یوسف علی میرشکاک
تمام خاک را گشتم به دنبال صدای تو
ببین باقی است روی لحظه هایم جای پای تو
اگر مؤمن، اگر کافر، به دنبال تو میگردم
چرا دست از سر من بر نمیدارد هوای تو؟!
دلیل خلقت آدم! نخواهی رفت از یادم
خدا هم در دل من پر نخواهد کرد جای تو
صدایم از تو خواهد بود اگر برگردی ای موعود
پر از داغ شقایقهاست آوازم برای تو
تو را من با تمام انتظارم جستجو کردم
کدامین جاده امشب میگذارد سر به پای تو؟
نشان خانهات را از تمام شهر پرسیدم
مگر آن سوتر است از این تمدن روستای تو؟!
*****
دادگاه رسمی
علیرضا قزوه
درخت سیب میآورند با دستبند
جرمش این بود که سیبهایش را
چون سنگ پرتاب کرده بود
درخت پرتقال را میآورند
جرمش این بود که چرا
میوههای امسالش خونین بود
درخت زیتون را میآورند
و جرمش این بود که چرا
یک در میان گلوله به دنیا آورده بود
دادگاه رسمی است
متهم، موجی است که به او ایست دادهاند
و نایستاد
متهم کبوتری است
که از «قبه الصخره» نرفت
متهم، گنجشکی است
که زبان عبری نمیداند
... و دادگاه رسمی است
متهم درخت «سدره المنتهی» است
و جادهای که به معراج ختم میشود
متهم تمام سنگ قبرهایند
که «بسمالله» دارند
و تمام مادران
که جنینشان
فرزندانی خواهد شد
سنگ در دست
****
به مناسبت شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها
هجده بهار
هاشم وفایی
ای که سوز نالهات خون در دل افلاک کرد
سینه خورشید را آه تو آتشناک کرد
نیمه شبها دعای تو درآن هجده بهار
با ملائک تا سحرگه سیر درافلاک کرد
گرچه ازگرد گنه آئینهی دل تیره شد
میشود با گریه برتو لوح دل را پاک کرد
دربهشت آرزو چون غنچه ازهم وا شود
هرکه دربزم عزای تو گریبان چاک کرد
ابر رحمت دامنش را پاک سازد از گناه
هر که این جا فیض اشک و آه را ادراک کرد
یاد عمر کوته تو ای گل نیلوفری
سینه را در خون نشاند و دیده را نمناک کرد
در دل شب چون علی جسم تو را مدفون نمود
همره جسم تو جان خویش را در خاک کرد
با غمی جانکاه میگوید «وفایی» غیر تو
کوه غمهای علی را کس کجا ادراک کرد
*****
به مناسبت شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها
آیینه نیلگون
با تلخیص حمید رضا برقعی
زنی از خاک، از خورشید، از دریا، قدیمیتر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر
زنی از خویشتن حتی، از أعطینا، قدیمیتر
زنی از نیّت پیدایِش دنیا، قدیمیتر
که قبل از قصۀ «قالوا بلی» این زن بلی گفتهست
نخستین زن که با پروردگارش یاعلی گفتهست
زنی آنسان که خورشید است سرگرم مصابیحش
که باران نام او را میستاید در تواشیحش
ابد حیران فردایش، ازل مبهوت دیروزش
ندانمهای عالم ثبت شد در لوح محفوظش
چه بنویسم از آن بیابتدا، بیانتها، زهرا
ازل زهرا، ابد زهرا، قدر زهرا، قضا زهرا
شگفتا فاطمه! یا للعجب! واحیرتا! زهرا
چه میفهمم من از زهرا و ما أدراک ما زهرا!
مرا در سایۀ خود بُرد و جوهر ریخت در شعرم
رفوی چادرش مضمون دیگر ریخت در شعرم
همان چادر که مأوای علی در کوچهها بوده ست
کمی از گرد و خاکش رستخیز کربلا بوده ست
غمی در جان زهرا میشود تکرار در تکرار
صدای گریه میآید به گوشش از در و دیوار
تمام آسمانها میشود روی سرش آوار
که دارد در وجودش روضه میخواند کسی انگار
برایش روضه میخواند صدایی در دل باران
که یا أماه! أنا المظلوم، أنا المقتول، أنا العطشان