سید مهدی مهدوی
محمد و حسنا خیلی ذوق کردهاند که آمدهایم کنار دریاچه. طفلیها اولش از این فاصله سعی داشتند سنگ بیندازند توی آب؛ که چندصدمتر آنورتر بود؛ در حالی که سنگ آنها نهایتا میافتاد چند متر جلوتر از خودشان! بزرگی دریاچه، نزدیک نشانش میدهد؛ اما نه آنقدر که در دوقدمی باشد. واقعا که بچههای دو، سه ساله چه عالمی دارند!
ریحانه اولش فکر نمیکرد اینجا اینقدر باصفا باشد. گفتم به همسرت اعتماد کن. الآن راضی به نظر میرسد. البته شاید دلیلش خوشحالی بچهها باشد. یا شاید اینکه درستکردن غذا را من بر عهده گرفتهام. شاید هم به خاطر اینکه بعد از مدتها میخواهیم کباب میل کنیم!
یک چشمم به کبابهاست و یک چشمم به دریاچه. سطح آرام دریاچه، با موجهای ظریف، چقدر خیرهکننده است! با رنگ سبز و آبیاش، در حالی که عکس کوهها و ابرها را به شکلی رؤیایی بازتاب داده. خود سد هم که به محیط شکوه داده و بیشتر از کوههای اطراف جلوه دارد. فقط حیف آب سد کم است. اگر دریاچه تا ارتفاع بیشتری بالا آمده بود، منظره خیلی چشمنوازتر میشد. از آخرین باری که دیدهامش، حسابی آب رفته! البته با این حال، الان هم که همراه با بوی کباب دارم تماشایش میکنم، نه تنها خوشمنظره، بلکه خوشمزه هم به نظر میرسد!
محمد و حسنا دوباره رفتهاند سراغ مادرشان و مثل اینکه دارند یک بازی سهنفره انجام میدهند. تمام راه را در ماشین، مشغول همین بازیها بودند. یکی از نگرانیهای ریحانه، همین دوری راه بود و میترسید بچهها خسته شوند و حوصلهشان سر برود. اما خودش چاره را میدانست. سهتایی عقب نشستند و تمام راه را بازی کردند. از این بازیهای مناسب خردسال، که ریحانه از کانالی مخصوص آموزش بازی یادشان گرفته. محمد و حسنا چقدر خوششان آمده بود. البته در خانه هم از این بازیها انجام میدهند، اما داخل ماشین برایشان تازگی داشت. آنقدر خوششان آمده که الآن هم ترجیح میدهند ادامهاش را از سر بگیرند.
**
عجب بادی یکدفعه پیدایش شد! خوب شد آخر غذاخوردنمان بود؛ وگرنه با این خاک حسابی حالمان گرفته میشد. ریحانه پشت به باد بود، اما به چشم بچهها خاک رفت. به چشم من هم همینطور.
ریحانه بچهها را زیر چادرش میگیرد. آنجا احساس امن و امان پیدا میکنند؛ مثل جوجههایی که زیر بال و پر مادرشان پناه گرفته باشند. خود ریحانه هم به پلکزدن افتاده. گرد و خاک چشمان او را هم اذیت کرده.
دریاچه را نگاه کردم ببینم قایقران در چه وضعیتی است؛ همان قایقرانی که از نیم ساعت پیش داخل دریاچه پیدایش شده بود و آن وسطها داشت اینور و آنور میرفت. سوار چیزی شبیه کایاک بود؛ از اینها که در مسابقههای ورزشی هست. چیزی جمع و جور و کوچک. یک پارو بیشتر نداشت. مدام اینور قایقش پارو میزد، مدام آنورش. خیلی داشت به خودش فشار میآورد. از لحاظ تأثیر باد، وضعیتش عادی به نظر آمد. گویا دریاچه، بیدی نیست که با این بادها بلرزد! به این راحتیها مواجبشو نیست. نگرانیام برای قایقران، بیشتر از این جهت است که شنیدهام دریاچههای پشت سدها، خطرناکند؛ حتی برای حرفهایها. چه شناگر حرفهای باشی، چه قایقران حرفهای، چه هر چیز دیگری شبیه آن. دلیلش هم گردابهای پنهان و گل و لای غوطهور در آب پشت سد است. خطر وقتی بیشتر میشود که آب سد کم باشد و عمق دریاچه زیاد نباشد؛ یعنی درست وضعیتی که این دریاچه الآن دارد. به همین خاطر نگران بودم اتفاقی برای قایقران بیفتند. البته اگر هم اتفاقی میافتاد، نمیدانستم چه کار باید کرد. از خودم که کاری برنمیآمد.
وقتی وسایل را جمع کردیم که راه بیفتیم، یک چیزی که ریحانه پیاش را گرفت، این بود که عکس بگیریم. خودش، از بچهها، موقعی که اینور و آنور میدویدند، فیلم گرفته بود؛ اما عکس، چیزی است که فیلم به پایش نمیرسد.
انواع عکسها گرفتیم. یا ریحانه و بچهها، یا من و بچهها، و یا همگی با هم، یا تکی و دوتایی. سلفی خانوادگی با سد و دریاچهاش هم گرفتیم. از کجا معلوم؟! شاید سال دیگر یا سالهای بعدش، دیگر آب پشت سد به حدی ته کشیده باشد که نتوان اسمش را دریاچه گذاشت!
**
بچهها خوابند. خانه زیادی خنک شده بود و کولر را خاموش کردهایم. در سکوت، صدای چکه آب میشنوم. صدا، مثل صدای چکه شیر آب نیست که آزاردهنده باشد؛ بلکه آب در آب میچکد. صدای خوشایندیست؛ شبیه صدای چشمه و جویبار. صدایی دور است و از سمت دریچه کولر. یادم هست از چند شب پیش این صدا را میشنوم. مثل همان شبها، با خودم میگویم فردا وقتی هوا هنوز روشن است باید بروم پشت بام و کولر را چک کنم ببینم آب نمیدهد. به این فکر میکنم که شبهای پیش هم همین را گفتهام و کار را تا حالا لفت دادهام. نیمخیز میشوم.
ریحانه میگوید: خوابت نمیبره؟
قضیه را میگویم. کیف ابزار، گوشیام و کلید قفل پشت بام را برمیدارم و راهی میشوم. در پشت بام، چراغقوه گوشی را روشن میکنم و نور میاندازم به دور و بر کولر. مشخصا دارد آب میدهد. یک سمتش را باز میکنم ببینم چه خبر است. چکیدن آب از شلنگ ورودی آب را میبینم. شناوری که باید ورود آب را کنترل کند، خوب تنظیم نشده و ورود آب قطع نمیشود. شناور را تنظیم میکنم. ورود آب قطع میشود. کاری به این سادگی، انجام نشده و باعث شده تا حالا آب هدر برود. چرا بعد از اینکه کولر را راه انداختم، سریعتر چک نکردمش ببینم در چه حال است؟!
در زیر نوری که به داخل کولر تاباندهام، تلألو آب مخزن کف کولر توجهم را جلب میکند. درخشش آب زیباست. یاد دریاچه سد میافتم که زیر نور خورشید برق میزد. حال نزارش را به خاطر میآورم. اینکه دچار کمخونی است. به خاطر میآورم رگهای دریاچه سد، همین لولهکشی خانههاست؛ و حالا که کولر من داشته آب میداده، انگار یکی از رگهای دریاچه در حال خونریزی بوده.