گلاب بانو
شبیه بغض
گلآقا تازه دیروز نیمه شب به دنیا آمد، خیلی شبیه پدر است با همان چشمهای دکمهای آبی که به قول مادر تمام ترانههای گیلکی خوب دنیا توی آن جا میگیرد با یک لبخند باز مهربان که افتاده روی صورتش و از کناره لبها مادر محکم آن را دوخته است تا تبدیل به غم و ناراحتی نشود. مادر تمام لبخندها را میدوزد و چند بار خندهها را به صورت محکم میکند، میترسد تبدیل به غم بشوند، تبدیل به ناراحتی و حتی از اینکه تبدیل به یک خط ساده هم بشوند، میترسد. همیشه زیر لب زمزمه میکند که کاش میتوانست لبخند پدر را هم به صورتش همانطور بدوزد، لبخند خودش را سعی میکند نگه دارد، همانطور کشیده و محکم روی لبها اما گاهی گوشههایش تبدیل به خط صافی میشوند که غم و بغض را از آنجا با چند تا آه کوچک بیرون میریزد. گلآقا خیلی شبیه پدر است، دستها و پاهایش کوچکتر و ظریفتر از پدر است. پدر دستهای بزرگی دارد و هزار تا مثل گلآقا را یک ضرب بلند میکند و میاندازد این طرف و آن طرف!
همه هستند؛ تلی و ترلان و سولماز، همینطور لبخند به لب دارند نگاه میکنند و هیچ نمیگویند. مادر برایش سبیل هم درست کرده، از ملیلهخانم میپرسم مگر پسرها نباید بزرگ شوند بعد سبیل دربیاورند؟ ملیله میگوید گلآقا بزرگ است! نمیبینی؟ ماشاءلله یک سر و گردن از من بلندتر است چقدر هم رشید و بلند بالا است. اینها را مثل مادربزرگ میگوید و خیره میشود به دور دست و چشمهای سیاه بازماندهاش برق میزند. وقتی آنها را کنار هم مینشانم میبینم ملیلهخانم راست میگوید، گلآقا یک هوا از ملیله بزرگتر است، صورت ملیلهخانم سرخ میشود، خجالت میکشد که کنار گلآقا نشسته، در گوش من میگوید: چقدر هم مهربان و سر به زیر و چشم پاک است! نمیدانم ملیله این چیزها را به این سرعت از کجا فهمید است؟ آخرش هم زیرلب میگوید: درست مثل پدرت! اصلا مادر دلش برای پدر تنگ شده بود که گلآقا را به دنیا آورد. به دنیا آمدن گلآقا تا صبح طول کشید. ملیلهخانم کلی گریه کرد، دلش برای مادر سوخت که اینطوری دست تنها مانده و مجبور است خودش همه کارها را بکند. به من گفت برویم کمک مادرت؟
عروسک مردانه چند؟
هنوز از راه نرسیده و چسب موهایش خشک نشده باید ببریم بفروشیمش. تلی و ترلان هم توی سبد هستند، ملیلهخانم از آنها خوشش نمیآید، میگوید: زیاد حرف میزنند و تا صبح با هم پچ پچ میکنند و میخندند. نمیدانم چه ایرادی به کارشان هست که با هم این همه جیک جیک میکنند اما به من محل نمیگذارند. انگار من نمیدانم آن لبخند مهربان روی صورتشان را مادرت برایشان دوخته! انگار من خبر ندارم توی دلشان چه خبر است! حتما مرا مسخره میکنند و میخندند! میخواهم بگویم اینطور نیست اما میدانم ملیله تا حسابی غر نزند و دق و دلیاش را خالی نکند، دست بردار نیست پس راحتش میگذارم که غر بزند. به مادر میگویم ملیله را لاغر کند و شکم بزرگش را پاره کند و دوباره بدوزد. مادر میخندند و میگوید: ملیله اینطوری که تپلی است قشنگ است وگرنه اگر قرار باشد مثل بقیه باشد که فایدهای ندارد. مادر گلآقا را میگذارد توی سبد و میرویم ایستگاه همیشگی اتوبوس تا برویم بازارچه! یک پاکت سپید هم زیر پتوی گلآقاست که مادر آن را به یک زن دیگر که سبد بزرگ سبزی دارد میدهد، به من میگوید نبین! من نمیبینم! اما زن آن پاکت را میگذارد زیر سبزیهای درون زنبیلش و در پیچ یک کوچه گم میشود. مادر به همراه پدر این پاکتها را جابهجا میکردند، بیشتر وقتها با هم میآمدیم بازارچه برای فروش عروسکها و پدر اینجا از ما جدا میشد و به سمت دیگری میرفت. اگر کسی میآمد و میخواست عروسک بخرد یک اسم رمز میگفت، اسمی شبیه اینکه عروسک مردانه چند؟ یا عروسک تازه چه خبر؟ بیشتر مشتریهای مادر آدمهای گنده بودند، زنها و مردهای سن بالا یا حتی پیر اما هیچکدامشان بچهای نداشتند! ملیله میگفت: شاید بچههایشان توی خانه هستند ما چه میدانیم؟ اما بعد خودش جواب خودش را میداد که؛ خب اصل کاری بچهشان است که باید خوشش بیاید و گرنه آدمهای بزرگ که عروسک بازی نمیکنند.
ما هر روز از صبح تا غروب آنجا پای بساط میایستادیم تا کسی از ما یک عروسک بخرد. همه میآمدند سؤال میکردند و چند نفری هم میخریدند. عروسکها تمام میشد و من و ملیلهخانم به همراه مادر برمیگشیم خانه تا مادر دوباره از شب تا صبح بنشیند و عروسک بدوزد.
رژیم لاغری
پدر که بود مادر
و پدر این کار را با هم انجام میدادند یعنی با هم عروسکها را میدوختند و پاکتها
را درست میکردند و توی دل عروسکها میگذاشتند. مادر میگفت: عروسکها از بهشت میآیند
برای همین توی دل هر کدامشان یک نامه است که توی آن نوشته چگونه مهربان باشیم و
زیر بار حرف زور نرویم و با دشمن بجنگیم. اینها را از بس که من سؤال میکردم میگفت.
همهاش تقصیر ملیله بود، میگفت چرا مادرت یکی از این نامهها را توی دل من
نگذاشته؟ شاید به خاطر همین است که من چاقم! هرچه میگفتم ربطی ندارد و آدم با یک
نامه توی دلش لاغر نمیشود باور نمیکرد. این طوری شد که من جریان نامهها را از
مادر پرسیدم. یک شب غولهای زشت بزرگی به خانه ما آمدند اولش مثل مهمانها در زدند
اما بعد حمله کردند داخل خانه، من غولها را از سوراخ کلید دیدم، غولها همه درها
را شکستند و داخل اتاق من هم آمدند. من میخواستم همانطور که مادر برایم تعریف
کرده بود برای غول ترسناک که مدام درباره نامهها میپرسید، بگویم. اما زبانم بند
آمده بود، با دست جلوی دهان ملیله را هم گرفتم که میخواست داد بزند و بگوید نامهها
چیست. غولها میگفتند نامهها از طرف امام است برای آدمهایی که میخواهند شورش
کنند و درون کشور جنگ به راه بیندازند. غولها پدر را کتک زدند، چرخ خیاطی مادر را
هم شکستند، حالا مادر مجبور است عروسکها را با دست بدوزد و این باعث میشود کارش
سختتر بشود .آنها پدر را با خودشان بردند تا همه نامههایی را که از بهشت آمده،
از او بگیرند. میخواستند آن نامهها را توی دل خودشان بگذارند که لاغر شوند! این
را ملیله میگفت اما غولها میگفتند آن نامهها برای رژیم است. ملیله به من گفت
دیدی راست میگفتم! آن نامهها، نامههای لاغری بودند. مادر گفت: نه این رژیم با
آن رژیم فرق دارد و با اینکه گوشه دهانش زخم شده بود و زیر چشمش بهخاطر جای مشت
یکی از غولها کبود بود خندهاش گرفت. من گفتم: این چیزها را ملیله میگوید وگرنه
من که میدانم!
مادر بیشتر خندید و گفت: منظور از رژیم حکومت شاه است. بعد کمی فکر کرد و گفت:
ملیله بیراه هم نمیگوید، امام میخواهد رژیم شکم گنده و ظالم شاه را با این نامهها
لاغر کند! و بعد دوباره خندید. خندهاش قشنگ بود اما گوشههای خندهاش چین میخورد
و جمع میشد و بعد پر از گریه میشد. گریهها بهخاطر پدر بود. غولها پدر را
بردند تا ادبش کنند. میگفتند؛ میخواهند بیایند مادر را هم با خودشان ببرند اما
مادر گفت دروغ میگویند و قول داد برای همیشه پیش من و ملیله بماند تا پدر برگردد.
بعد از آن مادر نامهها را میگذاشت توی دل عروسکها و آنها را به بازار میبرد و
میفروخت.
عروسک زخمی
یک روز صبح به مادر خبر دادند که باید جایی برود. مادر، من و ملیله را هم با خودش برد. مادر گفت: باید برویم و با پدر خداحافظی کنیم. ممکن است مدتی او را نبینیم، او میخواهد به بهشت برود، باید بدرقهاش کنیم تا به سلامت به بهشت برسد. مادر دستهای من را روی دستهای پدر گذاشت و گفت: ببین زهراجان تو بزرگ میشوی، این دستها همینطوری میمانند و آن لبخند روی صورت پدرت هم همینطوری میماند با آن زخم بزرگ کنار دهانش که انگار لبخندش را پاره کرده. غولها پدر را شهید کرده بودند و مادر میخواست بعد از آن هر وقت من و خودش هر عروسکی درست کردیم شبیه پدر باشد.