مرضیه ولی حصاری
این زانو درد امانم را بریده بود. چقدر زیرزمین بینظم و نامرتب به نظر میرسید. هر چقدر توان داشتم در دستهایم ریختم و سعی کردم گونی را جلوتر بکشم، ولی انگار کار من نبود. باید صبر میکردم تا هادی برگردد. صدای بسته شدن در آمد، چقدر حلالزاده است این پسر. لنگان لنگان از پلههای زیرزمین بالا رفتم و هادی را صدا کردم:
ـ هادی مادر یه نوک پا بیا زیرزمین کمک کن...
منتظر نشدم و با سختی به زیرزمین برگشتم. صدای پای هادی نزدیک میشد. عاشق صدای پوتینهایش روی سنگفرشهای حیاط بودم. دستم را به کمرم گرفتم و روی جعبهای نشستم. هادی از پلهها پایین آمد. انگار تاریکی زیرزمین دید چشمهایش را کم کرده بود.
ـ مامان فاطمه. کجایی؟
ـ بیا تو مادر، این جا نشستم، دیگه زانوها و کمرم یاری نمیکنه...
ـ اینجا چی کار میکنید آخه؟! این همه پله رو واسه چی اومدید پایین؟ مگه دکتر نگفت پله برای زانوی شما مثل سم میمونه!
ـ ای مادر به حرف دکترها باشه که من باید سرم بذارم یه گوشه بمیرم.
ـ دور از جونتون، آخه این چه حرفیه که میزنید؟
ـ بیا مادر، بیا این دیگ برام بیار تو حیاط، پنجشنبه نذری دارم.
منتظر هادی نشدم باید سریع میرفتم تا فرصت نکند مخالفت کند. دستم را به دیوار گرفتم و بلند شدم. هادی همانطور وسط زیرزمین ایستاده و زل زده بود به من.
ـ چیه مادر؟ بجنب دیگه! مگه دفعه اولته من می بینی؟! من میرم بالا برات یه چایی بریزم تا تو بیای.
ـ مامان فاطمه قرارمون چی شد پس؟
ـ ول کن مادر، من نذرکردم باید نذرم ادا کنم.
ـ زبونم لال مگه من گفتم نذرتون ادا نکنید؟! شما مگه نذر نکردید قیمه پخش کنید خوب منم قول دادم از بهترین رستوران براتون قیمه بگیرم که پخش کنید.
ـ نه نمیشه باید خودم بپزم.
ـ شما دیگه نمیتونی مادر من، سنی ازت گذشته، خدا هم راضی نیست شما اینطوری نذری بدی.
ـ تو دیگه به این کارها کار نداشته باش، دیگ بیار بیرون، رو حرف مادرت هم حرف نزن.
با سرعتی که باورش برای خودم هم سخت بود از پلهها بالا رفتم. باید نشانش میدادم که هنوز هم دود از کنده بلند میشود.
***
سینی چای را روبرویش زمین گذاشتم. هنوز سگرمههایش درهم بود. فکر کردم کنارش روی زمین بنشینم ولی زود منصرف شدم. نشستن همان، زمینگیر شدن همان. خودم را روی اولین مبل رها کردم. باید سر صحبت را باز میکردم.
ـ میگم هادی پس کی میخوای یه دستی به سرگوش طبقه بالا بکشی؟
ـ چشم، یه فکری میکنم به حالش.
ـ دیگه باید قرار بلهبرون رو بذاریم. همینطوری که نمیشه دختر مردم رو انداخت سر زبونها.
ـ مامان فاطمه الان وقتش نیست! بیا از خیر این نذری بگذر... باور کن پختن نذری شرایط داره که شما نداری، در توانت نیست. بذار من برم مأموریت برگردم بعد خودم کمکت کنم با هم نذرت ادا کنی.
ـ وااااا! من دارم درمورد فهیمه حرف میزنم، تو هنوز گیر عذای نذری هستی؟ داییت دیروز پیغام داد فکر گرفتن جشن بلهبرون باشیم.
مامان شما و دایی خودتون بریدید و خودتون دوختید من باید با فهمیه حرف بزنم باید باهاش اتمام حجت کنم شاید شرایط منو قبول نکنه.
