کد خبر: ۳۲۳۵
تاریخ انتشار: ۲۴ مهر ۱۳۹۸ - ۱۸:۱۵
پپ
صفحه نخست » پرونده 2

سمانه فرزانگان

یقه اورکتش را کشید بالا و سرش را در آن فرو برد. اصلا دلش نمی‌خواست از خانه بیرون بیاید اما حالا به خاطر تهیه داروی مادر به اجبار قدم به خیابان گذاشته بود. شلوغی این روزهای شهر آزارش می‌داد. زیر لب با خودش غرغر می‌کرد و می‌رفت:

من نمی‌دونم این مردم چشونه... آخه این کارا یعنی چی؟! توهم برشون داشته، فکر کردند رستم دستان شدن و زور افسانه‌ای دارن... با چهار تا شعار می‌خوان شاه سرنگون کنن برای من... اصلا مگه مملکت بی شاه میشه؟! داشتیم خوشی‌مون رو می‌کردیما...

جسمی محکم به دستش خورد و او را با تمام فکر و خیالاتش نقش زمین کرد. پسر جوان که لباسش غرق خون بود، دست دراز کرد سمتش و گفت:

آقااااا شرمنده... حلال کن داداش... بلند شو تا نامردا سر نرسیدن...

با غیظ در چشمان پسر جوان خیره شد و گفت:

شما بلا سرمون نیارین،‌کمک نمی‌خوام... برو عمو رد کارت تا اون روم بالا نیومده...

بلند شد و شلوارش را تکاند. تا داروخانه راهی نمانده بود اما می‌ترسید قدم دیگری بردارد... تمام خیابان قرق سربازانی بود که اسلحه به دست، سایه هر جنبده‌ای را با تیر می‌زدند. ناچار برگشت سمت خانه.

طی این سال‌ها هیچ‌وقت نتوانست حرف این مردم را بفهمد... شنیده بود پسر مرضیه خانم فقط یکبار پای صحبت یکی از این آدم‌ها نشسته و از آن به بعد از راه به در شده و مثل آن‌ها وسط خیابان است... دوست داشت بداند واقعا در کله آن‌ها چه می‌گذرد اما می‌ترسید با شنیدن حرف پای او هم به این غائله باز شود و آرامشش بیش از این بهم بخورد...

از پیچ کوچه‌شان که پیچید، مادرش را دید که چادر به سر از در خانه بیرون می‌آمد... باورش نمی‌شد... چند روزی می‌شد که درد پا جان مادرش را به لب رسانده بود... نیم‌ساعت طول می‌کشید تا عرض کوچک حیاط را برای رفتن به مستراح طی کند... حالا وسط این بلبشو چادرچاقچور کرده بود که کجا برود؟! مادر نفس نفس می‌زد و با زور پایش را روی زمین می‌کشید و پیش می‌آمد...

پا تند کرد و خودش را به او رساند و گفت:

اوغور بخیر حاج خانم، کجا با این عجله؟!

مادر سرش را بالا آورد و گفت:

ـ میرم دیدن آقا روح‌الله... دلم می‌خواد از نزدیک ببینمش... منو می‌بری مادر؟!

این اسم را شنیده بود ولی خودش را زد به اون راه گفت:

ـ آقا روح‌الله کیه؟! بیا برگرد خونه مادر من، شهر مثل بازار شامه... کسی به کسی نیست... میزنن بلایی سرت میارن...

مادر در حالیکه چادرش را دور کمر جمع می‌کرد، قدمی برداشت و گفت:

ـ ببین اگه میای راه بیفت... شاید کلام این سید به گوشت خورد آدم شدی... اگرم نمیای که هیچ، برو کنار بذار من برم تا دیر نشده...

با خدا و پیغمبر و این جور چیزها میانه‌ای نداشت... سرش به کافه، رفقا و عیش و نوش گرم بود، برای همه قلدری می‌کرد اما مقابل مادرش مثل یک بچه سر به زیر و مودب بود... نمی‌توانست بالای حرفش حرفی بزند... حالا هم می‌دانست که مادر هر طور شده این راه را می‌رود.. پس دلش نمی‌آمد با این حال و روز تنهایش بگذارد... پس به ناچار همراهش شد.

***

فریاد زد همین جا کمی استراحت می‌کنیم. بارها را زمین بگذارید و خیمه‌ها را علم کنید. چند روزی می‌شد که بعد از انجام مراسم حج، مکه را ترک کرده و به مقصد کوفه در راه بودند. می‌دانست او هم در همین مسیرست... اصلا دلش نمی‌خواست چشم در چشمش شود یا حرفی از او بشنود. در همه مسیر، حواسش بود مبادا کاروانشان در نزدیکی آن‌ها اقامتی داشته و کلامی مابینشان رد و بدل شود. هر جا او بود، خودش را دور می‌داشت.

حالا در «زرود» بودند؛ هر دو، با فاصله‌ای اندک. خودش را زد به آن راه و سعی کرد افکار منفی را از خود دور کند. به این فکر کرد که او نمی‌داند من اینجا هستم پس دلیلی برای نگرانی نیست. اصلا دلیلی هم برای روبه‌رو شدن با او، وجود ندارد. پس نفس راحتی کشید و نشست سر سفره غذا و مشغول صحبت با دوستان و همراهانش شد. هنوز دقایقی نگذشته بود که مردی اجازه خواست و وارد خیمه شد. مرد سفیر او بود. رو به زهیر کرد و گفت: حسین فرموده که نزدش بیایی. سکوتی مرگبار خیمه را فرا گرفت. دنیا دور سر زهیر به دوران افتاد. همه نگاه‌ها به دهانش گره خورده بود اما او نمی‌دانست چه باید بگوید. ناگهان به جای او، همسرش «دلهم» به حرف آمد و با عتاب او را از تحیر بیرون آورد: «پسر رسولالله کسی دنبالت مىفرستد و تو نمى‏روى؟! سبحان الله! برو صحبتش را بشنو و بعد برگرد.»

***

مادر به او تکیه داده بود و همانطور که زیر لب ذکر می‌گفت، پر شور و اشتیاق ته خیابان را نشان داد و گفت:

محمدجان، مادر می‌بینی چه جمعیتی آنجاست؟! ماشاءالله... یعنی منم می‌تونم روح ماه این سید اولاد پیغمبر را ببینم؟!

به نظر می‌آمد وارد سرزمین ناشناخته‌ای شده بود. همه چیز برایش عجیب و باورنکردنی بود. نمی‌فهمید مادر و دیگرانی چون او چرا این‌طور شده‌اند. انگار بچه‌های کوچک و بی‌پناهی بودند که بعد از گم شدن، مادرشان را پیدا کرده‌اند و می‌خواهند خود را به آغوش پر مهر او برسانند. در این سال‌ها از همه جمع‌های اینچنینی خودش را دور ساخته بود اما حالا درست در مرکز آن بود. نزدیک به روح‌الله.

ـ محمدجان، کجایی؟! شنیدی چی گفتم؟!

با صدای مادر به خودش آمد.

ـ ببخشید حواسم پرت بود، نفهمیدم چی گفتی؟!

ـ خانمه گفت الان نوبت ملاقات مردهاست، خانم‌ها باید بعدازظهر بیان.

ـ بیااا، اینقدر خودت رو با این پادرد اذیت کردی تا اینجا کشوندی، اینم نتیجش... بیا برگردیم... خدا کنه ماشین گیرمون بیاد تو این شلوغی خیابون...

ـ نه مادر، کجا بریم؟! من که می‌مونم تا عصر، اون خانم‌ها رو ببین گوشه دیوار نشستن... زودتر اومدن که حتما نوبتشون بشه... عصر قیامت میشه اینجا... منم که پام جون نداره تند و فرز باشم، هر چه جلوتر باشم تو صف بهتره...

ـ ای بابا، آخه این چه کاریه؟! من چی کار کنم؟!

ـ برووو تو، الان نوبت ملاقات مردهاست...

ـ ولم کن مادر... من اهل این حرفا نیستم...

ـ حرف منو زمین ننداز... برو تو صحبت آقا روح‌الله گوش کن و برگرد... ضرر نداره که... ارواح خاک بابات به حرفم گوش کن...

به خودش نمی‌توانست دروغ بگوید... حالا که تا اینجا آمده بود دلش می‌خواست سر از کار این مردم دربیاورد. دوست داشت برود و کشف کند راز این همه اشتیاق را... قسم مادر بهانه را به دستش داد.

ـ باشه مادر من، قسم نده، حالا که ما اینجا علاف شما شدیم، یه سرکی هم اون تو می‌کشیم...

مادر را تا کنار دیوار رساند و خودش به راه افتاد... مثل یک ماهی خوش را به موج جمعیت سپرد و راهی دریا شد...

ساعتی بعد برگشت... خندان و بشاش... انگار گمشده‌اش را پیدا کرده بود...

***

زهیر با حرف «دلهم» به خودش آمد. به نظرش آمد حرف بدی هم نمی‌زند. درست است چند سالی به کار این خاندان کاری ندارد ولی هر چه نباشد حسین فرزند رسول‌الله است و احترامش واجب. چیزی که نمی‌شود، می‌رود و برمی‌گردد. حتی اگر او را به جهاد فرا خواند، بهانه‌ای می‌آورد و تمام.

همین شد که از جا برخاست و به سمت خیمه حسین روانه شد. دیدارشان خیلی به درازا نکشید. اما زهیری دیگر از خیمه بیرون آمد، با صورتی برافروخته و شادمان. برگشت سمت همراهانش. گفت که می‌خواهد خیمه‌اش را جمع کند. برخی فکر کردند زهیر می‌خواهد برای دوری از حسین زودتر از این مکان برود اما جمله بعدی زهیر، آن‌ها را حیرت‌زده کرد. او با انگشت خیمه‌های حسین را نشان داد و گفت: خیمه‌اش را می‌برد به آن سو، سمت حسین... سپس رو کرد به یارانش و ادامه داد: هر کس می‌خواهد همراه من بیاید، وگرنه برود و بداند این آخرین دیدار ماست...

