کد خبر: ۳۲۶۵
تاریخ انتشار: ۲۹ مهر ۱۳۹۸ - ۱۵:۳۰
پپ
گفتگوی صمیمانه با مادر و خواهر شهید مدافع حرم؛ «سجاد زبرجدی»
صفحه نخست » گفتگو

فاطمه اقوامی

مادرم یک زن دلاور است

مادرم در سنین کودکی در اثر یک اتفاق، در تنور می‌افتد و بر اثر شوک این حادثه زبانش بند می‌آید و قدرت تکلمش را از دست می‌دهد. نظر دکتر این بوده که یک شوک دیگر می‌تواند وضعیتش را بهبود بخشد یا وخیم‌تر کند که متأسفانه نتیجه دوم اتفاق افتاد. دو برادر مادرم یکی در زمان انقلاب و دیگری در دفاع‌مقدس به شهادت رسیدند. برادری که در دفاع‌مقدس به شهادت رسید، پیکرش سال‌ها بعد به آغوش خانواده برگشت و همین شوک دیگری بود که حال مادر را وخیم‌تر کرد. مادرم یک زن دلاور است. پدرم سال 73 به رحمت خدا رفت و این مادرم بود که ما را دست تنها و با سختی بزرگ کرد. با وجود سختی‌ها و مشکلات زیاد، هیچ‌وقت برای ما کم نگذاشت. خیلی روی ما به ویژه برادرانم حساس بود. اگر کسی حرفی به ما می‌زد یا اذیت‌مان می‌کرد مادرم خیلی سریع واکنش نشان می‌داد و با او برخورد می‌کرد.

در مسیر تحول

سجاد آخرین فرزند خانواده ماست که 19 بهمن سال 1370 یعنی یک سال بعد از من به دنیا آمد. به خاطر همین فاصله سنی کم ما با هم رابطه خوبی داشتیم. سجاد وقتی بچه بود به فوتبال خیلی علاقه داشت و در حیاط خانه با من خیلی فوتبال بازی می‌کرد. با دوستانش هم شیطنت‌ خاص خودشان را داشتند اما از زمانی که وارد بسیج شد، اخلاقش کم‌کم تغییر کرد. خیلی متحول شد. داستان آشنایی‌ سجاد با بسیج به دوره نوجوانی او برمی‌گردد. مادرم دلش می‌خواست بچه‌هایش در محیط مسجد و بسیج بزرگ شوند تا تحت تربیت اسلامی باشند. من آن زمان برای کلاس قرآن به مسجد می‌رفتم. یک روز مصادف با عید غدیر مادرم دست سجاد را هم گرفت و به مسجد برد و گفت باید با چنین بچه‌هایی دوست باشی. محیط مسجد و دوستی با بچه‌های بسیج خیلی روی سجاد تأثیر گذاشت و بیشتر وقتش در آنجا می‌گذشت. در دوره دبیرستان با بچه‌های بسیج اردوهای مختلف زیارتی مثل سفر به قم، مشهد و اردوی راهیان نور برای خانواده‌ها برگزار می‌کردند.

یکی از خاطرات خوبی که با سجاد دارم برمی‌گردد به زمانی که من 13 ساله بودم. آن سال برای مراسم سالگرد ارتحال امام‌ره من و سجاد از خانه‌مان در خانی‌آباد تا حرم امام‌ره پیاده رفتیم.

یار خانواده

سجاد از همان سنین کم دلش می‌خواست به نحوی کمک خرج خانواده باشد. از زمانی که در بسیج مشغول فعالیت شد، حرفه‌های مختلفی مثل کار در تعمیرگاه، پیتزافروشی، بستنی‌فروشی و... را تجربه کرد. مدتی هم کارش نصب کولرگازی بود. او کار می‌کرد تا درآمدی داشته باشد و بتواند به خانواده کمک کند. مخصوصا خیلی حواسش به من بود. دوست نداشت من کمبود محبت را داشته باشم برای همین با درآمدی که داشت در مناسبت‌های مختلف برایم هدیه می‌خرید یا گاهی پول به من می‌داد و می‌گفت شاید لازمت شود. هم کار می‌کرد، هم درس می‌خواند و هم در بسیج فعالیت داشت. اهل ورزش هم بود. به ورزش‌های رزمی خیلی علاقه داشت و در رشته‌هایی مثل کونگ‌فو، جودو و ووشو ورزش می‌کرد.

به تن کردن لباس خدمت

دیپلمش را که گرفت، چند جا آزمون داد تا بالأخره جایی که دوست داشت یعنی در سپاه پاسداران پذیرفته شد. عضو یگان ویژه صابرین بود. به شغلش خیلی علاقه داشت همیشه می‌گفت دلم می‌خواهد سرباز واقعی امام زمان‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف باشم. مهارت‌های زیادی داشت و تکاور بود.

رسم زندگی

سجاد اخلاق و خصلت‌های خوب زیادی داشت. به اصول دینی مخصوصا حریم محرم و نامحرم خیلی حساس بود. گاهی برخی از دخترهای فامیل سر به سر او می‌گذاشتند و می‌گفتند تو جای برادر ما هستی ولی سجاد مقید به رعایت حدود شرعی بود. حتی جلوی من که خواهرش بودم هیچ‌وقت لباسش را عوض نمی‌کرد. اهل مراقبه بود، بعد از شهادت سجاد لابه‌لای نوشته‌هایش کاغذی پیدا کردم که در آن از تنبیه خودش به خاطر یکی از گناهش، صحبت کرده بود.

همیشه دائم‌الوضو بود. شب‌ها هم وقتی می‌خواست بخوابد حتما وضو می‌گرفت من گاهی با او شوخی می‌کردم و می‌گفتم وقتی می‌خواهی بخوابی، دیگر وضو گرفتن برای چیست؟! سجاد در جوابم می‌گفت بعدا می‌فهمی. به خواندن سوره واقعه قبل از خواب که در وصیت‌نامه‌اش به دیگران توصیه کرده، مقید بود و حتما شب‌ها این سوره را تلاوت می‌کرد. کلا به تلاوت قرآن و ختم آن علاقه داشت. دوست داشت قرآنی به خط خودش داشته باشد برای همین یک دفتر و چند خودکار رنگی خریده بود و در زمانی که فرصت داشت از روی قرآن می‌نوشت. اهل مطالعه بود، بیشتر کتاب‌هایی مثل نهج‌البلاغه، مفاتیح‌الحیاه و کتاب‌هایی در زمینه سیره معصومین می‌خواند. از دیگر علاقه‌مندی‌های سجاد تمرین مداحی بود. برای اینکه صدایش باعث آزار و اذیت دیگران نشود زیر پتو می‌رفت، سی‌دی مداحی می‌گذاشت و با آن تمرین می‌کرد. سجاد خیلی به شهدا احترام می‌گذاشت. هر پنجشنبه برای زیارت مزار شهدا به بهشت زهرا می‌رفت. اول از همه هم به مزار شهدایی سر می‌زد که معروف نیستند و کمتر کسی به سراغ‌شان می‌رود. می‌رفت می‌نشست سر مزارشان و زیارت عاشورا می‌خواند. گاهی اوقات هم سنگ مزار برخی از شهدا که رنگ و رو رفته و خراب شده بود رنگ‌آمیزی می‌کرد.

رفتار سجاد طوری بود که همه سنین از کودک دوساله تا پیرمرد هفتادساله با او دوست می‌شدند. اخلاقش در خانه هم مثال‌زدنی بود. با همه با مهربانی رفتار می‌کرد. مخصوصا به خاطر شرایط خاص مادرم، خیلی هوای او را داشت. اگر سر موضوعی احساس می‌کرد رفتارش موجب ناراحتی مادرم شده، سریع از او عذرخواهی می‌کرد. با من هم رابطه خوبی داشت. خیلی با هم صحبت می‌کردیم. اگر هم مسأله‌ای پیش می‌آمد صمیمانه با هم حرف‌ می‌زدیم و مشورت می‌کردیم تا بتوانیم آن مسأله را حل کنیم. با وجود مشغله کاری و فعالیت از کمک کردن در کارهای منزل دریغ نمی‌کرد و کمک حال ما بود. گاهی او دست به کار می‌شد و غذا درست می‌کرد یا مثلا اگر من مریض بودم کار نظافت منزل را انجام می‌داد.

عشقِ شهادت

سجاد عاشق شهادت بود. با فتوشاپ یکی از عکس‌هایش را درست کرده و کنارش نوشته بود: «شهید سجاد زبرجدی... دفاع از اسلام وظیفه ماست» آن موقع ما برای ازدواج دنبال یک دختر خوب برای سجاد بودیم. من هم یکی از دوستانم را معرفی کرده بودم و برای اینکه نظر او را جویا شوم دور از چشم سجاد این عکس را برای دوستم فرستادم و گفتم: البته برادر من شهید نشده اما عاشق شهادت است.»

این عشق آنقدر زیاد بود که هرکس او را دا می‌کرد و مثلا می‌گفت ان‌شاالله داماد شوی سجاد سریع می‌گفت دعا کنید شهید شوم. به پدر دوست شهیدش هم همین حرف را زده بود. چند سال پیش سجاد و عده‌ای از دوستانش برای یک مأموریت به یکی از مناطق تهران می‌روند که یکی از آن‌ها به نام «مصطفی میر نعمتی» در درگیری با اشرار آن منطقه مظلومانه به شهادت می‌رسد. سجاد بعد از شهادت او خیلی هوای خانواده‌اش را داشت. یک بار به پدر شهید میرنعمتی گفته بود من شما را تنها نمی‌گذارم به شرط اینکه شما هم دعا کنید شهید شوم. پدر شهید گفته بود من چنین دعایی نمی‌کنم چون خانواده‌ات به تو احتیاج دارند اما سجاد جواب داده بود شما نگران آن‌ها نباشید خدا بزرگ است.

مأموریت به مقصد آسمان

بار اولی که عازم سوریه شد به کسی خبر نداد البته در یکی از تماس‌هایش ماجرا را به من گفت. خیلی نگرانش بودم تا اینکه به سلامت برگشت اما به گفته فرمانده‌شان همین که پایش به تهران رسیده برای اعزام دوباره خیلی تلاش کرده بود. فرمانده‌ سجاد تعریف می‌کرد که یک شب حوالی ساعت 12 سجاد به خانه‌شان رفته و اصرار کرده او را دوباره به سوریه بفرستند. گفته بود به دلم برات شده این دفعه شهید می‌شوم. فرمانده‌شان در جواب می‌گوید خیلی‌ها آمدند و این حرف را زدند اما هیچ‌کدامشان شهید نشدند. اما نهایتا سجاد با التماس و قسم توانسته بود رضایت او را جلب کند.

سجاد به همه گفته بود می‌خواهد برای مأموریت به اصفهان برود ولی شبی که می‌خواستم وسایلش را آماده کنم به من گفت که می‌خواهد به سوریه برود. من که خیلی نگران بودم گفتم الان زنگ می‌زنم به علی (برادر بزرگ‌مان) تا بیاید مانع رفتن تو شود. سجاد جلویم را گرفت و کلی با من حرف زد و در آخر گفت: اگر می‌خواهی در حقم خواهری کنی بگذار این دفعه آخر را بروم. به او گفتم اگر بقیه از ماجرا مطلع شوند با من دعوا می‌کنند که چرا گذاشتم تو بروی. نهایتا آنقدر با من صحبت کرد که من پذیرفتم به کسی چیزی نگویم فقط از او قول گرفتم که هر روز با من در تماس باشد و حتما هم برگردد.

قرار بود بعد از اینکه سجاد رفت من به بقیه ماجرا را به برادر بزرگ‌مان بگویم. وقتی به برادرم خبر دادم، خیلی ناراحت شد. گفتم من از جانب سجاد عذرخواهی می‌کنم، حتما صلاح کارش این بوده که کسی مطلع نشود. برادرم گفت بگو حتما با من تماس بگیرد. وقتی سجاد زنگ زد گفتم علی از دستت نارحت است، با او تماس بگیر. سجاد هم گفت که حتما زنگ می‌زند و ناراحتی‌اش را برطرف می‌کند.

سجاد طبق قولش مرتب با من در تماس بود. در یکی از این تماس‌ها به من گفت یک پیشنهاد خوب دارم. دوست داری برای زیارت به سوریه بیایی؟ گفتم خیلی دلم می‌خواد. سجاد گفت با خانواده مشورت کن، اگر اجازه دادند تو و مامان به اینجا بیایید و بعد زیارت با هم برمی‌گردیم. متأسفانه خانواده راضی به سفر مادرم نبودند اما درباره من مخالتفی نداشتند. با خوشحالی خودم را برای سفر آماده می‌کردم. با پارچه‌ای که سجاد از سفرش اولش از سوریه برایم سوغات آورده بود چادری دوختم و به همه هم گفتم که می‌خواهم به سوریه بروم. خیلی حالم خوب بود تا اینکه خبر شهادت سجاد را آوردند.

خبر آمد، خبری در راه است...

سجاد هفتم مهرماه سال 95 به شهادت رسید. اما اول به ما خبر دادند که سجاد پایش تیر خورده و زخمی شده و قرار است به زودی او را به تهران بیاورند. این خبر را که شنیدم با خودم گفتم اشکال ندارد حتی اگر جراحتش هم زیاد باشد و پایش را قطع کنند همین که زنده است کفایت می‌کند. آن زمان ما در محله دیگری زندگی می‌کردیم. یکی از دوستانم به من پیام داد و گفت سر کوچه خانه قبلی‌مان در خانی‌آباد عکس برادرت را زده‌اند و نوشته‌اند شهید مدافع حرم سجاد زبرجدی، این خبر صحت دارد؟ گفتم نه، سجاد فقط کمی زخمی شده و قرار است به زودی برگردد اما دلم طاقت نیاورد، لباس پوشیدم تا به آنجا بروم و ببینم قضیه از چه قرار است. همین که از در خانه بیرون آمدم دایی و پسردایی‌ام را با لباس مشکی دیدم. آن‌ها مانع رفتن من شدند و نهایتا در جواب اصرارهای من، گفتند سجاد به شهادت رسیده است.

برادر بزرگم با شنیدن خبر شهادت سجاد حالش خیلی بد شد. جرأت نداشتیم به مادرم هم چیزی بگوییم. تا شب خبر را از او مخفی نگه داشتیم تا اینکه خودش زمانی که دوستان سجاد مشغول زدن بنر و حجله جلوی خانه‌مان بودند عکس سجاد را دید و فهمید او به شهادت رسیده است. این خبر مادر را راهی بیمارستان کرد اما انگار حضرت زینب به من صبری عنایت کرده بود تا بتوانم محکم باشم. البته به نظرم این محکم بودن کمی هم به این مسأله بازمی‌گشت که من شهادت سجاد را باور نمی‌کردم چون او به من قول داده بود، برمی‌گردد. متأسفانه اطرافیان به خاطر حال برادر و مادرم نگذاشتند ما برای وداع با پیکر سجاد به معراج برویم. گرچه به نظر من اگر این اتفاق می‌افتاد، ما آرام‌تر می‌شدیم. البته من هنگام خاکسپاری آنقدر به یکی از همکاران سجاد اصرار کردم که او اجازه داد من لحظه‌ای چهره سجاد را ببینم.

روزهای دلتنگی

بعد از شهادت سجاد من خیلی اذیت شدم. از طرفی نبودن سجاد مرا ناراحت می‌کرد، از طرف دیگر حرف‌های برخی از اطرافیان. آن‌ها به من می‌گفتند اگر به ما گفته بودی که سجاد قرار است به سوریه برود ما مانع او می‌شدیم اما من نمی‌توانستم چنین کاری کنم چون این درخواست سجاد بود و مرا قسم داده بود که به هیچ‌کس حرفی نزنم.

بعد از شهادت سجاد گاهی اوقات که خیلی دل تنگ می‌شوم در دلم می‌گویم کاش سجاد نرفته بود و پیش ما بود اما واقعا از اینکه او به آرزویش رسید خوشحالم.

مادر هم چون خبر نداشت سجاد کجا می‌رود و درست با او خداحافظی نکرد خیلی ناراحت است و بی‌تابی می‌کند اما الحمدالله به عنایت حضرت زینب مادرم توانست این داغ بزرگ را تحمل کند. حالا تنهای امید او روزهای پنج‌شنبه و زیارت مزار سجاد است.

سوختن در فراق یار

سجاد هم مثل همه شهدا که ارادت خاصی به یکی از ائمه‌اطهار دارند، عاشق امام زمان بود. به طور مداوم به زیارت مسجد جمکران می‌رفت. دعای عهد هر روزه‌اش ترک نمی‌شد و عصرهای جمعه هم زیارت آل‌یاسین می‌خواند. برای ظهور حضرت خیلی گریه می‌کرد و از اینکه برخی با کارهایشان نمی‌گذارند زمینه ظهور حضرت فراهم شود خیلی ناراحت بود. یکی از دوستانش تعریف می‌کرد یک روز دیدم سجاد خیلی گرفته است و دارد گریه می‌کند. به او گفتم چه اتفاقی افتاده؟ گفت دارم برای بی‌پدری‌مان گریه می‌کنم. دوستش می‌گفت من خیال کردم دلش برای پدرش تنگ شده و منظورش فوت اوست. گفتم: خدا پدرت را رحمت کند. اما سجاد گفت منظورم پدر حقیقی همه ما، امام زمان و غیبت اوست. تا او ظهور نکند سایه پدر بالاسر ما نیست.

سرباز رهبر

سجاد همیشه دوست داشت سریاز حضرت آق باشد و خیلی علاقه داشت ایشان را از نزدیک ملاقات کند اما متأسفانه هیچ‌وقت قسمتش نشد تا اینکه مدتی بعد از شهادتش یک بار که حضرت آقا برای زیارت قبور شهدا به بهشت‌زهرا رفته بودند، کنار مزار سجاد هم حاضر شدند. وقتی این صحنه را در تلویزیون دیدم یاد علاقه سجاد افتادم و مطمئن بودم برادرم از این اتفاق خیلی خوشحال است.

صحبتی از جانب «شهید سجاد زبرجدی» با شما

سلام علیکم و رحمه الله

خداوند منان، تمام مخلوقات خود را در اختیار اشرف مخلوقات قرار داد تا اشرف مخلوقات حق را از باطل تشخیص دهد و سپس حق را انتخاب نموده و دائم به یاد و رضای خداوند مشغول باشد تا از حق منحرف نشود. اگر این بنده اشتباه کند تمام محیط اطراف به او تذکر می‌دهند، اگر گوش و چشم او نمرده باشد اثبات این جمله بسیار ساده است! شما چهل روز دایم الوضو باشید خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد. نمازهای واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید، خواهید دید که چگونه درهای خداوند در مقابل شما باز خواهد شد. سوره واقعه را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی‌گرداند.

انسان اگر می خواهد به جایی برسد، با نماز شب می‌رسد.

برادران و خواهران من، اگر ما در راه امام زمان‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف نباشیم بهتر است هلاک شویم و اگر در راه امام زمانمان استوار بمانیم بهتر است آرزوی شهادت کنیم، زیرا شهادت زندگی ابدی است. برادران و خواهران من، امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف غریب است. نباید آقا را فراموش کنیم، زیرا آقا هیچ‌وقت ما را فراموش نمی کند و مدام در رحمت دعای خیرش هستیم. از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه دعای فرج فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید زیرا امام منتظر دعای خیر شما است.

هر گناه ما، مانند سیلی است برای حجت ابن الحسن‌ارواحنا‌فداه

سه چیز را هر روز تلاوت کنید

1. زیارت عاشورا

2. نافله

3. زیارت جامعه کبیره

اگر درد و دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مزارم، به لطف خداوند حاضر هستم. من منتظر همه شما هستم. دعا می‌کنم تا هرکسی لیاقت داشته باشد شهید شود. خداوند سریع‌الاجابه است، پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید (...) همه شما را به جان حضرت زهرا‌سلام‌‌الله‌علیها قسم می‌دهم که من را فراموش نکنید و یادم کنید من هم حتما شما را یاد می‌کنم. نگذارید شیطان باعث جدایی ما بشود.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: