کد خبر: ۳۲۵۸
تاریخ انتشار: ۲۹ مهر ۱۳۹۸ - ۱۵:۲۲
پپ
قسمت هشتم
صفحه نخست » داستان دنباله دار

صدیقه شاهسون

خلاصه داستان: در قسمت قبل خواندیم سفر به قم و دیدار با خانواده پدری برای شیدا نتیجه‌ای نداشت و او را به جواب سوال‌هایش نرساند... اوکه بعد از اتفاقات تلخ دیدار با خانواده پدری‌اش، امیدش ناامید شده، همراه ننه حوا به تهران بر‌می‌گردد و هنوز از راه نرسیده به سراغ فهیمه می‌رود...

شیدا و فهیمه به داخل خانه می‌روند. شیدا گوشهای می‌نشیند. از فهیمه که سینی چای به دست به سمت او میآید می‌پرسد:

ـ از بچهها، از سمیه، از دانشگاه، از شهر چه خبر؟

ـ از وقتی ساواک ریخت تو حلیم‌فروشی و بعدشم ناگهانی برای تفتیش اومدن تو خونه شما، با احتیاط بیشتری کار کردیم. مدام پاتوق عوض کردیم ولی از پا نموندیم. اعلامیهها توسط رابط به دستمون میرسه و ما هم مثل سابق بین مردم پخش می‌کنیم. از سمیه هنوز خبر جدی نیست. فقط یه چند باری همون ناشناس زنگ زده گفته جای سمیه رو بلده. گفته به وقتش قرار میذاره. این روزا همه جای ایران به جنب و جوش افتاده. دانشگاه‌ها هم تق‌لق یا تعطیلن. من فقط دو روز رفتم کلاس. همون دو روزم استادا دست پاچه بودن. درس خاصی نداشتیم.

آهی می‌کشد وادامه می‌دهد:

ـ خیلیا از وقتی ارتش، حق تیر داره تو خیابون پر پر شدن. چند روز پیش نبودی ببینی چه غوغایی بود تو تهرون. قم چه خبر بود؟ خوش گذشت؟ رفتی خونه مادربزرگت؟ تونستی از پدر مادرت و جای دفنشون خبری بگیری؟

ـ آره... با ننه حوا رفتیم خونشون رو پیدا کردیم، البته ننه حوا مثل اینکه شیش سال پیش رفته بوده سراغشون ولی... ولی ننه کلثوم هنوز منو نوه خودش نمی‌دونه! با اینکه پیر شده و چشماش داره کور می‌شه بازم دس وردار نیس! تحویلمون که نگرفت هیچ، حتی گفت شما به هوای ارثیه اومدین. بابا قدرت به نظر پیرمرد مهربونی میومد. اوضاع که آروم بشه خودم بدون اینکه ننه حوا بفهمه می‌رم سراغش. می‌خوام بدونم از گذشته من چی می‌دونه. شرایط اونجا هم مثل اینجا به هم ریخته بود. مردم یا تو خیابونا بودن یا اعتصاب کرده بودن.

شیدا با حالتی که چیزی یادش آمده باشد می‌پرسد:

ـ فهیمه تو از پدر و مادر من چیزی می‌دونی؟

ـ چطور؟ منم که اون موقعها هم سن خودت بودم تازه از وقتی تو رو میشناسم پدر مادرت فوت شده بودن.

ـ آخه یه روز ننه حوا لابه‌لای حرفاش گفت اونجا زیر نظر ساواکه... گفتم شاید تو هم از عمو مجتبی یا کسی شنیده باشی.

ـ یعنی کجا؟

ـ انگار محل دفنشون رو می‌گفت. هر چی از ننه حوا پرسیدم خودشو زد به اون راه! ننه حوا همیشه میگه بعد چهلم بابام، آقا مجتبی یه روز اومده گفته من غیر از اینکه با شما همسایهام قبلا با بابای من دوست بوده. میگه بعد از مرگ اونا بابات خیلی در حق ما خوبی کرده. فهیمه یعنی بابات میتونه کمکم کنه؟!... ننه حوا می‌گه اونا وقتی داشتن از تهران به قم می‌رفتن افتادن ته دره. اگه اینطور باشه چه ربطی به ساواک داره؟

شیدا سرش دور اتاق می‌چرخد و روی قاب عکس‌های مانده به دیوار می‌گردد.

ـ فهیمه بابای تو یه زمانی ارتشی بوده دیگه؟ یعنی چیزی نمی‎دونه؟ تو می‌تونی ازش بپرسی؟

فهیمه لیوان دسته‌دار چای را روبه‌روی دختر می‌گیرد.

ـ ای بابا ول کن شیدا. حالا چه فرقی می‌کنه. اون خدا بیامرزا که دیگه زنده نمیشن. تازه بابا هم که حال روزش رو می‌بینی چطوریه. تازه وقتی هم که سر حال بود هر وقت رضا درباره سال‌هایی که تو ارتش کار می‌کرده، می‌پرسید به هم می‌ریخت و از جواب دادن طفره می‌رفت.

شیدا به قاب عکس کوچکی که رضا و فهیمه با پدر و مادرشان دسته‌جمعی گرفتهاند خیره میشود و با بغض ادامه میدهد:

ـ تو نمی‌تونی منو درک کنی فهیمه. فقط یه سؤال ازت میپرسم. هر وقت دلت برای مادرت تنگ میشه چیکار می‌کنی؟

فهیمه بی‌درنگ پاسخ می‌دهد:

ـ خوب میرم سر خاکش...

هنوز حرفش تمام نشده است که دلیل کنجکاوی شیدا را در می‌یابد و از حاضر جوابی که کرده خجالت می‌کشد.

ـ آخ ببخشین...اصلا حواسم نبود، نمیخواستم...

ـ نه، نه. بگو. خوب میری سر خاکش آروم میشی. حالا تقدیر، یا هر چی، قسمت این بوده که من یتیم بزرگ بشم پس چرا باید از سنگ قبرشونم دور بمونم؟!

ـ خیلی خوب بابا حق با تو. دیگه بیشتر از این دیدارمون رو زهرمار نکن، چایی‌تو بخور، سرد شد. اگه فرصتش پیش اومد از بابا می‌پرسم.

شیدا نگاهش را از پنجره کوچک اتاق بیرون می‌فرستد و می‌گوید:

ـ قرار بعدی کیه؟ بچهها امشب کجان؟

ـ عجله نکن تا عصر قراره خبر بدن.

فهیمه به سرش می‌زند به نحوی حال و هوای کسالت‌بار بینشان از بین برود. به طرف کمد دیواری می‌رود و بسته کوچکی از درون یکی از قفسهها در می‌آورد. بسته کادوپیچی که شاخهگل رز خشک شدهای رویش چسبانده شده است.

ـ میبینی این کادو رو؟ یه روسریه، چند روز پیش به اصرار رضا برات خریدم. خودش کادو کرده. می‌گفت وقتی اومدی می‌خواد رسما ازت خواستگاری کنه. تو رو خدا شیدا اگه دل توام با داداشمه معطلش نکن.

شیدا از پشت مژهای بلندش بسته کادو پیچ را ورانداز می‌کند.

ـ فهیمه خانم سعی نکن از زیر زبون من حرف بکشی من جواب آره یا نه رو به خود رضا می‌دم. بذار قبلش نظر ننه حوا رو هم بدونم.

فهیمه می‌خندد.

ـ من قبلا زیر زبون ننه حوا رو درآوردم، مخالف نیست از خداشم هست. والا توام چقد ناز داری دختر.

ـ حالا می‌بینمت وقتی قرار بشه به تیرداد جواب بدی؟

ـ شیدا داری سر به سرم می‌ذاری ‌یا...

ـ خودتو به اون راه نزن. همه می‌دونیم که تو و تیرداد به هم علاقه پیدا کردین.

فهیمه نشگون ریزی از بازوی شیدا می‌گیرد.

ـ من بگو می‌گفتم تو اصلا تو وادی عشق و عاشقی نیستی. نگو زیر آب می‌ری شیدا خانوم، زاغ سیاه ما رو هم چوب می‌زنی.

صدای ریسه خنده‌های هر دو توی اتاق می‌پیچد.

***

ماه در چادر شب مثل نگینی بزرگ وسط منجوق ستاره‌ها می‌درخشد. خبر به همه بچههای گروه رسیده و جای پاتوق جدید، خانه دایی مهرداد که او هم یکی از انقلابیهای سرسخت است، تعیین شد. بچهها همگی بااشتیاق و احتیاط سر ساعت مقرر به آنجا رفته و در اتاق بزرگی که اتاق پذیرایی خونه آقای صفایی، دایی مهرداد جمع می‌شوند. همه به صورت نیم‌دایره دور هم می‌نشینند. اول از همه آقای صفایی با ذکر بسمالله و خواندن آیهای از سوره فجر صحبتهایش را شروع می‌کند:

ـ خوب بچهها خوشحالم که امشب کسانی دور هم جمع شدیم که برای هدف مشترک و مقدسی که داریم از جون‌مون مایه می‌ذاریم. انشاالله کم‌کم با راهنماییهایی که امام‌خمینی برامون می‌فرستن ما پیروز این میدون می‌شیم و یک روزی می‌رسه که این شاه خائن و همدستای وطن فروشش دست از سر این مردم برمی‌دارن. همون‌طور که این روزا میبینید و میشنوید این رژیم حاضره برای از دست ندادن تاج و تختش خون جوونای بی‌گناهمون رو کف خیابونا بریزه.

آقای صفایی عبای قهو‌ه‌ای ضخیمش را روی شانه می‌کشد. بغض میکند و با همان حال ادامه میدهد.

ـ من تو تظاهرات اخیر، به چشم خودم جوونی رو دیدم که موقع شعار دادن گلوله سربازا مغزشو روی دیوار پاشوند! خواهش می‌کنم برای حرمت نگه داشتن خون پاکی که تو کوچه خیابون و یا تو زندان‌های مخفی ساواک از جوونای بی‌گناه و مجاهدمون ریخته میشه، تحت هر شرایطی پای عقیدتون بمونید و با جون دل کار کنید. من و دوتا دیگه از بچهها تمام بعدازظهر، اعلامیهها رو چاپ کردیم. میمونه پخش کردنشون تو مسجدا و حسینیهها. فعلا آقا از ما خواستن محکم باشیم و متحد. تو خیابونا بریزیم و شعار بدیم.

صحبت‌های آقای صفایی که به پایان می‌رسد تیرداد، رضا و مهرداد برگهها را می‌شمرند و دسته‌های سی‌تایی را بین بچهها تقسیم می‌کنند. آقای صفایی بچهها را با توصیههایی مثل رعایت کردن احتیاط و هوای یکدیگر را داشتن بدرقه می‌کند. هر کدام از بچه‌ها به نحوی اعلامیهها را زیر لباس یا داخل کیف مخفی می‌کنند و از خانه بیرون می‌زنند.

تیرداد، رضا و شیدا که همه مقصدشان در یک مسیر قرار دارد، پشت سر یکدیگر به راه می‌افتند. نور لامپ‌های تیرهای چراغ برق کف خیابان و پیاده‌رو را روشن می‌کند.

شیدا بند کیف آویزان از شانه‌اش را محکم می‌گیرد. صدای تند شدن تپش قلبش را احساس می‌کند. می‌داند که این هیجان به خاطر برگه‌های درون کیف است که به جان قلبش افتاده. برگه‌هایی که وقتی پخش شوند مثل بمب مردم را به خیابان‌ها می‌کشاند.

شیدا نگاهش را از موزایک‌های بی‌نظم کف پیاده‌رو می‌گیرد و برمی‌گردد.

ـ آقا رضا من قبل از اینکه برم خونه یه سری به حسینیه محمدیه می‌زنم. شاید تونستم خبری پیدا کنم. این نگرانی داره منو می‌کشه. خیلی وقته از اون کسی که قرار بود به شما آدرس سمیه رو بده، خبری نداریم.

تیرداد کلاه بافتی‌اش را برمی‌دارد. با این کارش موهای بلند و فرش روی سرش پف می‌کند. خودش را به رضا نزدیک‌تر می‌کند و زیر گوش او می‌گوید: «حالا وقتهشه باهاش برو، حرفاتو بزن... برو دیگه، دس دس نکن.» تا رضا می‌آید جوابی بدهد، تیرداد با صدای بلند به شیدا می‌گوید:«بهتره شما تنها نباشید. من از این مسیر میرم میدون فوزیه، شما با رضا برید حسینیه. خداحافظ»

رضا چند روز است که دنبال چنین فرصتی می‌گشت اما هر بار اتفاقی پیش آمده بود. حالا که تیرداد درکش کرده و خلوتی فراهم کرده بود حیفش می‌آمد از دست بدهد.

گام‌هایش را بلندتر برمی‌دارد تا با شیدا هم قدم می‌شود.

ـ شیدا خانم... صبر کنید حالا که این‌طور شد منم با شما بیام.

شیدا با زیرکی می‌پرسد:

ـ من خودم می‌رفتم. فکر نمی‌کنم لزومی داشت شما با من باشید، مگه این که موضوعی پیش اومده باشه آقا رضا!

دلش میخواهد خواسته آقا مجتبی را از زبان خود رضا بشنود. میخواهد این جوان کم حرف را از پیله تو داری بیرون بکشد و به حدسهایی که اطرافیان و خود او زده‌اند، یقین پیدا کند.

رضا دست‌هایش را از جیب اورکت‌اش بیرون می‌کشد و به هم پیوند می‌زند ولی به ثانیه نمی‌کشد که دوباره آن‌ها را توی جیبهای کتش جا می‌دهد. نمی‌داند با کدام کلمه یا جمله حرفش را شروع کند.

ـ شیدا خانم فکر کنم فهیمه یه چیزایی بهتون گفته باشه. بله؟

شیدا برمی‌گردد و با متانت می‌پرسد:

ـ درباره چی؟

رضا شال گردنش را باز می‌کند و مرتب تا می‌کند. از اینکه شیدا خودش را به ندانستن می‌زند و شیطنت می‌کند لجش می‌گیرد. کاش فهیمه بود و به دادش می‌رسید. برای این که تجدید قوا کند تا حرف را از جایی دیگر شروع کند، سمت صاحب مغازهای که کنار پیاده‌رو بیرون آمده و دارد کرکره را پایین می‌کشد می‌دود و داد می‌زند:

ـ آقا ببخشین یه لحظه.

مرد برمی‌گردد و دست نگه می‌دارد. رضا از همان کرکره نیمه باز مغازه خودش را توی مغازه می‌دهد. فروشنده هم که راهی جز راه انداختن مشتری ندارد، کر‌کره را کمی بالا می‌دهد. طولی نمی‌کشد که رضا با نایلونی پر از چند پیراشکی برمی‌گردد.

رضا سر نایلون را با دقت تا می‌زند و رو به روی شیدا کنار درخت بلند چناری که چند برگ مانده روی شاخه‌هایش را با رقص روی سرشان می‌ریزد، می‌ایستد. به چشم‌های او زل می‌زند.

ـ هر چی فکر کردم دیدم، خواستگاری بدون شیرینی نمی‌شه!

شیدا از این حرکت رضا جا می‌خورد. انتظار هر نوع خواستگاری را دارد جز این مورد. تبسمی نرم چهره سرخ و سفیدش را آرایش می‌دهد.

ـ خواستگاری اونم این جا تو خیابون؟!

ـ انشالله بابا که از بیمارستان مرخص بشه رسمیتر میایم. فقط میخواستم نظرتون رو درباره خواستهای که اون روز بابا تو بیمارستان ازتون کرد، بدونم.

شیدا دستش را به طرف نایلون دراز می‌کند و پیراشکی میان انگشتان باریکش جا می‌گیرد.

دلش می‌خواهد حس خوبش را با چشیدن پیراشکی مزه مزه کند.

ـ آقا رضا... من... یعنی منظورم این که نظر ننه حوا...

ـ ننه حوا پای ما... اگه خودتون حرفی نداشته باشید، اونم راضیه.

عبور چند رهگذر وادارشان می‌کند راه بیفتند و شیرینی پیراشکی‌ها در کامشان بنشانند.

***

بعد از ماجرای خواستگاری، حال پدر رضا هر روز بدتر از قبل شده است. دکترها دیگر از بهبودی او قطع امید کرده و همه به این نتیجه رسیده‌اند که آقا مجتبی روزهای آخر عمرش را در خانه سپری کند. به دلیل شرایط نامناسب او تصمیم بر این می‌شود که مراسم عقد سادهای در منزل پدر رضا برگزار شود.

امروز از صبح فهیمه برای آماده کردن اتاق عقد در تکاپو است. هر چند دیدن چهره پژمرده و نحیف از رنج سرطانِ پدر، گوشه اتاق پذیرایی برایش این شادی را تلخ میکند و عذاب‌آور است اما باز سعی می‌کند روحیهاش را حفظ کند و لبخند تصنعی بر لبش محو نشود.

سفره ترمه را وسط اتاق پهن می‌کند و آینه شمعدان مادریاش و قرآن را میان آن می‌گذارد. کم‌کم شاخه نبات، گل‌های با طراوت مریم و دیگر تزئینات سادهای را که آماده کرده بودند دور تا دور سفره می‌چیند.

ننه حوا چارقد سفید حریر را روی سر شیدا می‌اندازد. او را می‌بوسد و می‌گوید:

ـ امیدوارم خوشبخت بشی مادر، امیدوارم شیرینی زندگی همیشه تو کامت باشه...

شیدا گره روسری را جلوی آینه مرتب می‌کند و دستان لرزان پیرزن را می‌بوسد:

ـ قربونت برم ننه حوا، همیشه برام دعا کنید.

پیرزن نان سنگک و سبزی خوردن را دست فهیمه می‌سپرد.

ـ بیا مادر اینا برکته سفره عقده، بذارشون تو سفره. دقت کن ببین چیزی کم نباشه.

ـ چشم. زودتر آماده شین. انگار حاج آقا نوری اومدن تو حیاط وایسادن معطل اجازه مان.

شیدا قبل از هر کاری کنار تخت آقا مجتبی می‌رود.

ـ با اجازهتون آقاجون.

مرد به زور لبخندی به لب می‌راند.

ـ ممنونم ازت دخترم. این‌طوری خیالم راحته که همیشه یکی بعد از خدا هواتو داره. رضا بچه سر به راهیه. امیدوارم با هم خوش باشین.

شیدا چادر سفیدش را سر می‌کند و بالای سفره می‌نشید. زل می‌زند به چهره باریک خودش که میان روسری و چادر سفید به او چشم دوخته. تا می‌آید جای خالی پدر و مادرش را توی آینه رصد کند ننه حوا لنگان‌لنگان عکس توی آینه را شلوغ می‌کند و کنارش می‌ایستد. فهیمه سرش را از پنجره بیرون می‌برد و به رضا، مهرداد، و تیرداد که دور حاج آقا نوری کنار دیوار آفتاب گرفتند، می‌گوید:

ـ داداش ما حاضریم. تعارف کنید حاج آقا تشریف بیارن. رشته کلام مردها که درباره اخبار داغ اوضاع تهران و دیگر شهرهای ایران است با صدای فهیمه از دست در می‌رود.

با خوشحالی به سمت اتاق می‌روند و یا الله گویان داخل می‌شوند. رضا دست پدر را می‌بوسد و کنار شیدا بالای سفره می‌نشیند. حاج آقا نوری عمامه بزرگش را روی سر کمی جا به جا می‌کند و بسمالله گویان دفتر کارش را باز می‌کند. ننه حوا گوشه پارچه سفید را بالای سر شیدا می‌گیرد و سمت دیگر را مهرداد کنار رضا بالا می‌برد. فهیمه دو تکه قند را با اشتیاق روی سر آن‌ها می‌سابد و به سفره‌ای که نور خورشید بهاری از شیشههای پنجره تمام قسمت‌های آن را روشن کرده چشم می‌دوزد.

حاج آقا نوری با صدای بلند شروع می‌کند به خواندن خطبه عقد. خطبه که تمام می‌شود همه گوش‌ها مخصوصا رضا برای شنیدن جواب دختر باز می‌ماند. طولی نمی‌کشد که صدای لرزان او سکوت اتاق را می‌شکند.

ـ با اجاز پدر و مادرم که مطمئنم الان اینجا حضور دارن و همه بزرگترای جمع... بله.

قبل از اینکه صدای صلوات و کف زدن چند نفر حاضر در جمع بلند شود، ناگهان صدای گریه بلند آقا مجتبی همه نگاه‌ها را به سمت خود می‌کشاند.

ـ شیدا دخترم مبارک باشه، امیدوارم همیشه از من و پسرم راضی باشی.

رضا با خوشحالی به طرف او می‌رود و صورت پدرش را می‌بوسد.

ـ ایشالله حال شما هم خوب بشه تا خوشی ما هم تکمیل بشه.

برمی‌گردد و با لبخند به شیدا می‌نگرد. کنار او می‌رود و حلقه نامزدی را که چند روز پیش برایش خریده بود با غرور دست او می‌کند.

ـ مطمئن باشین من نمیذارم تو دل شیدا آب تکون بخوره.

فهیمه با ذوق زدگی شیرینی‌ها را تعارف مهمان ‌ها می‌کند بعد هم می‌آید کنار شیدا می‌ایستد، گونه‌های گل انداخته عروس را غرق بوسه می‌کند و زیر گوشش می‌گوید:

ـ هنوز هیچی نشده آقا داداشم روش باز شد! ببین چه ذوقی تو نگاهش معلومه. الهی بمیرم این مدت چقد حیا کرده بود بروز نداده بود.

حاج آقا نوری از جا بلند می‌شود و از پدر مهرداد و ننه حوا خداحافظی می‌کند. با اشاره به بچهها می‌فهماند که دنبالش بروند. همه به اتفاق به حیاط می‌روند. مرد میانسال عبا را روی دوشش می‌کشد و کنار دیوار آجری رو به روی آفتاب می‌ایستد. وقتی همه حاضر شدند حاج آقا چهره جدی‌تری به خود می‌گیرد و می‌گوید:

ـ بچهها نطفه انقلاب دیگه بسته شده و هر روز رژیم پهلوی داره ابهت خودشو از دست میده. شما به اخباری که سانسور می‌کنن اصلا توجه نکنید، به جلسات ادامه بدین و مرتب اعلامیهها رو به دست مردم برسونید. کم‌کم داره کارمون سخت میشه چون ساواک فعالیتش رو بیشتر کرده مواظب باشید آتو دستشون ندین. جلسه بعدی شب چهارشنبه همین هفته تو مسجد محل.

رضا وسط حرف او می‌پرد و با نگرانی می‌گوید:

ـ حاج آقا همون کسی که بهتون گفته بودم میگه از سمیه خبر داره، دیروز دوباره به ما زنگ زده، چیکار باید بکنیم. باهاش قرار بزاریم یا نه؟ اصلا باید به همچین آدمی اعتماد کنیم یا نه؟

ـ هنوز طرف خودشو معرفی نکرده؟

ـ نه. ولی از نشونیهایی که میده انگار سمیه رو کاملا میشناسه. مثلا میدونه که رشته ادبیات انتخاب کرده بوده بعد عوضش کرده. می‌دونه از چه روزی ناپدید شده، حتی می‌دونه خونشون حوالی میدون فوضیهاس.

حاج آقا نوری دستی به ریش جو گندمیاش می‌کشد و می‌گوید:

ـ به نظر من طرف مشکوکه. چرا باید از دو ماه پیش تا حالا هر چند وقت یک بار زنگ بزنه بگه جای سمیه رو می‌دونه، ولی جلو نیاد یا خبری ازش نشه. این دفعه اگر زنگ زد بااحتیاط عمل کن و باهاش قرار بذار. باید ته تو قضیه رو در بیاریم. خانواده سمیه خیلی نگران و بی‌خبر موندن. پدرش چند بار اومده در خونه ما. می‌ترسم با این اومدن و رفتنا کار دسمون بده.

رضا سری به تأیید تکان می‌دهد و برای بدرقه حاج آقا و تیرداد تا جلوی در حیاط با آن‌ها می‌رود. وقتی برمی‌گردد فهیمه سمت او می‌دود و دست رضا را می‌کشد.

ـ کجایی آقا داداش. مگه عقدکنون بدون عکسم میشه؟

فهیمه روسری از سرش برمی‌دارد با این کارش دسته موهای بلندش روی شانه‌های کم عرضش می‌ریزد. رضا طرف سفره می‌رود.

ـ آبجی فهیمه انگار تو بیشتر از من ذوق زده شدی!

ـ پس چی خیال کردی. مگه دختر همه چی تموم‌تر از شیدا سراغ داشتی. زود باش زن داداشم سر سفره منتظرت مونده.

رضا یقه لباسش را مرتب می‌کند و بالای سفره کنار شیدا می‌ایستد. نگاهش را در نگاه دختر قلاب می‌کند.

ـ شیدا خانم اجازه هس؟

شیدا کمی روی صندلی جابه‌جا می‌شود.

ـ بفرمایین آقا رضا.

هر دو کنار یکدیگر می‌نشینند و به هم نزدیک‌تر می‎شوند. نور فلش دوربین توی صورت همه برق می‌زند و عکس دو نفره شیدا و رضا در لنز دوربین یاشیکای فهیمه جا می‌گیرد.

صدای خنده و شوخی رضا با آقا مجتبی در خانه می‌پیچد. هر چند مرد حال خوشی ندارد اما سعی می‌کند دردهای شکمی‌اش را زیر ماسک پر لبخند صورتش قایم کند.

ننه حوا توی آشپزخانه کنار دست فهیمه ایستاده و خورشت قرمه‌سبزی را که او بار گذاشته، می‌چشد. شیدا سفره کوچک عقد را جمع می‌کند. بیشتر از این که بخواهد کنار رضا بماند دنبال فرصتی میگردد که بهانهای پیدا کند و از آقا مجتبی پرستاری کند. دلش میخواهد وقتی گیر بیاورد و از او درباره پدرش بپرسد. ظرف سوپی را که فهیمه برای او آماده کرده از روی میز توی آشپزخانه برمی‌دارد.

ـ فهیمه جان من غذای بابا رو براش می‌برم.

ـ دستت درد نکنه عروس خانم. چه کیفی کنه بابای من که تازه عروسش بهش غذا بده!

شیدا صندلی را کنار تخت آقا مجتبی می‌گذارد.

ـ آقا مجتبی غذاتونو آوردم.

مرد با محبت به او چشم می‌دوزد. صدای زنگ تلفن از اتاق پذیرایی شنیده می‌شود. رضا روزنامه را کنار می‌گذارد و به طرف تلفن می‌رود. شیدا از این زاویه و از لای در نیمه باز اتاق او را می‌بیند.

دختر بالشت زیر سر آقا مجتبی را بلندتر می‌کند و قاشق سوپ را جلوی دهان او نگه می‌دارد. مرد سعی می‌کند با دستانی که از شدت بیماری پوست و استخوان شده‌اند، قاشق را از دست دختر بگیرد.

ـ نه بابا جون بده خودم، بده خودم...

با این کار شیدا آتش به جان مرد می‌افتد. دریای چشمان مرد مواج می‌شود.

ـ چی شما رو عذاب میده آقا مجتبی. من احساس می‌کنم شما یه چیزی میخواید به من بگین. ننه حوا می‌گفت اون سال‌ها شما با بابام دوست بودین؟ چطور بابای من رو میشناختین و باهاش دوست بودین؟ من همش دنبال فرصت بودم ازتون بپرسم.

مرد رو برمی‌گرداند. نگاهش بر سفیدی دیوار خشک می‌شود و لبخند روی صورتش می‌ماسد. ناگهان صدای بلند و عصبانی رضا پای تلفن ته دل نوعروس را خالی می‌کند. بشقاب را کناری می‌گذارد و با کنجکاوی به پذیرایی می‌رود.

ـ ببخشین. من الان میام.

رضا گوشی را دو دستی گرفته و داد میزند.

ـ کثافت عوضی. تو کی هستی که از جیک و پوک زندگی من خبر داری. اگه واقعا از سمیه خبر داری خوب خودتو نشون بده دیگه. جرأت‌شو نداری کثافت زبون نفهم!

شیدا دستش را روی شانه رضا می‌گذارد.

ـ آروم باش رضا. بده یه بارم من صداشو بشنوم شاید به گوشم آشنا بود.

گوشی را از دست او می‌گیرد و روی گوشش می‌گذارد.

ـ قطع کرده. بهت چی گفت؟ خودش بود؟

رگههایی از خشم توی چهره مرد جوان جولان میدهد.

ـ دیگه دارم کلافه میشم. اون لعنتی میدونست امروز منو تو با هم نامزد شدیم. وقتی بهش گفتم خودتو نشون بده، گفت امشب ساعت یازده کنار مجسمه میدون تو گل فروشی افرا.

رضا با تردید می‌گوید:

ـ یازده که دیگه حکومت نظامی شروع میشه. چرا سر به سرم می‌ذاره. دفعه پیشم که قرار گذاشت، سر قرار نیومد.

ـ منم خیلی نگرانم. از طرفی عذاب وجدانم دارم...

ـ این ناشناس با زنگ زدن‌هاش داره منو کلافه می‌کنه. من از این پیغام پسغام‌ها خسته شدم. امشبم میرم سراغش. اگه خبری نبود دیگه بهش اعتماد نمی‌کنم.

شیدا با نگرانی می‌گوید:

ـ نه رضا. بهتره قبلش با حاج آقا نوری مشورت کنیم. ممکنه طرف ساواکی باشه.

فهیمه سراسیمه از آشپزخانه به سمت آن‌ها می‌آید.

ـ چی شده رضا؟

شیدا موضوع را به او می‌گوید. فهیمه سعی می‌کند جو را آرام کند. فهیمه سفره پارچه‌ای را دست شیدا می‌دهد.

یه امروز و تو رو خدا اسم ساواک و شاه و این جور چیزا نیارید. بشینید دورهمی قورمه‌سبزی بخوریم کوفتمون نشه. این حرف‌ها باشه برای بعد نهار.

رضا نفس عمیقی می‌کشد و هر دو دستش را به علامت تسلیم بالا می‌برد و از پای تلفن بلند می‌شود. شیدا هم پشت سر او راه می‌افتد. رضا کنار شیر آب گوشه باغچه می‌نشیند. سردی آب با نگاه کردن به شیدا که حوله به دست کنارش ایستاده از یادش می‌رود.

ـ رضا یادت باشه اگه حاج آقا اجازه داد امشب بری منم هستم.

مرد جوان لبخندی می‌زند. دست خیسش را لای موهای بلندش فرو می‌کند و حالتشان را مرتب می‌کند.

ـ شیدا اصلا معلوم نیس طرف کیه. بعدشم من یه مردم راحت‌تر میتونم اگه طرف ساواکی بود از دستش در برم.

شیدا قیافه حق به جانبی به خود می‌گیرد:

ـ رضا من نمیتونم بشینم ببینم چی پیش میاد. من باعث شدم سمیه ناپدید بشه.

ـ حتما طرف قبلا شما رو زیر نظر داشته. به هر حال بهتر بعد نهار یه زنگ به حاج آقا بزنیم ببینیم چی میگه.

رضا صورتش را خشک می‌کند و می‌گوید:

ـ شیدا امروز بهترین روز زندگی منه. خوشحالم که از این به بعد تو رو دارم.


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: