سیده مریم طیار
خلاصه قسمت قبل: در بحبوبه روزهای پیروزی انقلاب، چند نفر از انقلابیها پس از ساعتها دفاع جانانه از انقلاب و مردم در مقابل عوامل رژیم شاه، دقایقی را داخل یکی از سنگرهای توی خیابان، نشستهاند و درباره وقایع روزهای اخیر صحبت میکنند. از دیدار جمعی همافرهای نیروی هوایی با امام خمینیره در روز نوزدهم بهمنماه تا عکسالعمل خونین گارد شاهنشاهی نسبت به این دیدار که شب بعد، گروهی از همافرها را در داخل پادگان نیروی هوایی به رگبار میبندند ولی مردم با شنیدن صدای شلیک مسلسل و بلند شدن صدای الله اکبر همافرها، به کمکشان میشتابند و عزیزانشان را تنها نمیگذارند. حالا انقلابیها پس از مرور کوتاه حوادث یکی دو روز گذشته، میخواهند از سنگر بیرون بیایند و بروند فرحآباد.
کاظم گفت: «سنگر با من.» و سرش رو سمت یکی از پشتبومها چرخوند، سوتی کشید و منتظر موند. کسی از سنگرِ سرِ همان پشت بوم، جوابش رو با سوت مشابهی داد. بعد همون بالا، دستی دو بار با حرکت تند، بالا و پایین رفت.
کاظم سرش رو برگردوند طرف ما و گفت: «الان دوتا از بچهها از بالا پشت بوم میان سنگرو تحویل میگیرن.»
تا ما خودمون رو تجهیز کنیم، دو نفر از بچههای پشتبوم اومدن و سنگر رو تحویل گرفتن.
نیمخیز تا خیابون پشتی رفتیم و از اونجا هم دوان دوان و کوچه به کوچه سعی کردیم خودمون رو حوالی فرحآباد برسونیم. در طول مسیر از سطح شهر صدای شلیکهای تک تیر و مسلسل به گوش میرسید و کف کوچه و خیابون پر از خونهای ریخته و سنگرهای ساخته شده بود. بین راه یه ماشین ارتشی سر راهمون سبز شد و هر کدوممون از یکی از کوچهها فرار کردیم و در نتیجه از هم جدا افتادیم.
البته فرارمون سمت فرحآباد بود. هر قدر که نزدیکتر میشدیم، صدای درگیریها هم بیشتر و متراکمتر میشد. معلوم بود که اونجا هنوز غوغا به پاست. هر از گاهی صدای مسلسل میاومد. مسلسلهایی که روی تانکها سوار شده بودن تا مردم و سنگرهای روی زمین و پشت بومها رو به گلوله ببندن. سربازهای بختیار به هر جنبندهای شلیک میکردن. حالا میخواست پشت تیربار مسلسل نشسته باشن یا ژ3 دستشون باشه. میخواست مرد جلوشون باشه یا زن. بچه باشه یا نوجوان. میخواست زن حامله باشه یا پیرزن. مهم این بود که در ساعت حکومت نظامی اومده بیرون و داره توی خیابون راه میره. همین.
البته مردم هم دست روی دست نذاشته بودن. از پشت بومها و حتی از پنجره خونهها کوکتلمولوتف به پایین پرتاب میکردن و ساعت به ساعت به آتیشهای کوچیک و پراکنده روی زمین اضافه میشد. درب اکثر خونهها باز بود و شلنگ آب گذاشته بودن توی کوچه و آب و غذا توی سینی میآوردن برای بچههای انقلاب. اون روز، با روزهای قبلش و شاید بهتر باشه بگم با ماههای قبلش زمین تا آسمون فرق داشت. کسی از حکومت نظامی نمیترسید. کسی توی خونه ننشسته بود. حتی زنهای خونهدار با بچههای قد و نیمقدشون اومده بودن بیرون. نمیتونستن بیان وسط میدون و دفاع کنن ولی اومده بودن بیرون. اومده بودن توی کوچه و کنار کوچه نشسته بودن. حتی کنار کوچههایی که وسط درگیری نبود نشسته بودن و وقتی ازشون میپرسیدی: «اینجا چرا نشستین؟» میگفتن: «برای اینکه به حرف امام گوش کرده باشیم.» حتی از بعضیا شنیدم که گفتن: «امروز توی خانه نشستن گناه داره. وقتی آقا گفته بیایید بیرون و حکومت نظامی رو بشکنید باید بیاییم بیرون و بشکنیمش.» در دلم میگفتم: «با این مردم حرفگوشکن معلومه که ظلم رفتنیه و خیلی زود صبح خواهد دمید.»
چند کوچه رو که رد کردم، رسیدم به خیابون اصلی فرحآباد. خبری از حمید و کاظم نبود. ولی تا دلتون بخواد رد شنیهای تانک روی آسفالت و پوکه خالی فشنگهای شلیک شده به سمت مردم، زمین رو پوشونده بود. چشمم دنبال حمید و کاظم بود که غرش تانکی توجهم رو جلب کرد. تانک با فاصله زیادی از من، داشت از روی یکی از سنگرهای خالی وسط خیابون عبور میکرد و به طرف انتهای خیابون میرفت. کمی که گذشت نیمتنه سربازی از داخل تانک بیرون اومد و پشت مسلسل قرار گرفت و دو طرف خیابون رو به رگبار بست. بعضی از افرادی که توی خیابون یا پیادهروها به صورت گروهی و تکنفره شعار میدادن تیر خوردن و روی زمین افتادن. چند نفری هم سعی کردن زخمیها رو از مهلکه بیرون ببرن. من هم با اینکه در تیررس مسلسل نبودم سرم رو دزدیدم و نیمخیز شدم. سعی کردم خودم رو به زخمیها برسونم. موقع عبور از جلوی یکی از سنگرها، صدای کاظم رو شنیدم که فریاد زد: «رحیم حماقت نکنی... هنوز توپشون خیلی پره، یه وقت تیربارچی تغییر جهت میده برمیگرده میزندت...»
بدون اینکه برگردم با دست براش علامت دادم که: «نگران نباش! طوری نمیشه. حواسم هست.»
هم میخواستم خودم رو به زخمیها برسونم و هم نیمنگاهی به خشابهای اضافه توی دست بچهها داشتم. تو راه شنیده بودم که چندتایی از کلانتریها به دست نیروهای انقلاب افتاده و این یعنی تعدادی فشنگ و خشاب پر که میشد نصیب برد. تا شب هنوز خیلی مونده بود و با اسلحه خالی و یکی دوتا کوکتل کار زیادی ازم برنمیاومد.
همونطور که در طول خیابون و نیمخیز به سمت کوچههای جلوتر حرکت میکردم، فندکم رو از جیب درآوردم تا در وقت نیاز به سرعت بتونم کوکتلم رو آتش کنم. مردم از توی کوچهها ریخته بودن بیرون و داشتن زخمیها رو میبردن داخل خونهها. چشمم افتاد به پیرمردی که خیلی دورتر از بقیه زخمیها روی زمین افتاده بود و یکی از پاهاش رو جمع کرده بود توی شکمش. خودم رو رسوندم بالای سرش. فندک رو دوباره گذاشتم توی جیب و کوکتلها رو هم گذاشتم کنار پیرمرد. نمیدونستم چطوری بلندش کنم. معلوم بود درد زیادی داره. خودش اشاره کرد به یه گاری ساده که کمی اونطرفتر روی زمین چپه شده بود. با دو خیز بلند خودم رو رسوندم به گاری، سرِ پاش کردم و اومدم کنار پیرمرد و به زحمت گذاشتمش روی گاری. بندهخدا خودش هم سعی میکرد کمک کنه. گاری رو چرخوندم سمت ورودی یکی از کوچهها. اگه میتونستم عرض خیابون رو طی کنم و گاری رو با پیرمرد، به سلامت به جای امنی برسونم که بتونن مداواش کنن، میتونستم به سرعت برگردم، کوکتلهام رو بردارم و برم سراغ حمید و کاظم تا با هم بریم از کلانتری آزادشده فشنگ بگیریم... ولی... ولی آرزو به دلم موند. نه تونستم پیرمرد رو برسونم جایی و نه به حمید و کاظم ملحق شدم.
بابارحیم به اینجای حرفهایش که رسید، تکانی خورد. صورتش از دردی ناگهانی و نامعلوم جمع شد. دستهایش ناخودآگاه از دو طرف رفت بالا و با انگشتهای وسط و سبابه شروع کرد آرامآرام به ماساژ دادن شقیقههایش.
نفیسه و مادرش فاطمه کنار بابارحیم نشسته بودند. فاطمه دستش را فرو کرده بود لای موهای دخترش و داشت نوازشش میکرد. دست دیگرش را گذاشت روی شانه بابارحیم و به نرمی فشار داد.
نفیسه پرسید: «بعدش چی بابارحیم؟ بعدش چی شد؟»
بابارحیم خیلی آرام و شمرده شمرده گفت: «بعدش همهجا تاریک شد. دیگه هیچی نفهمیدم.»
مامانبتول با یک سینی چای و خرما از آشپزخانه آمد و نشست کنار نوه و نتیجهاش. لبخندی به فاطمه زد و بعدش به نفیسه گفت: «بعدش بابارحیم زخمی شد دیگه.»
نفیسه زل زد به صورت بابارحیم. اولین باری بود که بابارحیم داشت این ماجرا را برایش تعریف میکرد. خودِ خودِ بابارحیم. یعنی همان کسی که خودش آنجا بوده و همهچیز را از نزدیک دیده. نه مامان فاطمه و نه بابا علیرضا. نه حتی مامانبتول. بلکه خودِ خودِ بابارحیم. بابارحیم که انگار با حس ششمش فهمیده بود نتیجه دلبندش چه میخواهد، ادامه داد: «دو روز تموم بیهوش بودم بابایی... همه فکر میکردن شهید شدم... بعدها کاظم بهم گفت تیر خوردن و افتادن من، انگار تازه اول یه جنگ تمومعیار بوده... بعدش نامردای شاه از زمین و هوا آتیش ریختن رو مردم... انقدر آدم کشته و زخمی شده و رو هم ریخته که دور و بر من پر شده از جنازه و مجروح... بچهها وقت نکردن منِ جنازه رو از بین بقیه جنازهها بیرون بکشن... شبونه که اوضاع یه کمی آرومتر شده بوده، یه عده دیگه از مردم اومدن من رو با بقیه جمع کردن بردن بهشتزهرا... ولی اونجا تو سردخونه یکی فهمیده دارم نفس میکشم... زنده موندم، ولی چشمام از دست رفت... یه تیر مستقیم از این شقیقه رفته بود تو و از اون یکی دراومده بود و جفت چشمام رو ازم گرفته بود...» بابارحیم که به اینجا رسید انگار که حدس زده باشد نفیسه به چه چیزی فکر میکند گفت: «آره باباجون. اونروز اینطوری شد که بابارحیمت نتونست اون پیرمرد رو به جای امن برسونه. معلوم نشد چی به سر اون بیچاره اومد. کسی تونست گاری رو ببره جایی یا نه؟ من که دیگه از هوش رفتم. تازه اگه بهوش هم بودم دیگه نمیتونستم جایی برم یا حرکتی بکنم.»
نفیسه پرسید: «یعنی اونم شهید شد؟»
بابارحیم گفت: «نمیدونم. شاید. دیگه هیچوقت نتونستم دنبالش بگردم.»
نفیسه پرسید: «خود شما چطوری اومدین خونه؟»
بابارحیم گفت: «خدا خیرش بده کاظم رو. همون کاظم که با هم توی درگیریها بودیم. چند روز بعد اتفاقی تو بیمارستان پیدام کرد.» بعد خندید و گفت: «البته باورش نمیشد زنده باشم.»
نفیسه که داشت با انگشتهایش بازی میکرد، مردد پرسید: «پس یعنی... اگه اون روز بیرون نرفته بودی... الان چشمات میدید؟»
چند لحظهای سکوت حاکم شد. ولی خیلی زود خود بابارحیم سکوت را شکست و گفت: «نمیدونم اگه نمیرفتم چشمام امروز میدید یا نه؟ ولی این رو میدونم که اگه نرفته بودم همهچی از دست میرفت... همهچی؟ اگه من و بقیه نرفته بودیم جای خیلی از اتفاقات با هم عوض میشد. به جای اینکه آدمهای بد برن و بجاشون آدمهای خوب بیان، برعکس میشد. آدمهای بد میموندن و آدمهای خوب برای همیشه از پیش ما میرفتن.» بعد رو کرد به همسرش بتولخانم و ادامه داد: «یادته خانم؟ خودت بعدها برام گفتی بختیار همون روزی که من تیر خوردم، درست ساعت شش بعدازظهر 21 بهمن، جلسه گذاشته و دستور داده که همه آقایون رو دستگیر کنن؟» بتولخانم سری به نشانه تأیید تکان داد و گفت: «بله، مگه میشه یادم بره؟»
بابارحیم ادامه داد: «میخواستن یه شبه همه اونایی که جون ما به جونشون بند بود دستگیر کنن... همونایی که ما رو بیدار کرده بودن و راه رو نشونمون داده بودن... نامرد میخواست از فرصت حکومت نظامی استفاده کنه و شهر رو سنگربندی کنه، تا با اون عوامل پلیدش بتونه شبونه کودتا راه بندازه... یه طرح اسرائیلی؛ که درست وقتی که همه مردم تو خونههاشون خوابیدن، همه بزرگان انقلاب رو دونه دونه از خونههاشون بکشن بیرون، ببرن یه جای نامعلوم و سر به نیست کنن... به خیال خودشون: «راحت و بیدردسر». میخواستن کلک انقلاب رو یه شبه بکنن... اونم انقلابی که با خون دل به دست اومده بود... میخواستن هنوز تا پا نگرفته نابودش کنن...»
فاطمه گفت: «بابابزرگ! من موندم با چه جرأتی میخواستن اون همه آدم رو دستگیر کنن؟»
بابارحیم در حالی که سرانگشتانش یک استکان چای را از توی سینی لمس میکرد، گفت: «فکر همهجا رو کرده بودن باباجون. میخواستن مثل همیشه از ترفند حکومت نظامی استفاده کنن. همیشه جواب داده بود. ولی نمیدونستن که ایندفعه با دفعههای دیگه فرق داره.»
نفیسه همانطور که سعی میکرد با هسته خرماهایی که خورده بود توی سینی یک شکل هندسی درست کند، پرسید: «چه فرقی بابایی؟»
بابارحیم گفت: «امام. ایندفعه امام پیش ما بود.»
نفیسه گفت: «آها!» و بابارحیم ادامه داد: «وقتی آدم امام رو کنار خودش داشته باشه میدونه چیکار کنه. بیامام، شناختن راه از بیراه خیلی خیلی سخته.» و بیآنکه کسی اشارهای کرده باشد بابارحیم و مامانبتول و فاطمه صلواتی فرستادند. نفیسه هم همانطور که مشغول بازی بود، همراهیشان کرد.
پایان