زهیر رفت و هیچ‌کس نفهمید در آن دیدار کوتاه چه گذشت که او را این‌چنین به سمت حسین کشاند...

***

محمد همانطور که بند کفش را می‌بست، سرش را به عقب برگرداند و داد زد:

ـ مادر من رفتم، نمیای پسر دست گلت رو بدرقه کنی؟!

مادر از ته اتاق گفت:

ـ صبر کن، عزیز دلم، بذار قرآن رو بیارم...

محمد ایستاد، شال‌گردن دستبافت مادر را دور گردنش پیچید. یقه اورکتش را بالا کشید. ساکش را روی دوش انداخت و رفت جلوی در حیاط و منتظر آمدن مادر شد.

لحظاتی بعد مادر خودش را به او رساند. قرآن را از داخل سینی که در دست داشت برداشت و گرفت بالا و گفت:

ـ بیا مادر... از زیر قرآن رد نشده که نمیشه بری...

محمد یک سلام نظامی داد و گفت:

ـ اطاعت فرمانده...

بعد سرش را خم کرد و سه بار از زیر قرآن رد شد... مرتبه آخر دولا شد و بوسه‌ای هم به دست مادر زد. بعد بلند شد و گفت:

ـ خب دیگه ما رفتنی شدیم... حلال کن مادر...

مادر دست انداخت دور گردن او و سرش را پایین آورد و پیشانی‌اش را بوسید و گفت:

ـ برو عزیزم... خدا پشت و پناهت...

محمد در را باز کرد و وارد کوچه شد... چند قدم که برداشت مادر کاسه آب را پشت سرش روی زمین ریخت... بعد انگار که یکدفعه چیزی یادش آمده باشد، پسرش را صدا زد و گفت:

ـ محمدجانم... یک لحظه صبر کن...

محمد برگشت سمت مادر، با تعجب خیره او شد تا حرفش را بزند.

ـ مادر، آخرم بعد این چند سال بهم نگفتی اون روز که رفتیم دیدن آقا، چی‌ شد!

محمد لبخندی زد و گفت:

ـ بماند، یه رازه...

بعد دستی تکان داد و رفت...

***

دیگر طاقت نداشت. از آن لحظه که شمر با نیزه به سمت خیمه‌ها یورش برد و او به چشم خود هراس اهل حرم و گریه کودکان را دیده بود، خونش به جوش آمد. درست است که با کمک یارانش این یورش را نافرجام گذاشت و آن‌ها را از حرم دور کرد اما دیگر تاب ایستادن و تماشا نداشت. دلش می‌خواست کاری برای حسین کند. پس به سمت او رفت و دست بر شانه‌اش گذاشت و با خواندن اشعاری اذن جهاد خواست. حسین اجازه داد و با چشمانش او را بدرقه کرد.

دقایقی بعد صدای رجزهای زهیر در میان چکاچک شمشیرها گم شد و این بار حسین به دیدار زهیر رفت...

***

ـ محمد، محمد، یاسر... محمد، محمد، یاسر...

ـ محمدجان به گوشم... وضعیت چطوره؟!

ـ حاجی، اینجا بدجوری هوا ابریه... نقل و نبات‌مون ته کشیده... خیلی از پرستوها هم پرواز کردند...

ـ بچه‌ها تو راهن... یکم دیگه دووم بیارین... اگر پل بشکنه بچه‌ها غرق میشن... میشه محشر کبری... مفهوم بود؟

ـ بله حاجی، مفهومه...

گوشی بی‌سیم را گذاشت کنار. نگاهش از صورت زخمی‌ها و شهدا عبور کرد و به آرپی‌جی‌ای که کنار دیوار کانال افتاده بود، گره خورد، باید کار می‌کرد، بلند شد، از همان‌جا که ایستاده بود، فریاد زد:

ـ هر کی با هر چی می‌تونه جلوشون رو بگیره... خط نباید شکسته شه...

تعدادشان آنقدر کم بود که با همین فریاد، پیامش به گوش همه رسید. بلند شد و به راه افتاد... خودش را رساند لب کانال، جایی که بتواند به دشت روبرو مسلط باشد... فقط 5 آرپی‌جی مانده بود... برای شلیک اول آماده شد، بلند داد زد «یا محمد» و تیر را رها کرد... خورد به هدف... بعدی را با ذکر «یاعلی» روانه جمع تانک‌ها کرد و بزم‌شان را بهم ریخت... ذکر «یازهرا» و «یا حسن» دو شلیک بعدی‌اش را همراهی کرد... حالا فقط یک تیر مانده بود... آخرین امیدش... دست کرد داخل جیب پیراهنش... عکس امام را درآورد و بوسه‌ای بر آن زد و زیر لب زمزمه کرد: «من از آن روز که در بند توام، آزادم»، گلوله آخر را آماده کرد... صدای فریاد «یا حسین»ش در دشت پیچید... همانطور که با چشم مسیر گلوله را دنبال می‌کرد یک لحظه سوزش عجیبی در گلویش احساس کرد... همه دشت پر از نور شد... نگاهش به آسمان گره خورد، لبخندی زد، دستش را به احترام روی سینه گذاشت و روی زمین افتاد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: