کد خبر: ۳۲۳۴
تاریخ انتشار: ۲۴ مهر ۱۳۹۸ - ۱۸:۱۴
پپ
صفحه نخست » پرونده 2

معصومه تاوان

زیرزمین برایشان بهترین جای دنیا بود. آنجا هم بساط خاله بازی پروانه ردیف بود و هم اسباب‌بازی امیر. آن زیر همه جور چیزی پیدا می‌شد. از ظرف و ظروف‌های در به داغان گرفته تا آچار و پیچ گوشتی و لوازم مکانیکی پدر پروانه. هر دو می‌رفتن آن تو و تا پدر و مادرها داد و قال راه نمی‌انداختند، بیرون نمی‌آمدند. روزهای بلند تابستان را بازی با همین اسباب اضافه پر می‌کرد و روزهای زمستان را هم داستان‌های مادربزرگ پروانه و البته قصه‌های پدرش. بابای پروانه کتاب‌خوان حرفه‌ای بود. معلم مدرسه بود و امیر تمام آرزویش این بود که بابای پروانه یک روز معلمش باشد. همیشه می‌خندید و زیر لب شعر می‌خواند. دیده بود چطور با دانش‌آموزها مهربان است و دوستشان دارد.

آشنایی امیر با پروانه برمی‌گشت به روزهای اولین سالی که امیر نه سالش شد. وقتی به محل اسباب‌کشی کردند این مادر پروانه بود که به عنوان اولین دوست و همسایه به دیدارشان آمد و از همان روز رفت و آمدها شروع شد. آن وقت‌ها پروانه کوچک‌تر بود. دختر بچه‌ای هفت ساله با موهای بافته شده و بلند. به چشم مادر امیر مؤدب آمد، هم خودش و هم مادرش. از پروانه و مادرش خوشش آمد و این برای امیر که هنوز پسر بچه بود به این معنا بود که یعنی می‌تواند با او هم کلام و هم بازی شود. پدر امیر هم بدش نیامد. او معمولا به همه مشکوک بود اما به آن‌ها کمتر ظنش می‌رفت. بعضی وقت‌ها که البته به ندرت پیش می‌آمد راجع به پدر پروانه می‌گفت:

ـ این مرد کلش بوی قورمه سبزی می‌ده.

مادر می‌گفت:

ـ خانواده خوبین، کاری به کسی ندارن.

ـ همین دیگه زیادی خوب بودن هم خوب نیست، اسباب بدبختیه. شنیدم توی مدرسه با مدیر و ناظم درگیر شده، می‌دونی سر چی؟ سر شا......ه

ـ ولش کن مرد، چکارشون داری؟! سرت به کار خودت باشه. تو کارمند بانکی، کسی با تو که کاری نداره.

ـ می‌ترسم دست آخر برای ما هم بدبختی درست کنه این بوی قرمه‌سبزی.

و امیر بعضی وقت‌ها که به خانه پروانه می‌رفت، از پروانه سؤال می‌کرد:

ـ تا به حال سر باباتو بو کردی؟

ـ نه چرا باید این کارو بکنم؟

ـ آخه کله بابات بوی قورمه سبزی میده.

و همیشه بعد از این حرف بین پروانه و امیر دعوا می‌شد و قهری یک روزه خودش را جلو می‌انداخت اما قلب امیر تمام این یک روز را یک جور دیگر کار می‌کرد یک جوری که قبل‌ترها نبود. و وقتی آشتی می‌کردند، دوباره زیرزمین و دنیایش می‌شد همه چیز. اما یک روز پدر پروانه رفت و آمد به زیرزمین را برایشان قدغن کرد. شب‌ها تا دیر وقت توی زیرزمین می‌نشست و کار می‌کرد. نه مادر و نه پروانه هیچ کدام حق نداشتند به آنجا نزدیک شوند به خصوص پروانه.

جزیره امیر و پروانه را کسی برای خودش کرده بود، کسی که آن تو معلوم نبود چکار می‌کرد. فقط پروانه بعضی وقت‌ها می‌دید که آدم بزرگ‌هایی که هم سن و سال پدرش هستند، می‌آیند توی آن زیرزمین حرف می‌زنند، بعضی وقت‌ها دعوا می‌کنند، بعد می خندند. بعضی وقت‌ها صدایی مثل حرف زدن کسی می‌آمد، کسی که داشت حرف‌های مهم می‌زد و بعد هم صدای چرت چرت کردن چیزی، چیزی مثل وقت‌هایی که داشتند برگه‌های امتحانی را کپی می‌کردند.

***

وقتی بابا برگه را توی دست‌های امیر دید، گفت:

ـ اینو از کجا آوردی؟

بابا سر امیر زیاد فریاد می زد اما این بار با باقی وقت‌ها فرق داشت. چشم‌های بابا سرخ شده بود و لب‌هایش می‌لرزید. مامان خودش را جلو انداخت و گفت:

ـ مگه چی شده یه کاغذه دیگه؟

ـ من می‌دونم این کار کیه، اصلا می‌دونی اینا چیه؟

مادر با بی‌حوصلگی سری تکان داد و گفت:

ـ دوباره شروع نکن ابراهیم، تو به همه مشکوکی.

ـ این یک اعلامیه است. می‌دونی اگه بفهمن ما یک همچین چیزی تو خونه داریم باهامون چکار می‌کنن؟

مادر انگار که تازه متوجه شده باشد دوید و کاغذ را از دست امیر قاپید. برد و نگاهی به آن انداخت. بعد قایم زد توی صورتش و رفت و آن را توی ظرف‌شویی آتش زد.

ـ خدا مرگم بده، از کجا آوردیش امیر؟

امیر به تته پته افتاد و رنگش پرید:

ـ تو حیاط بود. به خدا برش داشتم که باهاش موشک درست کنم.

ـ تو غلط کردی پسره چلمنگ، اینا به خاطر تربیت تویه ها...

ـ مادر چشم‌هایش را گشاد کرد و گفت:

ـ این چه ربطی به تربیت داره؟

ـ تو این بچه رو لوس بار آوردی، خنگ و پخمه...

امیر می‌دانست دوباره دعوا بالا می‌گیرد. بابا امیر را یک جور می‌خواست و مامان جور دیگر. با هم سر او به توافق نمی‌رسیدند. حتی می‌دانست آخرش قرار است به کجا برسد، به اینکه او دیگر حق ندارد با پروانه حرف بزند و بازی کند. این فکرکه از سرش گذشت، دلش یکباره برای پروانه تنگ شد. بغض گلویش را فشار داد ودلش خواست بزند زیر گریه.

**

ـ مرگ بر شاه، شاه کیه؟ روی دیوار خونه عموم اینا نوشته بودن، زن عموم زود اومد و پاکش کرد.

پروانه آبنباتش را با بی‌‌تفاوتی لیس زد و سرش را برد زیر گوش امیر و گفت:

ـ یه مرد بد، بابام میگه.

امیر یاد نطق‌های بلند بالای پدرش افتاد.

ـ اعلی حضرت شاه پدر همه ماست. اگر دست مهر و مهربانی اون از سر ما برداشته بشه این ملت از گرسنگی می‌میرن.

امیر مانده بود بین دو راهی. حرف‌های بابا یا پروانه؟! اما دلش می‌خواست بیشتر حرف‌های پروانه را باور کند. اصلا همه چیزهای غیر ممکن دنیا از زبان پروانه ممکن و باور کردنی بود.

ـ بابام میگه شاه آدم بدیه از کارای خوب آدمای خوب بدش میاد. یه آدم خوب هست که شاه ازش خیلی بدش می‌آد. می‌دونی کیه؟

امیر چشم‌هایش را گرد کرد و چسباند به لب‌های پروانه. کنجکاو شده بود.

ـ امام خمینی.

این اسم که از دهانش بیرون پرید زود زد روی لب‌هایش و گفت:

ـ نباید می‌گفتم... بابام گفته نگم هیچ کجا.

و دوید سمت خانه.

امیر هیچ چیز از حرف‌های پروانه نفهمید. اصلا این چیزها برایش مهم نبودند. او فقط به این فکر کرد که شاه از آدم‌های خوب بدش می‌آید و توی ذهنش گفت:

ـ یعنی از پروانه هم بدش می‌آد؟

پروانه خوب‌ترین آدم دنیا بود و هیچ‌کس در این دنیا نمی‌توانست از او خوب‌تر باشد. پس اگر شاه از پروانه بدش می‌آمد حتما امیر هم باید از شاه بدش می‌آمد.

***

چند وقتی بود که همه یک طوری شده بودند حتی بابا، محافظه کارتر از همیشه. بیشتر به پر و پای امیر می‌پیچید. به مادر تأکید کرده بود که مبادا اجازه بدهد که بیرون برود. خودش هم خیلی بیرون نمی‌رفت. حکومت نظامی بود. امیر این معنی را خوب نمی‌فهمید. فقط می‌دید بابا از صفحه تلوزیون چشم برنمی‌دارد و اجازه هم نمی‌دهد که کسی حتی تا کنار پنجره برود.

ـ نمی‌دونم والله، می‌دونی امروز چند نفر کشته شدن؟

مادر شانه بالا انداخت. هنوز کمی از بابا دلخور بود سر دعوای آخرشان.

ـ خیابونا شلوغ بود، نمی‌دونم این مردم دارن چکار می‌کنن، تو رو خدا ناهید بیشتر مراقب این بچه باش.

مادر فهمید منظور بابا چه بود اما التماسی که در لحن شوهرش دید دلش را از کینه خالی کرد. رفت و با سینی چای برگشت.

ـ حواسم هست. تو حرص نخور، چای بخور.

امیر نگاهی به پدرش انداخت که رفته بود توی فکر. او هیچ‌وقت در هیچ چیز دخالت نمی‌کرد. فقط می‌ایستاد و تماشا می‌کرد. نه در قهرها نه آشتی‌ها، بیشتر نگران خانواده‌اش بود.

**

مادر داشت سبزی پاک می‌کرد، امیر آرام جلو رفت و گفت:

ـ برم با پروانه بازی کنم؟! حوصلم سر رفته.

ـ نه مگه ندیدی بابات چی گفت؟

غمزده و ناراحت برگشت سر جایش نشست اما تاب نیاورد و دوباره برگشت.

ـ مامان من کی زن می‌گیرم؟

ـ وا...؟

این کلمه مادر، امیر را حسابی شرمنده کرد.

ـ لابد می‌خوای زن گرفتی پروانه رو بگیری؟

رنگ امیر برگشت. از اینکه می‌دید مادرش حرف دل او را زده و نجاتش داده نفس عمیق کشید. رفت و ایستاد پشت پنجره و زل زد به درخت انگوری که از خانه پروانه تا خانه آن‌ها کشیده شده بود. همه کارهای پروانه برای او قشنگ بود، حرف‌هایش، قهرهایش، آشتی‌هایش و... از نظر او پروانه قشنگ‌ترین دختر دنیا بود.

***

مأمورها ریخته بودند توی کوچه. همه جا پخش و پلا بودند. روی دیوارخانه‌ها با اسلحه ایستاده بودند. کنار در از داخل خانه صدای گریه مادر پروانه می‌آمد. چادر افتاده بود روی شانه‌هایش، روسری‌اش نامرتب بود برعکس همیشه که منظم و تمیز بود. پروانه پشت مادرش قایم شده بود و مردها را نگاه می‌کرد که چطور اسباب و اثاث زیرزمین را می‌ریختند توی حیاط. امیر از لابه‌لای جمعیت دید که بابای پروانه را کسی دست‌بند زده و رو به دیوار نگهش داشته بود و دستش را محکم پشت گردنش فشار می‌داد. بیشتر همسایه‌ها توی حیاط جمع بودند. کسی حرفی نمی‌زد. تک و توک هم که می‌خواستند چیزی بگویند فورا ساکت می‌شدند و نصفه و نیمه سکوت می‌کردند. بابای پروانه را بردند توی کوچه و هلش دادند توی ماشین.

ـ حالا کارت به جایی رسیده که اعلامیه تکثیر می‌کنی و نوار ضبط می‌کنی مرتیکه پدر سوخته...

از دماغ بابای پروانه خون می‌آمد.

***

چند وقتی بود که از بابای پروانه خبری نبود. امیر دلش برای پروانه تنگ شده بود اما نه مادر و نه بابا اجازه نمی‌دادند سراغی از آن‌ها بگیرد. از در و همسایه شنیده بودند که کار آقا معلم بیخ پیدا کرده و اصلا معلوم نیست زنده از آن تو بیرون بیاید یا نه. امیر توی خانه مدام به شاه فکر می‌کرد. تصویر او را توی تلویزیون دیده بود. لباس‌هایش، تاجش، شنل بلندش. بابا از شاه حرف می‌زد اما نه طرف او را می‌گرفت و نه بدش را می‌گفت. همیشه می‌سپرد که همه جا مراقب حرف‌ها و کارهایشان باشند، همین.

یک روز صبح همانطور که جلوی در نشسته بود، پروانه را دید با مادرش که ساک و چمدان به دست از خانه بیرون آمدند. دوید سمت پروانه. پروانه نمی‌خندید و موهایش ژولیده و نامرتب بود.

ـ کجا میری؟

پروانه اهمیتی نداد و مادرش هم فقط فین فین می‌کرد.

ـ من دلم برات تنگ میشه.

آن‌هارفتند سوار ماشین شدند و از آنجا دور شدند. حسی به امیر می‌گفت که بعد آن دیگر پروانه را نمی‌بیند. مدام حرف پروانه توی گوش امیر بود. شاه یه آدم بده، کسیه که از آدم‌های خوب خوشش نمیاد مثل... بابا میگه یکی هست که اگه...

امیر معنای حرف‌های پروانه و بزرگترها را درست نمی‌فهمید. او معنای دقیق مرگ بر شاه را نمی‌دانست ولی خوب درک می‌کرد، شاه از آدم‌های خوب خوشش نمی‌آید یعنی چه. پروانه یکی از آدم‌های خوب زندگی او بود و حتما او از پروانه بدش می‌آمد. حتما آدم‌های توی خیابان هم کسی را داشتند که شاه از آن‌ها بدش می‌آمد. دست‌هایش را مشت کرد و لب‌هایش را جمع کرد. روی دیوار روبه روی اول کوچه شعار نوشته بودند.

ـ مرگ بر شاه.

قلوه سنگی که زیر پایش بود را برداشت و پرت به سمت دیوار درست روی کلمه شاه.

و گریه‌کنان دوید سمت خانه. معنای مرگ بر شاه را فهمیده بود.


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: