مردی از دست روزگار سخت مینالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست. استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزهاش پرسید؟ آن مرد آب را به بیرون از دهان انداخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است. استاد وی را به کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزهاش پرسید؟ مرد گفت: خوب است و میتوان تحمل کرد. استاد گفت شوری آب همان سختیهای زندگی است. شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود. سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه آن را تعیین میکند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.
****
زنان همیشه آینده نگرند
پیر مردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیماندهاش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پلهها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد. او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک میکند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلاتها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کردهام!
****
از خرید یک بسته قرص تا بلیزر
یک پسر تگزاسی برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاد و به یکی از این فروشگاهای بزرگ که همه چیز میفروشند در ایالت کالیفرنیا رفت. مدیر فروشگاه به او گفت: «یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم». در پایان روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است؟ پسر پاسخ داد: «یک مشتری» مدیر با تعجب گفت: «تنها یک مشتری...؟! بیتجربهترین متقاضیان در اینجا حداقل 10 تا 20 فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است؟» پسر گفت: «134،999،50 دلار» مدیر فریاد کشید: «134،999،50 دلار...؟!مگه چی فروختی؟» پسر گفت: «اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری 4 بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری؟ ومشتری گفت خلیج پشتی. من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم. بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک. من هم یک بلیزر دبلیو دی 4 به او پیشنهاد دادم که او هم خرید «مدیر با تعجب پرسید: «او آمده بود که یک قلاب ماهیگیری بخرد و تو به او قایق و بلیزر فروختی؟» پسر به آرامی گفت: «نه،او آمده بود یک بسته قرص سردرد بخرد که من گفتم بیا برای آخر هفتهات یک برنامه ماهیگیری ترتیب بدهیم، شاید سردردت بهتر شد!»
آرزوی پوچ
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی پیش یک کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را یک به یک آزاد میکنم. اگر توانستی دم هر کدام از این سه گاو را بگیری میتوانی با دخترم ازدواج کنی. مرد جوان در مرتع به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در عمرش دیده بود بیرون آمد. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی گزینه بهتری باشد. پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذرد و از در پشتی خارج شود. دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندهگی ندیده بود. با سم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او را دید آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشد باید از این بهتر باشد. به سمت حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کند و از در پشتی خارج شود. برای بار سوم در طویله باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیفترین کوچکترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش را دراز کرد... اما گاو دم نداشت...
....................................
علامه مجلسی و دسته عزاداری حمالها
مرحوم مجلسیره در دهه عاشورا در عالیقاپو در حضور شاه از هیأت عزاداران پذیرایی میکرده و خوش آمد میگفته. روز عاشورا میبینند که مرحوم مجلسی نیامد خود شاه عهدهدار پذیرایی میشود و یکایک هیأتها میآمدند تا هیئت حمالها وارد میشود. شاه میبیند مرحوم مجلسی با لباس سیاه بلند در میان آنها مشغول سینه زدن است. شاه فردا با جمعی به منزل مرحوم مجلسی میرود علتش را میپرسد. میگوید: روز تاسوعا که مشغول پذیرایی و خوش آمد گفتن بودم دسته حمالها که وارد شد در میان آنها یک حمال پیرمرد قوزداری بود که وقتی سینه میزد خیلی قیافه مضحکی پیدا میکرد. من بیاختیار تبسمی کردم. شب رسول خداصلیالله علیهوآلهوسلم را در خواب دیدم سلام کردم. حضرت عنایت نفرمودند تعجب کردم و خود را معرفی کردم. فرمودند: چرا امروز به سینهزن حسین من تبسم کردی؟ عرض کردم آقا عمدی نبود. فرمودند: اگر عمدی خندیده بودی که حسابت پاک بود. برای جبران کار امروزت فردا برو در دسته حمالها و سینه بزن.
------
اللهم ارزقنا ترکش ریزی...
وقتی عملیات نمیشد و جابجایی صورت نمیگرفت. نیروها از بیکاری حوصلهشان کم میشد، نه تیر و ترکشی نه شهید و مجروحی و نه سروصدایی، منطقه یکنواخت و آرام بود آنموقع بود که صدای همه درمیآمد و بعضیها برای روحیه دادن به رزمندهها، دست به سوی آسمان بلند کرده و میگفتند: «اللهم ارزقنا ترکش ریزی، آمبولانس تیزی، بیمارستان تمیزی و غذاها و کمپوتهای لذیذی...» وهمینطور قافیه سر هم میکرد و بقیه آمین میگفتند.