ـ همچین میگه خودتون بریدید خودتون دوختید که انگار اصلا در جریان نبوده. اصلا پاشو همین الان یه سر بریم خونه داییت تو هم حرفات با فهمیه بزن. فردا میخوای بری مأموریت معلوم نیست کی برگردی.
فرصت جواب دادن را به هادی ندادم. دستم را به دسته مبل گرفتم و به سمت اتاق رفتم تا چادرم را بردارم. باید امشب کارو یکسره میکردم.
***
چشمانش قرمز قرمز بود. معلوم بود دیشب را نخوابیده. در چشمانم نگاه نمیکرد. از بچگی دوستش داشتم از همان وقتی که در حیاط خانه عمه با توپ شیشههای آبغوره را شکستم و از ترس زبانم بند آمد بود و هادی همه چیز را گردن گرفته بود. همان موقع دلم برایش لرزید. همان موقع که عمه کشانکشان میبرد تا در زیرزمین زندانیش کند. در افکار خودم بودم داشت یادم میرفتم که هادی اینجا رو برویم نشسته تا در مورد زندگی آیندمان با هم صحبت کنیم. هادی سکوت را شکست.
ـ فهمیه خانم من امشب اومد اینجا تا یک مسأله خیلی مهم رو باهاتون مطرح کنم.
ته دلم لرزید چه چیزی اینقدر هادی را مضطرب کرده بود؟! نکنه نظرش عوض شده بود و دیگر نمیخواست با من ازدواج کند.
ـ بفرمایید، من میشنوم.
ـ راستش مسأله شغل منه. باید بدونید که زندگی کردن با من کار راحتی نیست. من مأموریت زیاد میرم. ممکنه بعضی شبها نتونم خونه بیام و شاید بخاطر کار من خیلی حرف بشنوید... باید تحملتون زیاد باشه... در واقع میدونید کار من طوریه که... نمیدونم چطوری بگم، صبر زینبی میخواد...
متعجب نگاهش میکنم. از من صبر میخواهد. مدتهاست که من صبر میکنم، صبر میکنم دوریهای هادی را. سرم را پایین میاندازم. حرف در دهانم میماسد، نمیدانم چطوری به او بگویم که حاضرم در کنارش باشم و هر چیزی را تحمل کنم.
ـ من تحمل هر چیزی رو دارم. من فقط میخوام کنار شما باشم.
هادی انگار که راحت شده باشد نفس عمیقی میکشد و لبخند میزند.
***
سیبزمینیها را در روعن داغ میریزم. صدای جلز و لزش همه خانه را برمیدارد. فهمیه سر دیگ خورشت ایستاده و خورشت را هم میزند. نگاهش میکنم. عرق از پیشانیش سرازیر شده. لحظهای سرش را بالا میآورد و نگاهش در نگاهم گره می خورد. لبخندی تحویلم میدهد. حسابی خسته شده است. یک تنه بیشتر کارها را انجام داده بود. دلم برایش سوخت، صدایش کردم.
ـ فهیمه جان، عمه بیا بشین برات چایی بریزم. بقیه کارها رو خودم انجام میدم.
فهمیه آمد و کنارم نشست، بوسهای به گونهام زد. در حالی که از خجالت صورتش سرخ شده بود، گفت:
ـ نمیشه عمه، به آقا هادی قول دادم نذارم شما خیلی کار کنی.
وااا نذر منه مادر، شما که گناه نکردی عروس ما شدی.
ـ عمه چند ساله نذری میپزی؟
ـ امسال میشه 24 سال، از همون سال که هادی به دنیا اومد.
ـ نکنه نذر برای آقا هادیه؟!
ـ بله، برای آقا هادی شما نذر کردم. راستش از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون من بچهام نمیشد. ده سال بود که ازدواج کرده بودم و بچهدار نشده بودم. اون زمانها هم که علم پیشرفت نکرده بود. مادر شوهرم خدا بیامرزم پا پیچ حاج احمد شده بود که باید زن بگیری تا من نوهام ببینم و بعد سرم زمین بذارم. حاج احمد راضی نبود ولی مادرش آنقدر گریه و زاری کرد که مونده بود تو دو راهی. دلم خیلی شکست عمه. یه شب رفتم امامزاده توسل کردم به امام حسین، قسمش دادم به مادرش که بهم بچه بده، نذرش کردم، خدا رو شکر نذرم قبول شد. خدا همون سال هادی رو به من داد.
ـ چرا برام تعریف نکرده بودید تا حالا؟!
ـ خوب پیش نیومده بود عمه.
سیبزمینیها را هم میزنم. بوی قیمه تمام خانه را پر کرده است. خدا رو شکر امسال هم نذرم را ادا کردم. با صدای زنگ در، فهیمه از جا میپرد. خندهام میگیرد.
ـ نترس عمه! اقدس خانم اومده تو کشیدن غذا کمکمون کنه، زحمت بکش در باز کن.
فهمیه از جا بلند میشود. در را که باز میکند صدای اقدس خانم خانه را برمیدارد:
ـ بهبه دست و پنجهات درد نکنه حاج خانم، چه کردی؟! بوی قیمه تمام محله رو برداشته. سلام فهیمه جون تو هم اینجایی؟
از دور سری برای اقدس خانم تکان میدهم که حالا تمام حواسش به فهیمه است. چند دقیقه طول میکشد تا اقدس خانم دل از فهیمه بکند و سراغ من بیاید. از دور به فهیمه اشاره میکنم تا چایی بیاورد.
ـ سلام اقدس جان لطف کردی. به زحمت افتادی.
ـ سلام حاج خانم چه زحمتی؟ باید زودتر میومدم. ببخشید گرفتار این نوهها بودم که سر من خراب میکنن و میرن سرکار.
ـ خوب چه کنن طفلیها کسی رو غیر شما ندارن.
ـ آره دیگه خودشون بزرگ کردم، حالا هم باید بشینم بچههاشون بزرگ کنم. فاطمه خانم ماشاالله فهیمه چه خانمی شده، پس کی به ما میخوای شیرینی بدی؟
لبخندی میزنم و در حالی که سیبزمینیها را از ماهیتابه درمیآورم، آرام میگویم:
ـ اگر خدا بخواد هفته دیگه که هادی از مأموریت برگرده یه شیرینخورون کوچولو میگیریم.
ـ مبارک باشه، واقعا برازنده است این دختر.
هنوز جمله اقدس خانم تمام نشده که صدایی وحشتناک بند دلم را پاره میکند.
ـ فهیمه مادر چی شد؟
فهیمه خجالتزده بیرون میآید و میگوید:
ـ ببخشید عمه، نمیدونم چی شد سینی از دستم افتاد.
نفس راحتی میکشم.
ـ فدا سرت عمه، حتما قضا و بلا بوده. چند تا چایی دیگه بریز بیار که دیگه باید غذاها رو بکشیم.
لبخندی به صورت اقدس خانم میزنم ولی حس بدی داشتم. یادم میآید که صبح صدقه نگذاشتهام. باید در اولین فرصت صدقه بدهم.
ـ اقدس خانم یادم بنداز چند تا غذا بدم ببری بدی به اکبر آقا سوپری سر کوچه، برسون دست یه خانواده نیازمند که میشناسه.
***
کیسههای غذارا برمیدارم. باید زودتر به خانه برسم. الان صدای صمد درمیآید. با صدای بلند از فاطمه و فهیمه خداحافظی می کنم.
حاج خانم قبول باشه انشالله. فهمیمه جان دخترم خداحافظ انشالله به پای هم پیر شید.
فاطمه خانم تا جلوی در بدرقهام میکند و باز سفارش غذاها را میکند. تا سوپر سر کوچه راه زیادی نیست. نزدیکتر که میرسم انگار جلوی سوپر شلوع است. به زور از میان جمعیت جلو میروم تا خودم را به اکبر آقا برسانم. همه جمع شدن و زل زدهاند به تلوزیون.
ـ سلام اکبر اقا چی خبره؟
ـ سلام حمله تروریستی شده.
به صفحه تلوزیون و گوینده خبر خیره میشوم.
«در یک حمله تروریستی جمعی از پاسداران میهن اسلامی به شهادت رسیده و جمعی مجروح شدند.»
سرم گیج میرود. کیسه غذاها از دستم زمین میافتد. چهره خسته فاطمه و فهیمه لحظهای از جلوی چشمانم کنار نمیرود.