دیگری که حرف‌های سیروس یداللهی را شنیده بود، مثل پرنده‌ها پر می‌کشید و به خانه می‌آمد و می‌نشست روبروی مادر و برایش هر چه شنیده بود تعریف می‌کرد. یک استکان چای لبریز و لب سوز مادر همان طور می‌ماند کنار دستش روی زمین، چای رنگ عوض می‌کرد، می‌پژمرد، از رنگ شفاف می‌افتاد به رنگ کدر قهوه‌ای، از دهان می‌افتاد و پدر همینطور یک نفس تعریف می‌کرد چه چیزی دیده است و چه اتفاقی افتاده است. اصلا مجال نمی‌داد، نه به خودش که یک نفس تازه کند و نه به مادر که یک پلک بزند.

مادر می‌گفت: ما از مغزش اسباب‌کشی کرده‌ایم، دیگر جایی برای ما نیست، همان‌طور که جایی برای‌مان توی خانه نبود؛ صاحبخانه وسایلمان را گذاشته بود توی کوچه، مادر هم همه چیز را که در هم و برهم پرت کرده بودند، جمع کرد یک گوشه و جلوی چشم همسایه‌ها یک نایلون بزرگ رویشان کشید.

پدر رفته بود و مادر نمی‌دانست با ته مانده زندگی مردی که رهایش کرده بود چکار کند؟ ته مانده زندگی پدر، من و برادرم بودیم که مادر از لای در چشم‌هایش، خیره می‌شد و هر چه شباهت ظاهری بین ما و پدر بود را توی سرمان می‌زد. اگر ما نبودیم احتمالا خودش را سر به نیست می‌کرد یا بر می‌گشت ده و توی زمین‌های پدر‌بزرگ می‌ماند و کشاورزی می‌کرد. اما ما بودیم و دایی‌هایم اصلا ما را قبول نمی‌کردند که به مادر جا و زمین برای بزرگ کردن ما بدهند. مادر چند روزی ما را به دندان کشید و توی مسافرخانه‌ها سرگردان بودیم که یک کار پیدا کرد، هم برای خودش هم برای ما. این‌طوری شد که در غیاب پدر رفتیم توی یک زیر زمین ته شهر و زندگی را ادامه دادیم. مادر دیگر کمتر غر می‌زد. هر چه ما بیشتر شبیه پدر می‌شدیم کمتر نگا‌همان می‌کرد، انگار از لابلای شباهت‌های ما زخمی کهنه در قلبش سر باز می‌کرد و خون چکان به تمام قلبش سرایت می‌کرد. هیچکس سراغی از ما نمی‌گرفت مادر اصرار داشت درس بخوانیم. می‌گفت: هر چه سر پدرتان آمد از کم سوادی‌اش بود، آخر کارگر جماعت را چه به دنبال سر کسی افتادن آن هم ندیده و نشناخته!

جهل مرکب

روزنامه را جلو مادر باز کردم و گفتم: ببین! همین است! مادر چشم‌هایش ضعیف شده بود، عینک را چند بار روی بینی جابجا کرد و صورت لاغرش را پایین کشید که حدقه‌های گشاد شده جای بیشتری به چرخش و گردش چشم بدهند که بهتر ببیند. مدتی به عکس خیره ماند، همینطوری زل زده بود به عکس توی روزنامه و من داشتم بلند بلند متن زیر عکس را می‌خواند.

سیروس را گرفته بودند با همه نوچه‌ها و مریدانش، چند ده نفری را ردیف کرده بودند روی زمین و ازشان عکس گرفته بودند. عکس‌های نوچه‌ها شفاف نبود، صورت‌ها را هم با دست‌ها و سرشانه‌ها و آرنج‌ها پوشانده بودند. مادر از سرشانه مردی به سرشانه مرد دیگر توی عکس چشم می‌چرخاند، دنبال پدر می‌گشت، می‌دانست باید یکی از همین‌هایی باشد که خودش را لابلای جمعیت مچاله کرده که پیدا نشود. سیروس ادعای امامت کرده بوده و ادعای دیگرش هم این بوده که می‌تواند به بیماران شفا بدهد، مریدانش را هم نشان داده بودند و چند زن و مرد شاکی را با صورت محو نشانده بودند کنار هم و از هر کدام چیزی نوشته بودند. ظاهرا مردی که پدر فکر می‌کرد مرد خدا بوده قلابی از آب درآمده بود و سر مردم را کلاه می‌گذاشته، پول خیلی‌ها را به عنوان قربانی و فدیه برای رهایی و نجات و توسل هم گرفته بوده و مریضشان را هم شفا نداده، فلنگ را بسته بوده. نمی‌دانم مادر به من گوش می‌کرد که می‌خواستم برای خنک شدن دلش از بدبختی‌ها و بیچارگی‌های سیروس بگویم یا نه، به کل حواسش جای دیگری بود.

زیر لب می‌گفت: چقدر گفتم مرد تمام این‌ها دروغ است. مگر تو مسلمان نیستی؟ مگر عقل نداری؟ آدم که دنبال هر کسی راه نمی‌افتد، آدم سالم که توی قهوه‌خانه منبر و پاتوق نمی‌کند. هر چه من می‌گفتم چیز دیگری جواب می‌داد و می‌گفت: سیروس می‌تواند با جمادات و نباتات حرف بزند. زبان همه چیز و همه کس را می‌داند. کاش خراب می‌شد آن قهوه‌خانه و کارگرهای بدبخت خستگی به تنشان می‌ماند اما جهل از دیوار مغزشان بالا نمی‌رفت. مادر اصلا دلش خنک نشده بود، من از سیروس می‌گفتم، او از پدر می‌گفت. انگار خاطراتش تازه شده بود، غبار سالیان را از روی خاطراتش کنار زده بود و باز هم نگاهمان می‌کرد و یاد پدر می‌افتاد. کم کم داشتیم بزرگ می‌شدیم و هویت خودمان را کشف می‌کردیم و نشانش می‌دادیم که شبیه پدر نیستیم.

یکی مثل من

اصلا خستگی از تن آدم در می‌آمد، روزها کار می‌کردیم که غروب‌ها بنشینیم پای حرف‌ها، سیروس می‌گفت: خدا همه جا هست، این را خودش توی قرآن گفته و با همه حرف می‌زند و هر کس هم می‌تواند خودش با خدا حرف بزند. این‌ها تو کتاب‌های آسمانی آمده. بعد شروع می‌کرد به یک زبان عجیب و غریب حرف زدن همان‌جا توی قهوه‌خانه می‌نشست و بیماران و افراد ناخوش می‌آمدند، دعایی می‌خواند و فوتی می‌کرد و بیمار بلند می‌شد ساق و سلامت راه می‌افتاد. خیلی چیزها از خودش می‌گفت که توی هیچ کتابی نبود. می‌گفت: این‌ها را خودش از آسمان شنیده، من به مادر بچه‌ها می‌گفتم و او باور نمی‌کرد. یک روز ما را امر کرد که ترک خانواده کنیم. روز آخری بود که زن و بچه‌هایم را می‌دیدم. بی‌خداحافظی باید دل می‌کندیم و می‌رفتیم. حالا تو نگو که کلاه برداری کرده و می‌ترسد هر کدام از ما خط و ربطی به پلیس بدهیم. برای همین این حرف‌ها را درباره هجرت در سکوت و بی‌اطلاع خانواده می‌زد. اولش اینطوری بود که آنقدر خسته می‌شدیم که دوست داشتیم یکی برایمان حرف بزند. سیروس هم از خودمان بود اما زیاد کتاب می‌خواند و سرش دائم توی دفتر و کتاب بود. بعد هر چه خوانده بود را برایمان قصه می‌کرد. کم کم ادعایی کرد و ما هم جذب شدیم .چند نفری را شفا داد و از چند و چون چیزهایی ما را باخبر کرد. مثلا دزد خانه مشتی سلیمان را نشانمان داد، دزد را تا می‌خورد کتک زدند و بعد هم به دست پلیس سپردند. حالا نگو خودش با تمام این آدم‌ها حساب و کتاب داشته بعد از این که این‌ها را فهمیدم رفتم خانه. برگشتم که بگویم برگشته‌ام، با خیال راحت و بی‌اعتماد به سیروس! اما زن و بچه‌ام رفته بودند و هیچکس از آن‌ها خبر نداشت. دوباره برگشتم پیش سیروس! پیغام داده بود که برایم دردسر درست می‌کند، چند جایی را مجبورمان کرده بود دزدی کنیم و از همه ما مدرک داشت. می‌گفت: صاحبخانه نزول‌خور است و ما با دزدیدن اموالش و تقسیم کردن آن بین فقرا هم گناه او را می‌شوییم و هم ثواب کمک به فقرا را نصیب خودمان می‌کنیم. بعدا همین ثواب‌ها را چماق کرد توی سرمان و از ما، مثل برده‌های فراری کار می‌کشید. خدا خدا می‌کردم دستگیرمان کنند، یعنی اول سیروس رادستگیر کنند و بعد کسی بنشیند پای درد دل ما همینطور هم شد، یک سرباز جوان را فرستاده بودند بند ما تا حرف‌های ما روی کاغذ بنویسد. سرباز شبیه من بود، شبیه خود خود من!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: