کد خبر: ۳۲۰۵
تاریخ انتشار: ۲۲ مهر ۱۳۹۸ - ۱۳:۵۳
پپ
صفحه نخست » شما و ما

فرزند آیت‌الله العظمی میرزا‌ جواد تبریزی‌رضوان‌الله‌تعالی‌علیه نقل می‌کند: یک روز مشاهده کردم عبای پدرم پاره است، خدمت ایشان عرض کردم: عبای شما مناسب نیست. ایشان فرمودند: می‌دانم و با منظور این عبا را بر دوش نهادم زیرا بعضی از طلاب به عدم استطاعت مالی توانایی خرید لباس نو را ندارند. دوست دارم این‌گونه افراد وقتی مرا مشاهده می‌کنند، دلگرم باشند و به این مطلب توجه کنند که ملاک لباس نیست، بلکه آن‌چه در نزد خدا ارزش دارد، همان تقوا و خدمت به دین است. البته من کسی نیستم ولی طلاب با چشم محبت به من نظر می‌کنند و وقتی مشاهده می‌کنند عبای من سوراخ است، در مورد لباس‌های خودشان دل‌ شکسته نمی‌شوند.

****

شیخ رجبعلی‌خیاط و مرشد چلویی

یکی از فرزندان شیخ رجبعلی خیاط می‌گوید: روزی مرحوم مرشد‌چلویی معروف خدمت جناب شیخ رسید و از کسادی بازارش گله کرد و گفت: داداش! این‌چه وضعی است که ما گرفتار آن شدیم؟ دیر زمانی وضع ما خیلی خوب بود، روزی سه چهار دیگ چلو می‌فروختیم و مشتری‌ها فراوان بودند اما یک‌باره اوضاع زیر و رو شده، مشتری‌ها یکی یکی پس رفتند، کار‌ها از سکه افتاد و اکنون روزی یک دیگ هم مصرف نمی‌شود! شیخ تأملی کرد و فرمود: تقصیر خودت است که مشتری‌ها را رد می‌کنی. مرشد گفت: من کسی را رد نکردم، حتی از بچه‌ها هم پذیرایی می‌کنم و نصف کباب به آن‌ها می‌دهم. شیخ فرمود: آن سید چه کسی بود که سه روز غذای نسیه خورده بود؛ بار آخر او را هل دادی و از مغازه بیرون کردی؟ مرشد سرا‌سیمه از نزد شیخ بیرون آمد و شتابان در پی آن سید راه افتاد، او را یافت و از او پوزش خواست، و پس از آن تابلویی بر در مغازه‌اش نصب کرد و روی آن نوشت: نسیه داده می‌شود، حتی به شما. وجه دستی به اندازه وسعمان پرداخت می‌شود. (تجارت بهشت صفحه 20، به نقل از کیمیای محبت صفحه 139-141)

*****

حلالم کن

*****

مردی اسب خود گم کرد. سراغ شیخ عارف روستا رفت و گفت اسب مرا تو دزدیده‌ای اگر تا 3 روز پیدایش نکنی آبروی تو را خواهم برد. شیخ زار شد و گفت: «این تهمت است». مرد گفت: «من نمی‌دانم اگر پیدایش نکنی آبروی تو را خواهم برد». عارف سه شب در دعا و زاری و سجده بود تا روز سوم مرد آمد و گفت: «اسبم پیدا شد حلالم کن». عارف گفت: «حلالت نمی‌کنم؛ تو به من تهمت زدی و سه شب در اضطراب بودم». مرد نزدیک رفت دست عارف را بوسید و گفت: «ای عارف! از من دلگیر نباش من که پیش خدای خود ارزش و عرضه‌ای نداشتم باید چنین می‌گفتم؛ چون می‌دانستم خدا دعای تو را رد نمی‌کند».

*****

اندازه بخشش

روزی یک کشتی در ساحل لنگر انداخت، بار کشتی بشکه‌هایی از عسل بود. پیر‌زنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت: از تو می‌خواهم که این ظرف را پر از عسل کنی تاجر نپذیرفت و پیر‌زن رفت... سپس تاجر به دستیارش سپرد که آدرس آن پیر‌زن را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد. آن مرد تعجب کرد و گفت از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او هدیه می‌دهی؟ تاجر جواب داد: ای جوان او به اندازه خودش درخواست می‌کند و من در حد و اندازه خودم می‌بخشم...

*****

عمل کن، حرف نزن!

روزی مبلغی جوان، هیزم‌شکنی را در حال کار در جنگل می‌بیند و با فهمیدن اینکه هیزم‌شکن در تمام عمر خود حتی اسمی از عیسی نشنیده است، با خود می‌گوید: عجب فرصتی است برای به دین آوردن این مرد. در اثنایی که هیزم‌شکن تمام روز به‌‌طور یکنواخت مشغول تکه کردن هیزم و حمل آن‌ها با گاری بود، مبلغ جوان یک ریز صحبت می‌کرد، عاقبت از صحبت کردن باز می‌ایستد و می‌پرسد:«خب، حالا حاضری دین عیسی مسیح را بپذیری؟» هیزم‌شکن پاسخ می‌دهد: «نمی‌دانم، شما تمام روز درباره عیسی مسیح و این‌که وی در همه مشکلات زندگی به یاری ما خواهد شتافت، حرف زدید اما خود شما هیچ کمکی به من نکردید...»

****

مرگ بهتر از زندگی!

اربابی یکی را کشت و زندانی شد و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد. اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده می‌کردند. ارباب گفت: سپاسگزارم بدان جبران می‌کنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانواده‌ات و فرزندانت وداع می‌کردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می‌کنم. اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من می‌روم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: