کد خبر: ۳۱۹۶
تاریخ انتشار: ۲۲ مهر ۱۳۹۸ - ۱۳:۴۳
پپ
صفحه نخست » داستانک

مرضیه ولی‌حصاری

روی تخت دراز کشیده‌ام و به سقف خوابگاه نگاه می‌کنم. افکارم یک جا بند نمی‌شود. یاد مادرکه میوفتم لبخندی بر لبانم نقش می‌بندد. چقدر دلم برایش تنگ شده است. از آخرین باری که دیدمش چهار ماه می‌گذرد. خدا کند فهیمه زود به زود به او سر بزند. دلم برای فهیمه هم پر می‌کشد. کاش زودتر این سربازی لعنتی تمام می‌شد و بر میگشتم به شهرمان. ناگهان احساس می‌کنم تخت تکان می‌خورد و ممکن است هر لحظه از آن بالا به پایین پرت شوم اول فکر می‌کنم زلزله است، ولی با صدای خنده شیطنت‌آمیز سجاد می‌فهمم که باز شوخی‌اش گل کرده است.

ـ چی کار می‌کنی سجاد ترسیدم. چرا هیچ کار تو به آدمیزاد نمی‌خوره.

از لرزاند تخت دست می‌کشد و خودش را به بالا می‌کشد و کنارم می‌نشیند.

ـ دیدم خیلی تو فکر غرق شدی گفتم نجاتت بدم.

ـ بی مزه.

بلند می‌شوم و می‌نشینم چهره سجاد جدی شده است انگار نه انگار همین چند لحظه پیش در حال اذیت کردن و خندیدن بود.

ـ چی شد یکدفعه؟ چرا کشتی‌هات غرق شدن؟

ـ اکبر پیش سروان احمدی بودم.

ـ خوب بودی که بودی چیکار کنم؟

ـ لودگی نکن اکبر دارم جدی حرف می‌زنم.

صاف در چشمانش زل می‌زنم و می‌گویم:

ـ خوب بفرما جدی شدم. چی شده؟

ـ احمدی گفت دستور تیر رسیده. از فردا تو خیابون باید به مردم شلیک کنیم.

انگار یک ظرف آب یخ روی سرم خالی کرده باشند. بهت زده فقط به سجاد نگاه می‌کنم.

ـ بدبخت شدیم اکبر. باید به فکری بکنیم.

ـ احمدی مطمئن بود؟

ـ آره بابا. سرگرد از چیزی مطمین نباشه که حرف نمی‌زنه.

ـ من از کی دارم بهتون می‌گم باید فرار کنیم شما گوش نمی‌دید.

ـ خوب می‌خواستی تو فرار کنی کسی که مجبورت نکرده بود. بلاخره یکی باید خبرهای اینجا رو برای بیرون می‌برد. تازه اگر فرار میکردیم کی می‌خواست اعلامیه‌ها رو تو آسایشگاها پخش کنه.

ـ نمی‌دونم والله چی بگم حالا چیکار کنیم ؟

ـ سرگرد گفت مقدمات فرارمون آماده می‌کنه یه جوری فردا شب بزنیم بیرون.

لحظه‌ای سکوت می‌کنم. بدجور گرفتار شده بودیم .سجاد هم به فکر فرو رفته بود. باید چکار می‌کردیم؟ اگر فرار می‌کردیم می‌خواستیم کجا برویم با این بگیرو ببند پادگان. اصلا چطوری می‌خواستیم فرار کنیم.

ـ سجاد ببین چی می‌گم چرا امشب فرار نکنیم؟

ـ نمیشه امشب رستمی تو پادگان، امکانش نیست. سروان احمدی گفت باید تا فردا شب صبر کنیم، تازه باید به فکری هم به حال اعلامیه‌ها بکنیم.

صدای باز شده در آسایشگاه رشته کلاممان را پاره می‌کند، کم کم سو کله سربازها که برای شام رفته بودند پیدا می‌شود. سجاد تن صدایش را پایین می‌آورد و می‌گوید:

ـ امشب باید آخرین اعلامیه‌ها رو بخش کنیم نباید چیزی بمونه.

صدای سیروس فضای آسایشگاه را پر می‌کند طبق معمول در حال گرفتن حال بچه‌هاست. به تخت ما نزدیک می‌شود. همه می‌دانند سیروس خبر چین رستمی است. من و سجاد با دیدن سیروس سکوت می‌کنیم.

