گلاب بانو
گم شدهام در زمان و در مکان، نمیدانم چند سال دارم و کجا هستم. هر روز صبح در جای تازهای چشم باز میکنم و زنی را میبینم؛ موهای سپیدی دارد که بلند است، روی سرشانهها ریخته یا یک وری میبافد و روی یکی از شانههای لاغرش میاندازد. غلام حسینخان میآید و روی پرچین کنار دیوار روی تخت خواب من، از آن بالا میایستد و مرا صدا میزند، به من میگوید؛ محمدعلی! مگر من خودم غلامحسینخان نادری نیستم؟ از زن موی سپیدی که کنارم ایستاده میپرسم مرا میشناسد یا نه؟ او سر تکان میدهد، سر تکان دادنش برایم آشناست، انگار هزاران سال است این سر را با تمام تکان دادنهایش در شادی و غم خشم وخنده دیده ام اما یادم نمیآید.
سرها را کنار هم میگذارم، همین زن است اما گاهی جوان و گاهی پیر میشود. هربار که میخواهم خوب نگاهش کنم چشمهایش عوض میشود و موهایش و زخمی که بر پیشانی دارد تغییر میکند. زخم کهنه سر باز میکند و خون چکه میکند توی خاطراتم، توی ذهنم و کلامم. آن وقت میدوم که دکتر خبر کنم. تا برمیگردم دستمالی بردارم برای بستن زخم، زن رفته است. زن شبیه روضههای مادرم است، آنها را به خاطر دارم، مادر هنوز هم گاه و بیگاه میآید با چادر گلدار سفید مینشیند کنار پنجره یک چای برای خودش میریزد و مینشیند به روضه خواندن. این عادتش است که خودش برای خودش روضه بخواند ،روضه خواندن ممنوع است! مأمورهای شاه میافتند دنبالت و تا میخوری میزنند توی سرت که روضه رفتن را فراموش کنی. برای همین مادر مینشیند اینجا کنار پنجره، هی میخواند و هی زیر چادر، اشک و بغض را به هم میبافد توی روضههایش. میدوم و یک چای میریزد که هر چقدر میگذرد خنک نمیشود! میخواهم چای را مثل پنجسالگیام سر بکشم، دست دراز میکنم و چای را برمیدارم و هورت میکشم. زبانم میسوزد. زبانم را از دهانم بیرون میآورم که مادر فوت کند. اشکهایم همینطور بیاراده از درز چشمهایم بیرون میریزند. مادر با دیدن زبان سوخته من بیشتر گریهاش میگیرد. انگار یاد سوختن چند بچه چهار پنج ساله میافتد که مثل من آرام و قرار نداشتهاند. انگار بعد مادر همانطور که برای زخم پیشانی زینب توی روضه گریه میکند زبان مرا هم فوت میکند. نفسهایش بوی اشک میدهد. جای سوختن زبانم زود خوب میشود. مشتی نقل سپید برمیدارم و میدوم لابلای بچهها، مادر بقیه روضهاش را زمزمه میکند. انگار زخم پیشانی زن خوب نشده. مادر ناراحت است و من از پنج سالگی بیرون نمیروم، همانجا میمانم به دستهایم نگاه میکننم، انگار مال من نیستند، دستهای من باید دستهای یک بچه پنج ساله باشد اما دستهای یک پیرمرد کهن سال است که هزار سال با این دستها زندگی کرده. مادر نیست، رفته است تنها صدایش میآِید.
روضههای تجویزی مادر
به زن میگویم
تو کیستی؟ انگار خوشش نمیاد. خب! من باید بدانم این چه کسی است که هر روز صبح آّب
برایم میآورد تا قرصهایم را بخورم. بعد دانه دانه قرصها را با دستهای لرزان
توی مشت باز من میاندازد و با اشاره دست میگوید که بخورم. چه فایدهای دارد وقتی
این زنها و مردهایی را که هر روز کنار من این طرف و آنطرف رفتهاند، نمیشناسم. زن
صورت چروکیدهای دارد مثل من، میگوید ملوک است. ملوک را یک جوری به زبان میآورد
انگار که من باید بشناسم. میگردم لابلای آدمها و اسمهای زیادی که میشناسم؛
فاطمه، معصومه، طاهره، سوسن، گلناز و... این همه اسم که هر ساعت و هر لحظه به ذهن
من هجوم میآورند از کجا میآیند؟ دنبال یک اسم ملوک می گردم، یک اسم جمع و جور
چند حرفی ساده که هر بار میپرسم تو کی هستی این زن همین را بر زبان میآورد، اما
به محض اینکه فکر میکنم انگار که سدی در ذهنم شکسته شده باشد ذهنم پر میشود از
اسم: مریم... کوثر... آسیه... زهره...
من این همه آدم نمیشناسم، اگر میشناختم باید الان یکی از همین دوروبریهایم
باشند که میگویند با من برادر یا خواهرند، یا بچهها و عروسها و نوههایم هستند،
اسم تمامشان را روزانه چندین بار میپرسم، اسمها به یادم میمانند اما آدمها نه!
انگار اسمها از جنس آدمها نیستند، هربار که میخوابم و بیدار میشوم آدمهای
قبلی رفتهاند و آدمهای جدید با اسمهای جدید جای آنها را گرفتهاند.مجبور میشوم
دوباره بپرسم ودوباره آن دریچه بزرگ پر از اسم بر روی ذهن من باز میشود، فقط این
زن مشترک است، زن پیشانی شکسته که از جای زخم پیشانیاش هم توی روضههای مادر خون
میریزد توی ذهن من! هربار هم تا میخواهم زخم سرش را ببندم، غیب میشود. به خودم میگویم
یادت باشد دفعه بعد که دیدیش سرت را برنگردانی یا اگر برگرداندی حواست باشد که
ببینی کجا میرود. زن میرود توی قصههای مادر، چند بچه را دور خودش جمع میکند و آرامشان
میکند که گریه نکنند بعد بچهها را با خودش میبرد. هیچکس حواسش به پیشانی زن
نیست، خون همینطور میچکد. در طول پنج سالگی تا هزاران سال بعد که من خودم را در
رختخواب پیدا میکنم خون همه جا چکیده است و همه جا را سرخ کرده.
ملوک سرش را جلو میآورد که با هم آلبوم خانوادگی راورق بزنیم. میگوید که دکتر
تجویز کرده روزی جند بار آلبوم خانوادگی را ورق بزنیم. مگر کار دکترها تجویز قرص و
آمپول و شربت نیست؟ کاش دکتری پیدا میشد به مادرم آرام آرام به سینه و سرو روی
زانو کوبیدنهایش را توی روضهها تجویز میکرد آن وقت من حتما خوب میشدم، حتما
بلند میشدم، از تخت کنده میشدم و مثل پنج سالگی رها میشدم توی حیاط لابلای صدای
مادر!
کبوترانه
این
غلامحسینخان است افتاده روی تخت! مأمور ثبت احوال دوره پهلوی! کارش این بوده که مینشسته
پشت شیشه بزرگی نزدیک پنجره و نگاه میکرده به پدرهایی که میآمدند و میرفتند و
لبخندهایشان را با یک سلام جانانه از بریدگی شیشه تو میفرستادند. میگفت: پدرها
قشنگترین و سبکترین لبخندهای دنیا را دارند، انگار که نه ماه انتظار پیرشان
کرده باشد، خسته خودشان را میرسانند پشت شیشه با چشمهایی لبریز از خوشحالی و
سرشار از خستگی چند روز وضع حمل همسر و شلوغی رفت و آمد. میخواهند برای بچههایشان
اسم انتخاب کنند، پدرها خیلی حواس پرت میشوند، تمام اسمها جلوی چشمشان میآید و
هزار هزار اسم را سبک و سنگین میکنند و بالأخره یکی را مثل کبوتری مشت میکنند و
میگیرند و بعد پَر میدهند توی اتاق ثبت احوال. انگار که تمام آرزوها و حسرتها و
داشتهها و نداشتههایشان را روی بالهای آن کبوتر میبندند توی آسمان و رهایش میکنند. بعد غلامحسین آن
اسم را روی دفترچه کوچکی با خط خوش نستعلیق مینوشته و مزین به مبارک باد، دفترچه
را تحویل پدرها میداده. هر پدر که نمیدانسته باید اسم بچه را چی بگذارد با یک
لبخند دیگر که گره خورده بوده به لبخند اولی، دست به دامن غلامحسین خان میشده که
با وضو مینشسته پشت میز کارش! مأمور ساواک انگار گفته جرمش این است که به پدرها
دیکته میکرده اسمهای معصومین را روی بچههایشان بگذارند! اسمهایی که مادرش توی
روضهها میگفته را، به پدرهایی که نمیدانستند اسم کبوترهایشان را چه بگذارند
پیشنهاد میکرده و آنها هم قبول میکردهاند. بعد انگار توبیخ شده، اینطوری
تنبیهش کردهاند که بعد از اینکه چند صد نفر از بچهها را به نام کبوتران کربلا
اسمنویسی کرده غلامحسین را گذاشتند مأمور باطل کردن سجلها و شناسنامهها که هر
چه کیفش تا به حال کوک شده و حالش برای محمدها و علیها و رضاها و فاطمهها خوب
شده حالا برعکس شود.
غلامحسین خان خودش خواست فراموشی بگیرد، روی هر اسم که مهر باطل شد میکوبید، سعی
میکرد فراموشش کند، سعی میکرد به خاطر نیاورد که چند بار با باتوم توی سرش
کوبیدهاند که اسمهای کبوترها را فراموش کند! او مأمور بود و معذور باید هر روز
به اداره میرفت و تا زمان بازنشستگی روی اسمها مهر «باطل شد» میکوبید روی زینبها...
رقیهها... همینطوری شد که فراموشی گرفت. تمرین کرد که به خاطر نیاورد چند نفر
مردهاند و غلامحسین روی اسم چند نفر را مهر «باطل شد» زده است. روی اسم زینب یا
حسین که مهر میزد دلش میشکست. مثل مادر بغضش میگرفت و بعد مثل آن زخم پیشانی،
توی دلش هم یک زخم باز میشد که دهان باز میکرد و هر چه اسم بود را میبلعید و میخورد.
برای همین خیلی زود فراموشی گرفت. حتی ملوک جانش را دیگر به خاطر نیاورد که برایش
یک محمد، یک علی و یک طاهره و یک زینب به دنیا آورده بود، دیگر هیچکس را به خاطر
نیاورد جز همان روضههای مادرش که گاه و بیگاه توی خواب و بیداری آن را زمزمه میکند.
گلاب بانو
گم شدهام در زمان و در مکان، نمیدانم چند سال دارم و کجا هستم. هر روز صبح در جای تازهای چشم باز میکنم و زنی را میبینم؛ موهای سپیدی دارد که بلند است، روی سرشانهها ریخته یا یک وری میبافد و روی یکی از شانههای لاغرش میاندازد. غلام حسینخان میآید و روی پرچین کنار دیوار روی تخت خواب من، از آن بالا میایستد و مرا صدا میزند، به من میگوید؛ محمدعلی! مگر من خودم غلامحسینخان نادری نیستم؟ از زن موی سپیدی که کنارم ایستاده میپرسم مرا میشناسد یا نه؟ او سر تکان میدهد، سر تکان دادنش برایم آشناست، انگار هزاران سال است این سر را با تمام تکان دادنهایش در شادی و غم خشم وخنده دیده ام اما یادم نمیآید.
سرها را کنار هم میگذارم، همین زن است اما گاهی جوان و گاهی پیر میشود. هربار که میخواهم خوب نگاهش کنم چشمهایش عوض میشود و موهایش و زخمی که بر پیشانی دارد تغییر میکند. زخم کهنه سر باز میکند و خون چکه میکند توی خاطراتم، توی ذهنم و کلامم. آن وقت میدوم که دکتر خبر کنم. تا برمیگردم دستمالی بردارم برای بستن زخم، زن رفته است. زن شبیه روضههای مادرم است، آنها را به خاطر دارم، مادر هنوز هم گاه و بیگاه میآید با چادر گلدار سفید مینشیند کنار پنجره یک چای برای خودش میریزد و مینشیند به روضه خواندن. این عادتش است که خودش برای خودش روضه بخواند ،روضه خواندن ممنوع است! مأمورهای شاه میافتند دنبالت و تا میخوری میزنند توی سرت که روضه رفتن را فراموش کنی. برای همین مادر مینشیند اینجا کنار پنجره، هی میخواند و هی زیر چادر، اشک و بغض را به هم میبافد توی روضههایش. میدوم و یک چای میریزد که هر چقدر میگذرد خنک نمیشود! میخواهم چای را مثل پنجسالگیام سر بکشم، دست دراز میکنم و چای را برمیدارم و هورت میکشم. زبانم میسوزد. زبانم را از دهانم بیرون میآورم که مادر فوت کند. اشکهایم همینطور بیاراده از درز چشمهایم بیرون میریزند. مادر با دیدن زبان سوخته من بیشتر گریهاش میگیرد. انگار یاد سوختن چند بچه چهار پنج ساله میافتد که مثل من آرام و قرار نداشتهاند. انگار بعد مادر همانطور که برای زخم پیشانی زینب توی روضه گریه میکند زبان مرا هم فوت میکند. نفسهایش بوی اشک میدهد. جای سوختن زبانم زود خوب میشود. مشتی نقل سپید برمیدارم و میدوم لابلای بچهها، مادر بقیه روضهاش را زمزمه میکند. انگار زخم پیشانی زن خوب نشده. مادر ناراحت است و من از پنج سالگی بیرون نمیروم، همانجا میمانم به دستهایم نگاه میکننم، انگار مال من نیستند، دستهای من باید دستهای یک بچه پنج ساله باشد اما دستهای یک پیرمرد کهن سال است که هزار سال با این دستها زندگی کرده. مادر نیست، رفته است تنها صدایش میآِید.
روضههای تجویزی مادر
به زن میگویم
تو کیستی؟ انگار خوشش نمیاد. خب! من باید بدانم این چه کسی است که هر روز صبح آّب
برایم میآورد تا قرصهایم را بخورم. بعد دانه دانه قرصها را با دستهای لرزان
توی مشت باز من میاندازد و با اشاره دست میگوید که بخورم. چه فایدهای دارد وقتی
این زنها و مردهایی را که هر روز کنار من این طرف و آنطرف رفتهاند، نمیشناسم. زن
صورت چروکیدهای دارد مثل من، میگوید ملوک است. ملوک را یک جوری به زبان میآورد
انگار که من باید بشناسم. میگردم لابلای آدمها و اسمهای زیادی که میشناسم؛
فاطمه، معصومه، طاهره، سوسن، گلناز و... این همه اسم که هر ساعت و هر لحظه به ذهن
من هجوم میآورند از کجا میآیند؟ دنبال یک اسم ملوک می گردم، یک اسم جمع و جور
چند حرفی ساده که هر بار میپرسم تو کی هستی این زن همین را بر زبان میآورد، اما
به محض اینکه فکر میکنم انگار که سدی در ذهنم شکسته شده باشد ذهنم پر میشود از
اسم: مریم... کوثر... آسیه... زهره...
من این همه آدم نمیشناسم، اگر میشناختم باید الان یکی از همین دوروبریهایم
باشند که میگویند با من برادر یا خواهرند، یا بچهها و عروسها و نوههایم هستند،
اسم تمامشان را روزانه چندین بار میپرسم، اسمها به یادم میمانند اما آدمها نه!
انگار اسمها از جنس آدمها نیستند، هربار که میخوابم و بیدار میشوم آدمهای
قبلی رفتهاند و آدمهای جدید با اسمهای جدید جای آنها را گرفتهاند.مجبور میشوم
دوباره بپرسم ودوباره آن دریچه بزرگ پر از اسم بر روی ذهن من باز میشود، فقط این
زن مشترک است، زن پیشانی شکسته که از جای زخم پیشانیاش هم توی روضههای مادر خون
میریزد توی ذهن من! هربار هم تا میخواهم زخم سرش را ببندم، غیب میشود. به خودم میگویم
یادت باشد دفعه بعد که دیدیش سرت را برنگردانی یا اگر برگرداندی حواست باشد که
ببینی کجا میرود. زن میرود توی قصههای مادر، چند بچه را دور خودش جمع میکند و آرامشان
میکند که گریه نکنند بعد بچهها را با خودش میبرد. هیچکس حواسش به پیشانی زن
نیست، خون همینطور میچکد. در طول پنج سالگی تا هزاران سال بعد که من خودم را در
رختخواب پیدا میکنم خون همه جا چکیده است و همه جا را سرخ کرده.
ملوک سرش را جلو میآورد که با هم آلبوم خانوادگی راورق بزنیم. میگوید که دکتر
تجویز کرده روزی جند بار آلبوم خانوادگی را ورق بزنیم. مگر کار دکترها تجویز قرص و
آمپول و شربت نیست؟ کاش دکتری پیدا میشد به مادرم آرام آرام به سینه و سرو روی
زانو کوبیدنهایش را توی روضهها تجویز میکرد آن وقت من حتما خوب میشدم، حتما
بلند میشدم، از تخت کنده میشدم و مثل پنج سالگی رها میشدم توی حیاط لابلای صدای
مادر!
کبوترانه
این
غلامحسینخان است افتاده روی تخت! مأمور ثبت احوال دوره پهلوی! کارش این بوده که مینشسته
پشت شیشه بزرگی نزدیک پنجره و نگاه میکرده به پدرهایی که میآمدند و میرفتند و
لبخندهایشان را با یک سلام جانانه از بریدگی شیشه تو میفرستادند. میگفت: پدرها
قشنگترین و سبکترین لبخندهای دنیا را دارند، انگار که نه ماه انتظار پیرشان
کرده باشد، خسته خودشان را میرسانند پشت شیشه با چشمهایی لبریز از خوشحالی و
سرشار از خستگی چند روز وضع حمل همسر و شلوغی رفت و آمد. میخواهند برای بچههایشان
اسم انتخاب کنند، پدرها خیلی حواس پرت میشوند، تمام اسمها جلوی چشمشان میآید و
هزار هزار اسم را سبک و سنگین میکنند و بالأخره یکی را مثل کبوتری مشت میکنند و
میگیرند و بعد پَر میدهند توی اتاق ثبت احوال. انگار که تمام آرزوها و حسرتها و
داشتهها و نداشتههایشان را روی بالهای آن کبوتر میبندند توی آسمان و رهایش میکنند. بعد غلامحسین آن
اسم را روی دفترچه کوچکی با خط خوش نستعلیق مینوشته و مزین به مبارک باد، دفترچه
را تحویل پدرها میداده. هر پدر که نمیدانسته باید اسم بچه را چی بگذارد با یک
لبخند دیگر که گره خورده بوده به لبخند اولی، دست به دامن غلامحسین خان میشده که
با وضو مینشسته پشت میز کارش! مأمور ساواک انگار گفته جرمش این است که به پدرها
دیکته میکرده اسمهای معصومین را روی بچههایشان بگذارند! اسمهایی که مادرش توی
روضهها میگفته را، به پدرهایی که نمیدانستند اسم کبوترهایشان را چه بگذارند
پیشنهاد میکرده و آنها هم قبول میکردهاند. بعد انگار توبیخ شده، اینطوری
تنبیهش کردهاند که بعد از اینکه چند صد نفر از بچهها را به نام کبوتران کربلا
اسمنویسی کرده غلامحسین را گذاشتند مأمور باطل کردن سجلها و شناسنامهها که هر
چه کیفش تا به حال کوک شده و حالش برای محمدها و علیها و رضاها و فاطمهها خوب
شده حالا برعکس شود.
غلامحسین خان خودش خواست فراموشی بگیرد، روی هر اسم که مهر باطل شد میکوبید، سعی
میکرد فراموشش کند، سعی میکرد به خاطر نیاورد که چند بار با باتوم توی سرش
کوبیدهاند که اسمهای کبوترها را فراموش کند! او مأمور بود و معذور باید هر روز
به اداره میرفت و تا زمان بازنشستگی روی اسمها مهر «باطل شد» میکوبید روی زینبها...
رقیهها... همینطوری شد که فراموشی گرفت. تمرین کرد که به خاطر نیاورد چند نفر
مردهاند و غلامحسین روی اسم چند نفر را مهر «باطل شد» زده است. روی اسم زینب یا
حسین که مهر میزد دلش میشکست. مثل مادر بغضش میگرفت و بعد مثل آن زخم پیشانی،
توی دلش هم یک زخم باز میشد که دهان باز میکرد و هر چه اسم بود را میبلعید و میخورد.
برای همین خیلی زود فراموشی گرفت. حتی ملوک جانش را دیگر به خاطر نیاورد که برایش
یک محمد، یک علی و یک طاهره و یک زینب به دنیا آورده بود، دیگر هیچکس را به خاطر
نیاورد جز همان روضههای مادرش که گاه و بیگاه توی خواب و بیداری آن را زمزمه میکند.