مهناز کرمی
مادر ذوقزده رو به من میکند:
ـ وااای نرگس، نمیدونی چه پسریه این خواستگارت که شهین خانم معرفی کرده، مهندس برقم که هست...
عمه ملوک گرهای به ابروهایش میاندازد:
ـ یعنی اگه برق خونه ایرادی پیدا کنه یا لامپ دستشویی بسوزه از پسش برمیاد؟!
مادر پشت چشمی نازک میکند:
ـ واااا ملوک، تو چرا همش به فکر منافعی؟! چرا...
هنوز جمله مادر تمام نشده، عمه بُراق میشود:
ـ دِ همینه دیگه... بس که سادهای همیشه یه جای کارت میلنگه. منافع کدومه مینا؟! وقتی دهنتو پر میکنی میگی مهندس برق لااقل باید این کارایی که من گفتم رو بتونه انجام بده، وگرنه مدرکشو بذاره در کوزه!
مادر لبش را با دندان میگزد و در گوشم زمزمه میکند:
ـ ببین این ملوک خیر ندیده چه جوری با حرفاش ذوق منو کور میکنه؟! یکی نیست بگه آخه تو متخصصی، سرکارگری، چی هستی که واسه خودت اینجوری دستور میدی؟!
مادر را به آرامش دعوت میکنم:
ـ مامان این حرفها رو ول کن، مهم منم که باید بپسندم.
مادر با دست پشت آن یکی دستش میکوبد:
ـ خدا آخر عاقبتمون رو با این ملوک به خیر کنه. همین کارها رو کرده که مونده ورِ دل من! اخلاق نداره که...
با دست تکانی به مادر میدهم:
ـ هیس، الان بشنوه واویلا به پا میکنه، بیکاری واسه خودت اعصاب خردی درست میکنی؟!
عمه همچنان متفکرانه در حال سبک و سنگین کردن مدارک داماد بود! او با چشمانی ریز شده، نگاهش را به مادر میدوزد:
ـ میگم مینه، اگه این پسره انقدر که شهین خانم ازش تعریف میکنه خوبه، پس چرا دختر خودشو در نظر نگرفته؟!
مادر با کلافگی سرش را تکان میدهد:
ـ واسه اینکه اون اصلا دختر نداره.
عمه با لبی آویزان رو به مادر میکند:
ـ وااا، مگه نگفتی هفت تا دختر تو خونهاش ریسه کرده؟!
مادر آب دهانش را فرو میدهد:
ـ اولا اون شهین خانم نبود و عذرا خانم بود، بعدشم هفت تا نبود و دو تا دختر تو خونه داره. ببینم ملوک وقتی من حرف میزنم حواست کجاست که همه رو با هم قاطی کردی؟!
عمه با غیظ میگوید:
ـ پیش ننه خدا بیامرزم! ببخشید مینا خانم بعد از این حواسمو بیشتر جمع میکنم! هنوز هیچی نشده چه پر ادعا هم شده...
عجب! کلا شانس با من یار نبود. حالا هم که بحث خواستگار و ازدواج من بود، باز عمه جبهه گرفته و با مادر سر جنگ داشت. مادر با بغض به آشپزخانه میرود. به دنبالش وارد آشپزخانه میشوم:
ـ خوبه من بهت میگم سر به سرش نذار مادر من، همینو میخواستی؟!
مادر با مشت به قفسه سینهاش میکوبد:
ـ خدا ازت نگذره ملوک که اینجوری با اعصاب من بازی میکنی، کاش یه نفر هم پیدا بشه اینو از سرم باز کنه، مگه توی خواب ببینم با این اخلاقش!
ببخشید! مادر الان دقیقا منظورش چه بود؟! یعنی من را هم میخواست از سرش باز کند؟! هر چه بود من تصمیم داشتم به این ازدواج خیلی جدی فکر کنم. امشبم قرار بود مراسم خواستگاری برگزار شود. مادر در تکاپوی هر چه بهتر برگزار شدن مراسم بود و عمه هم همچنان پیگیر مدرک داماد!
طرفای غروب پدر به خانه برگشت. همگی آماده و منتظر نشسته بودیم تا خواستگارها از راه برسند. لرزش خفیفی در دستانم احساس میکردم. نمیدانم با اینکه فقط عکس خواستگار را دیده و کمی هم در مورد کار و تحصیلاتش شنیده بودم، اما در ضمیر ناخودآگاهم نسبت به این خواستگاری حس خوبی داشتم. اگر عمه توانایی این را داشته که بتواند فکرم را بخواند، مطمئنا از خجالتم درمیآمد. با شنیدن صدای زنگ خانه، ضربان قلبم تند میشود. عمه با عجله دستم را میگیرد و به دنبال خودش به اتاق میبرد و با لکنت میگوید:
ـ واااای، خاک بر سرم، اومدن... حالا چیکار کنیم؟! مینا کو؟ بابات کجاست؟! نرگس مگه لال شدی که جواب منو نمیدی؟!
با وجود اضطرابی که داشتم، با رفتاری که عمه از خود نشان میداد مرا به خنده میاندازد:
ـ عمه چته؟! همه سرجاشون هستن. مگه زلزله اومده اینجوری هول کردی؟!
عمه کمی به خود مسلط میشود و با دست ضربهای حوالهام میکند:
ـ خب فکر کردم تو هول کردی، یا چه میدونم همه چی سرجاش نباشه یا... اصلا میشه منو اینقدر سؤالپیچ نکنی نرگس؟!
من؟! سؤالپیچ؟! به گمانم به خاطر استرس زیاد، قسمتی از مغز عمه دچار فلج موقت شده بود! با شنیدن صدای عمه زری تازه متوجه میشوم که هنوز آقاجون و عزیزجون هم نیامدهاند! عمه ملوک با شنیدن صدای عمه زری و آقاحشمت، لب ورمیچیند:
ـ خروس بیمحل که میگن همینه! منو باش که چه جوری پریدم تو اتاق، فکر کردم خواستگارها اومدن، این زری کلا کارش مردم آزاریه!
به استقبال عمه زری و آقاحشمت میرویم. سرم را زیر میاندازم و سلام میدهم. عمه زری با دیدن من گل از گلش میشکفد:
ـ بهبه، سلام به روی ماهت نرگس خانم، به سلامتی و میمنت عزیزم...
بالأخره به آخر اسم من هم خانم اضافه شد! آقاحشمت با خنده رو به عمه ملوک میکند:
ـ ایشالا عروسی ملوک خانم، ببین من چه کنم، با آبکش برات آب میارم. نه بابا شوخی کردم، هفت شبانهروز برات جشن میگیریم...
عمه ملوک گرهای به ابروهای پر پشت و به هم پیوستهاش میاندازد و زیر لب زمزمه میکنم:
ـ واه واه... میخوام صد سال سیاه تو عروسی من نیای که بخوای با آبکشم برام آب بیاری... مرد اینقدر سبک؟!
کمکم آقاجون و عزیزجون هم به جمع ما اضافه میشوند. دقایقی از آمدن آنها نگذشته که صدای زنگ خانه بلند میشود. آب دهانم را به سختی فرو میدهم. این بار دیگر خودشان بودند. قبل از اینکه عمه ملوک به سمتم هجوم بیاورد و من را به داخل اتاق بفرستد، خودم وارد اتاق میشوم. کف دستانم خیس عرق شده، از بیرون صدای احوالپرسیشان به گوشم میرسد. شیطنتم گل میکند و از لای در به بیرون نگاهی میاندازم. هنوز چشمم را به بیرون زوم نکردهام که در محکم به پیشانیام میخورد و آه از نهادم درمیآورد. عمه ملوک دستش را پشت آن یکی دستش میکوبد و نوچ نوچکنان رو به من میگوید:
ـ خاک بر سرم، ببین دختره چه جوری از هولش رفته لای در به بیرون زل زده! دخترم دخترای قدیم!
بله از نظر بنده هم دخترهای قدیم بهتر بودند. اصلا اگر بخواهیم به اصل ماجرای دختر قدیم برگردیم به عمه ملوک جان میرسیم. کل حرف عمه ملوک بابت دخترهای قدیم و جدید همین بود، وگرنه عمه زری هم دختر قدیم بود. عمه ملوک با دست روی گونهاش میکوبد:
ـ خدا مرگم بده، بیا اینور دخترِ چشمسفید تا مادر داماد تو رو این شکلی اینجا ندیده!
ای بابا، چه شکلی؟! مگر چه کار بدی کرده بودم که رنگ صورت عمه ملوک بنفش شده و دائم به سر و صورتش میکوبید؟! با صدای پدر که من را صدا میزد، خودم را جمع و جور میکنم:
عمه جان اگه اجازه بدی من برم ببینم چی میگن، یا میخوای همینجوری تو سر و کلهات بزنی و منو توبیخ کنی؟!
عمه لبش را با ندان میگزد:
ـ بفرمایید نرگس خانم! در بازه، نیاز به این همه خشونت نیست.. دختره ورپریده!
خوب است که از مادر خواهش کرده بودم برای کم شدن استرس و هیجانم، برای دقایق اول، عمه ملوک را پیش خود نگه دارد اما کو گوش شنوا. وارد پذیرایی که میشوم آهسته سلام میدهم. هنوز موفق به دیدن داماد نشدهام. معلوم نیست خودش را کجای پذیرایی استتار کرده که با چشم غیر مسلح قابل رؤیت نبود! پدر از من میخواهد که برای مهمانها چای ببرم. در دل خدا خدا میکردم که عمه ملوک برای رسیدگی به کارهای مربوط به مراسم چای به آشپزخانه نیاید. هنوز پایم را داخل آشپزخانه نگذاشته بودم که عمه ملوک دستم را میگیرد و به داخل آشپزخانه میکشد:
ـ خوبه دیگه، از بس اونجا سرپا وایستادی دیسکت زد بیرون... بدو دختر فنجونها رو آماده کن، قند تو قندون بریز، نقل رو بیار، نبات رو ببیر، بدو که دیره...
ای خدا، یک بار شد من در دلم بخواهم که در این مواقع حساس عمه ملوک کنارم نباشد تا استرس به جانم نیاندازد و خواستهام اجابت شود و او کنارم نباشد؟!
آخر من چه گناهی کرده بودم که مادر روی مبل چسبیده و عمه ملوک را مدیر برنامههایش کرده بود. بالأخره که امشب هم تمام میشدف آن وقت میدانستم چه میزگرد سه نفرهای برگزار کنم!
با لبخند رو به عمه ملوک میکنم:
ـ عمه جان، فنجون و نقل و نبات و ... همه چی آمادهاش فقط اگه اجازه بدی من تمرکز کنم و چای رو بریزم؟!
عمه ملوک نگاه عاقل اندر سفیهی به من میاندازد:
خووووب از جلد خودت دراومدی نرگس، من به سن تو بودم یه امشی دستم بود که خواستگارها رو از روی در و دیوار خونه بریزم پایین، حالا ببین واسه من چه قیافه شوهر پیدا کنی گرفته! صورت عمه ملوک را میبوسم:
ـ قربون عمه خوشگلم بشم، منظورم این بود که هول نکنم و با آبجوش خودم را نسوزونم.
بالأخره فنجانها را با چای پر میکنم و سینی چای را در دست میگیرم و از آشپزخانه بیرون میروم...
ادامه دارد...