ـ چه خبره اون بالا جلسه گرفتید خوب اگر خبریه به ما هم بگید.

سجاد بدون اینکه به سیروس نگاه کند می‌گوید:

ـ برو رد کارت که حوصله ات ندارم. سیروس این طرفا آفتابی نشو.

ـ چه بداخلاق، فقط خواستم حالتون بپرسم دیدم داشتی با سروان احمدی جیک جیک می‌کردی گفتم شاید خبریه ما در جریان نیستیم.

سجاد از بالای تخت پایین می‌پرد و سینه به سینه سیروس می‌ایستد. از چشمانش شراره خشم زبانه می‌کشد. انگار می‌خواهد تمام دق و دلی‌هایش را سر سیروس خالی کند.

ـ کی می‌خوای آدم بشی سیروس. ببین اگر همه هم ازت بترس من ازت نمی‌ترسم. پس حالا گورت گم کن تا همین جا خونت نریختم.

سیروس که متوجه خشم سجاد می‌شود بدون اینکه حرفی بزند دور می‌شود. سجاد کنار تخت می‌آید و آرام می‌گوید.

ـ من امشب ساعت 2 نگهبانم، همون ساعت در برجک منتظرت هستم باید یک ساعته کار تموم کنیم.

سجاد به سمت تخت خودش که در آن طرف سالن است راه می‌افتد. هنوز چند قدم بیشتر نرفته است که بر می‌گردد.

ـ اکبر، اگر اتفاقی برای من افتاد یه نامه برای مادرم نوشتم توی ساکم تو زیپ کوچیکه است. برسون بهش. قول می‌دی؟

ـ حالا همچین قول می‌گیره انگار می‌خواد چی بشه. فوقش امشب با اعلامیه‌ها می‌گیرنمون یا فردا موقع فرار لو می‌ریم می‌برنمون آب خنک، اعداممون که نمیکن.

ـ تو چقدر ساده‌ای اکبر. نگفتی قول می‌دی؟

ـ آره برو، قول می‌دم.

سجاد لبخند کم رنگی تحویلم می‌دهد و آرام دور می‌شود.

***

پاورچین پاورچین خودم را به تخت می‌رساندم و سعی می‌کنم بدون اینکه سر و صدایی کنم بالای تخت بروم . احساس می‌کنم صدای قلبم را تمام آسایشگاه می‌شنوند. ساعت نزدیک 3 نصف شب است. پتو را روی سرم می‌کشم. دلم مثل سیرو سرکه می‌جوشد. اگر سجاد را بگیرن چه؟ اگر نتواند خودش را بالا برجک نگهبانی برساند چه اتفاقی می‌افتد؟ باورم نمی‌شود توانسته باشیم بدون دردسر اعلامیه‌ها را پخش کنیم. هنوز نفس نفس می‌زنم. باید کمی‌ بخوایم برای فرار فردا شب احتیاج به استراحت دارم.

***

با تکان‌های شدید دست سجاد ازخواب می‌پرم. انگاربیدار باش را زده‌اند، اما من آنقدرخسته بودم که متوجه نشدم.

ـ پاشو دیگه اکبر پاشو. سریازها اعلامیه‌ها رو دیدن بلند شود ببین چه خبره تو آسایشگاه. گفتن همه جمع شن برای صبحگاه.

به سرعت از جایم بلند می‌شوم دیشب با لباس خوابیده بودم برای همین احتیاج به حاضر شدن ندارم. در صورت سجاد هیچ استرسی دیده نمی‌شد. اما من با اینکه چند بار این کار راکرده بودم باز مثل دفعه اول می‌ترسیدم. به سمت صبحگاه حرکت کردیم. همه زیرگوش هم پچ پچ میکردند. با آمدن سرهنگ سکوت همه جا را فرا گرفت. صورت سرهنگ از خشم قرمز شده بود، سرگرد رستمی هم در کنارش ایستاده بود. سرهنگ پشت میکرفن رفت و شروع کرد به فریاد کشیدن.

ـ پدر همتون در میارم اعلامیه پخش می‌کنید اونم تو پادگان من. خودتون به زبون خوش هر اطلاعاتی که دارید در اختیار سرگرد رستمی قرار می‌دید و من خرابکار‌ها رو پیدا می‌کنم، با اینکه تک تکتون رو اینجا زنده به گور می‌کنم.

سرهنگ بدون اینکه حرف دیگری بزند می‌رود. به دلم بد افتاده بود.سرم را می‌چرخانم و نگاهی به سجاد می‌اندازم. سرش را پایین انداخته و لبخندی به لب داشت چقدر این پسر بی خیال بود.

***

در حال واکس زدن پوتین‌هایم بودم که سیروس با هیجان در را باز کرد و گفت:

ـ بچه‌ها ماشین‌ها اومدن. قرار بریم توی خیابون آشوبگرا رو جمع کنیم حتی خود سرهنگ هم قرار بیاد.

دستور اعزام صادر شده بود. باورم نمی‌شد. بیچاره شده بودیم بیشتر سرباز‌ها پکر بودند. فقط چند نفر امثال سیروس عین خیالشان نبود. خودم را به سجاد رساندم.

ـ سجاد بدبخت شدیم اگر حکم تیر دادن چکار کنیم؟

ـ ان‌شاالله که نمی‌دن و همه چیز بخیر می‌گذره و ما امشب فرار میکنیم.

ـ اگر دادن چی؟ سیروس می‌گفت بیرون خیلی شلوغه، می‌گفت سرگرد رستی بهش گفته اوضاع خرابه.

ـ خدا بزرگ اکبر یه کاریش می‌کنیم.

***

بوی لاستیک سوخته و گاز اشک‌آور همه جا را گرفته بود. شعار مردم مثل پتک در سرم کوبیده می‌شد. همه یک صدا فریاد می‌زدنند: «ارتش تو یار ما باش». زن و مرد پیر و جوان آرام آرم شعار می‌دادند و جلو می‌آمدند. چند بار دستور رسید که عقب تر برویم. خوشحال بودم هنوز دستوری از تیراندازی نرسیده بود. فقط گفته بودند ماسک‌هایمان را بزنیم تا با انتشار گاز اشک آور چشمانمان نسوزد. سجاد چند قدم آن طرف‌تر ایستاده بود و تکان نمی‌خورد. صدای سرهنگ که با بلندگو بر سر تظاهرات کنندگان فریاد می‌کشید در میان شعارها گم شده بود. جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می‌شدند چند نفر با شاخه گل در حال نزدیک شدن به سربازها بودند، که فرمان آماده باش برای شلیک صادر شد. همه تفنگ‌هایشان را مسلح کردن. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. نگاهم به سجاد بود که دیدم تفنگش را آماده شلیک کرده است. مات مبهوت به او چشم دوخته بودم صدای سرهنگ در گوشم پیچید:

ـ جوخه به فرمان من، آماده شلیک...

اسلحه‌ها آماده شده بود. اما قبل از فرمان آتش صدای گلوله‌ای همه چیز را تمام کرد. سکوت بود سکوت. سرهنگ از بالای خودرو زرهی پایین افتاد. سرم را چرخاندم کار خودش بود سجاد قبل از فرمان آتش سرهنگ را باتیر زده بود. مردم با شنیدن صدای تیر عقب تر رفته بودند. هنوز نگاهم به صورت سجاد بود که تیری به نزدیک قلبش نشست. ماسک را از روی صورتم برداشتم. اشک‌ها بی‌امان به چشمانم هجوم آورده بود. سرگردرستمی کار خودش را کرده بود. با کلت کمی‌اش به سجاد شلیک کرده بود. سربازها هر کدام به گوشه ای پناه برده بودند. به هیچ چیز فکر نمی‌کردم. اسلحه را زمین گذاشتم و خودم را به سجاد رساندم. خون از قفسه سینه‌اش مثل چشمه می‌جوشید. ماسک را از روی صورتش برداشتم. هنوز نفس می‌کشید. گریه‌هایم به هق هق تبدیل شده بود. می‌خواستم بادست‌هایم جلوی خون ریزی را بگیرم اما انگار این چشمه خشک شدنی نبود. هنوزسینه‌اش بالاو پایین می‌رفت، چشمانش هنوز آرام بود. لب‌هایش راتکان میداد انگار می‌خواست چیزی بگوید. سرم را نزدیک لباهیش بردم.

ـ اکبر به مادرم بگو قفس شکسته و پرنده پر زده..

انگار تمام دنیا سکوت شده بود و من در مرکز آن نشسته بودم.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: