صدیقه شاهسون
خلاصه داستان:هفته گذشته با هم خواندیم که شیدا بار دیگر از دام ساواک میگریزد... اما اوضاع کلا رو به راه نیست...
تیرداد وقت شعارنویسی تیر خورده، شاگرد مغازه حلیمی که تازه به گروه پیوسته و قرار بود اعلامیههای امام را به گروه برساند دستگیر شده، وضعیت سمیه هم که جای خود... خلاصه بگیر و ببندهای ساواک بیشتر از قبل شده است... همه اینها رضا را نگران وضعیت شیدا کرده، به همین خاطر از شیدا میخواهد چند روزی همراه ننه حوا از تهران خارج شوند
شیدا جلوی در باز اتاق آقامجتبی میایستد. با پشت دست چند ضربه به در میزند. جسمی لاغر و رنگ پریده که روی تخت دراز کشیده است، با بیحالی سر میچرخاند. شیدا به تخت نزدیک میشود و از دیدن چهره رنگ پریده و چشمان در گودی فرو رفته آقا مجتبی تعجب میکند. باور نمیکند در طی این چند روز اخیر که او را از نزدیک ندیده است این قدر آن آدم گشادهرو آب رفته باشد. مرد با دیدن شیدا لبخند کمرنگی بر لب میراند و تکانی به خود میدهد. سرفهای کوتاه میکند و بیرمق میگوید:
ـ چه خوب کردی اومدی شیدا. هنوز نگفتی منو حلال کردی یا نه دختر جون...
شیدا با دیدن وضع مرد، بادکنک بغض باد کرده میان آروارههایش را به زحمت فرو میخورد.
ـ وای آقا مجتبی شما تو این حالتونم دست وردار نیستین، باز شروع کردین. به خدا هر وقت اینجوری میگین من خیس عرق میشم. اومدم حالتونو بپرسم. انشالله بهتر میشین. من که جز محبت چیزی از شما ندیدم. چرا هی اینجوری میگین؟
مرد خنده تلخی میکند. صدای شلوغی و تظاهرات چهارراه جلوی خیابان بیمارستان، شیدا و همراه مریض تخت بغل را سمت پنجره میکشاند. جمعیتی پراکنده به هر سو میدوند. آقا مجتبی با شنیدن صدای درهم مردم از خودش متنفر میشود.
ـ خدا خیر بده به زن خدا بیامرزم وجیهه که منو از پای بساط ظلم بیرون کشید...
مرد دست روی موهای جو گندمی که با شانه چهار تراشیده شده میکشد. پلکهایش نگاهش را به هم میفشرد و اشک شوری از چشمه مژههایش سرریز میکند.
ـ شاید دارم تقاص پس میدم.
شیدا سمت او برمیگردد.
ـ آقا مجتبی خب اون زمان شما هم مجبور بودین. الان که فهمیدین با اونا هم عقیده نیستین. تو رو خدا من شما رو مثل پدر نداشتم دوس دارم، دیگه اشکهاتون رو پاک کنین تحملشو ندارم.
توان ادامه دادن و حرف زدن از جسم مرد بیرون میرود. ملحفه را روی صورتش میکشد و صدای هقهق خفه گریههایش دل دختر را ریش میکند. شیدا منتظر میماند تا ملحفه کنار برود و صورت مرد را یک بار دیگر نگاه کند. شاید تا وقتی که از مسافرت برگردند، سرطان کار خودش را با او کرده باشد...
ـ شما ما رو حلال کن آقا مجتبی. یه چند روزی با ننه حوا داریم میریم قم.
دیگر نمیتواند تاب بیاورد میخواهد از اتاق بیرون برود؛ صدای مرد و حرفی که از زیر ملحفه سفید میزند قلب دختر را منقبض میکند.
ـ شیدا قبل از رفتن بگو ببینم... زن رضای من میشی؟ خبردارم که چند وقته دلش با تو!
نگاه رضا که کنار درگاهی اتاق ایستاده با نگاه متحیر دختر در هم قلاب میشود. هر دو از حرفی که مرد بیمقدمه از دل آنها زده بود، تعجب میکنند. دختر نمیداند برگردد به مرد روی تخت نگاه کند یا از زیر نگاه سنگین رضا در برود. خون در مویرگهای صورتش میجوشد. به زحمت میگوید:
ـ ببخشید... من... دیگه باید... خداحافظ
نمیفهمد چطور پلهها را دو تا یکی میکند و از بیمارستان در میرود. احساس میکند همه جا و همه کس چشم شده و او را زیر ذرهبین گرفتهاند.
***
یک ساعتی است که ننه حوا و شیدا تن به سَفر اجباری دادهاند و سوار مینیبوس خط تهران ـ امامزاده داوود شدهاند. شیدا از شیشه کوچک ماشین به منظره کوهها و بیابانهای پوشیده از برف که چون فیلمی از جلوی نگاهش میگذرد، زل زده است. وقتی از بیمارستان به خانه برگشته است ننه حوا را به زور راضی کرده که به این سفر چند روزه اجباری تن بدهد. پیرزن دل رفتن به این سفر را نداشت اما وقتی به در خطر بودن جان شیدا فکر کرده بود، به شرط این که قبل از رفتن به قم امشب را به امامزاده داود بروند، بار و بنهاش را بسته بود. ننه حوا میخواست تا فردا برای خودش زمان بخرد و خودش را بعد از مدتها برای رو به شدن با خانواده دامادش آماده کند. فکر شیدا را شوک خواستگاری بیمقدمه آقا مجتبی بیش از روبه رو شدن با زادگاهش در سردرگمی فرو برده بود.
مینیبوس آرام و زوزهکشان مسیر را پیش میرفت. خورشید کمکم داشت در پس زمینه آبی رنگ آسمان محو میشد و سرمای زمستان خود را بیشتر نشان میداد.
پیرزن کنار دست دختر کمی جا به جا شد و غر و لندکنان چادرش را روی پاهایش کشید.
ـ کاش میشد اصلا قم نریم مادر. من میگم بهتره همین جا تو امامزاده داود چند روز بمونیم؟
پیرزن نظر میدهد و چند ثانیه بعد خودش جواب خودش را پیدا میکند.
ـ ای بابا منم افتادم رو دنده لجبازی. آخه بگو پیرزن امامزاده داوود که تابستون آب یخش دست آدمو چاقو میکنه چطور تو زمستونش میتونی با این پادردت دووم بیاری که برنامهریزی هم میکنی! اصلا بگو برو قم خونه ننهبزرگ شیدا نشون بده چطوری نوهشونو مثل دسته گل بزرگ کردی، که حالا دل خواستگارا براش قند میره! راس نمیگم مادر؟! حواست با منه؟
شیدا با تکانهای ننه حوا، نگاهش را از منظره بیرون میگیرد و به چهره پیرزن میدوزد.
ـ چی گفتی ننه حوا؟ به خدا اصلا حواسم نبود...
ـ خوبه خوبه... نمیخواد به قسم خوردن بیفتی. معلوم بود که حواست به من نیس. از وقتی از بیمارستان اومدی یه طور دیگه شدی. چت شده؟
مینیبوس همانطور که پیچهای تند و خطرناک جاده را طی میکرد تکان شدیدی میخورد. شیدا بازوی پیرزن را میگیرد و به سمت خود میکشد.
ـ ننه حوا بیاین جاتونو با من عوض کنین؛ میترسم بیفتین زمین.
پیرزن خودش را بیشتر در دل صندلی مینیبوس جا میدهد و محکمتر مینشیند.
ـ منو نپیچون. بگو چی شده؟
دختر من و منی میکند و میگوید:
ـ آقا مجتبی منو برا آقا رضا خواستگاری کرد. انگار دلش میخواد قبل رفتنش جواب من رو بدونه.
پیرزن مشتی نخود و کشمش از جیبهای گشاد ژاکت کامواییاش در میآورد و کف دست دختر میکارد. انگار از شنیدن ماجرا در آن شرایط تعجب نکرده است. با خونسردی لبخند چاشنی کلامش میکند و میگوید:
ـ چند وقت پیش فهیمه به من گفته بود با آقا مجتبی حدس زدن که قلاب رضا تو گلوی تو گیر کرده. بهم گفت آرزوشه که تو زن داداشش بشی! من انگار به دلم افتاده بود این روزا یه خبرایی میشه!
ـ ننه حوا من فعلا خیلی قاطی کردم. اصلا حوصله فکر کردن به این چیزا رو ندارم.
ـ ناقلا تو چشای ننه حوا نگا کن بگو ببینم چی گفتی؟
ـ نه که نداشته باشم فقط کاش میذاشتن یه وقته دیگه...
ـ این که بد نیس مادر... خوب فکراتو بکن. رضا پسر خوبیه. اگه به دلت نشسته معطل نکن، اینطوری بهتر به کاراتونم میرسید. خیال منم راحتتره.
شیدا گردن میکشد و از شیشه جلوی راننده گنبد طلایی و کشیده امامزاده را مهمان عکاسخانه چشمهایش میکند. با پیدا شدن گنبد عاقله مردی که صندلی جلو کنار راننده نشسته است با صدای بلند میگوید:
ـ هدیه به آقا امامزاده داوود صلوات بلند بفرست.
ذکر صلوات توی کام همه مسافران میپیچد.
بعد از پیاده شدن از مینیبوس، شیدا با زحمت ننه حوا را سوار قاطر کرایهای میکند و با هم سر بالایی تند کنار جاده تا دم مسافرخانه را بالا میروند. خورشید دیگر دارد آخرین اشعهها را از روی گنبد برمیچیند و جا را برای سوز تند سرما باز میکند. آنها با حوصله از میان جاده باریکی که پر از مغازههای کوچک است، میگذرند و جلوی مسافرخانهای که پسرک قاطرچی نشانی میدهد، میایستند. بعد از مدتی کوتاه توی اتاق سه در چهاری در طبقه دوم یک خانه مشرف به امامزاده جا گیر میشوند. شیدا مجبور میشود به خاطر پا درد ننه حوا و خستگیاش قید زیارت شب را بزند و برای نماز صبح خودش تنهایی به امامزاده برود. شبهای گذشته که شیدا فکر و ذکرش اعلامیه آقا، ساواک، سمیه و... بود به راحتی خوابش نمیبرد چه رسد به امروز که موضوعی تازه بیشتر فضای ذهنیاش را مشغول کرده است. دختر از آخر شب تا به الان هر چه توی جایش غلط زده و چشمانش را به هم چسبانده، خواب چون بره بازیگوش از لای پیله چشمانش در میرود. چند بار از جا بلند میشود و از شیشه کوچک پنجره به گنبد نورانی امامزاده خیره میشود و از راه دور درد و دل میکند. صدای اذان صبح که از مأذنه حرم شنیده میشود از رختخواب دل میکند و وضو میگیرد. روسریاش را مثلثی تا میزند و روی صورتش مرتب میکند. آرام زیر گوش پیرزن میگوید:
ـ ننه حوا من دارم میرم حرم. هوا سرده کوچهها یخ بندونه، بهتره نمازتونو خونه بخونین. آفتاب که در اومد دوباره با هم میریم. باشه؟
پیرزن زیر پتو نیمخیز میشود و ناله میکند:
ـ باشه مادر... خدا خیرت بده یه کم این بخاری رو زیاد کن. نمیدونم چرا پاهام داغ نمیشه مادر.
ـ باشه...اینم بخاری، زیادش کردم. کاری ندارید؟
ـ نه دخترم، به سلامت.
شیدا پالتوی بلند زرشکی را میپوشد و به قصد امامزاده از اتاق بیرون میزند. پای مشبکهای ضریح که میرسد بلور نازک بغضش ترک برمیدارد و اشکها بی اختیار از حوض چشمانش سرریز میکند.
ـ السلام و علیک یا امام زاده داوود. نمیدونم شاید خدا شما رو مخصوصا سر رامون گذاشت، شاید ریختن ساواک دیروز صبح تو خونمون چندان اتفاق بدی نبود... آخ چند وقتی بود طاقچه دلم دیگه برا غصههام جا نداشت، آخه...
یاد هدفی که برایش آواره شده بود میافتد و همه خواستههای خودش به یک باره از یادش میرود. با صدایی آهستهتر زیر لب زمزمه میکند.
ـ خوبه اول برای اون آقایی که به خاطر ما مردم تبعید شد، دعا کنم چون حداقل من تو وطن خودم فراری شدم... خدا به داد آقای خمینی برسه. یعنی یه روزی میاد ایشون دیگه غریب نباشه، یه روز میاد که آزادانه حرف دل ما مردم رو به زبون بیاره، با همه این اوصاف خودشون دغدغهشون انقلابه. آقا تو واسطه بشو خدا شر این ظالما رو کم کنه.
سرش را به ضریح میچسباند و نگاش چون پروانهای که به سمت نور برود در آغوش سنگ قبر مینشیند.
ـ شما پا درمیونی کنید آقا. این انقلابی که به خاطرش خیلی یا گوشه کنار بیگناه گیر افتادن و شهید شدن، جون بگیره... مردم دیگه خسته شدن... منم از ناپدید شدن سمیه خسته شدم، دل مرده شدم. ای امامزاده نذر میکنم اگه سمیه سالم باشه هزار تا صلوات براتون هدیه بفرستم.
زانوهای دختر جوان تا میخورد. شمع قدش پای ضریح آب میشود. نمازش را در میان امامزاده خلوت از زائر میخواند و تا روشنایی کامل آسمان هر آنچه در دل تلنبار کرده است در این جای امن بیرون میریزد. از ولولههایی که این روزها گوشه و کنار مملکت به پا شده تا جریان خواستگاری رضا همه را برای امامزاده میگوید و احساس سبکی هدیهای است که دست به نقد از او میگیرد.
بعد از اینکه خورشید هم بساطش را مثل کاسبهای امامزاده توی روستا پهن میکند، شیدا از مکان مسقف حرم بیرون میزند. کوچههای تنگ و باریک را که یخ موزایکبندی کرده طی میکند. جلوی مغازه میایستد. گردن آویزهایی از جنس چوب که با خط خوش رویشان آیه ان یکاد و یا جملههای عاشقانه نوشته شده نظرش را جلب میکند. دستش را زیر تعداد زیادی از آنها که گوشهای روی هم آویزان شده میبرد. جملهای را که روی قطعه چوب کوچکی به شکل قلب حک شده است، میبیند. شعفی خاص در وجودش میدمد. «رضاجان دوست دارم» شاید این نوشته یک نشانه است از صاحب امامزاده. به فال نیک میگیرد. اسکناسی از کیفش بیرون میکشد و به مغازهدار میدهد. گردن بند را توی کیفش جا میکند با خودش عهد میکند در اولین فرصت که نظرش را به رضا گفت و بینشان صیغه محرمیت جاری شد، گردن آویز را به او هدیه بدهد.
***
امروز چند روزیاست که شیدا به همراه ننه حوا از تهران بیرون زدهاند و دو شب و دو روز را به اصرار ننه حوا در امامزاده داوود گذراندهاند.
تا پای مینیبوس قم برسند پیرزن هنوز غر و لند میکند:
ـ شیدا مادر بیا اصلا بیخیال قم بشیم. بریم همین جلال آباد خونه دختر بیبی کلثوم من!»
ـ ننه حوا بازم که شروع کردین. چرا نریم قم؟
ـ آخه مادر اگه رفتیم قم تو هی اصرار داری بریم خونه فامیلای بابات منم حوصله ندارم.
ـ چرا نریم؟ من دلم میخواد ببینمشون. میخوام بدونم کسی درباره بابام چیزی میدونه کسی میدونه قبرشون کجاس؟
پیرزن لج میکند، همان کنار جاده زنبیلش را روی زمین میگذارد و مینشیند.
ـ شیدا مادر دفعه هزارم که میپرسی. اونا قبر ندارن. تازه فامیلای باباتم چش دیدن تو رو ندارن... یعنی از اولشم چشم دیدن مادرت ریحانه رو نداشتن... اصلا مگه تو درس و دانشگاه نداری؟ بیا برگردیم تهران.
شاگرد شوفر که دستی به دستگیره در دارد و یک پایش روی پله است، داد میکشد:
ـ خانم چیکار میکنی. قم مییاد یا نه؟ مردم که مسخره شما نیستن!
شیدا با عجله ساک وسایلشان را توی مینیبوس میگذارد و با اصرار پیرزن را سوار میکند.
ـ ننه حوا شما حالا بیا. اصلا میریم مسافرخونه. یه زیارت میکنیم برمیگردیم تهران. من دلم برا حرم حضرت معصومه تنگ شده، پاشید دیگه همه دارن نگامون میکنن!
هنوز صدای مینیبوس خفه نشده که پیرزن دوباره پیشنهاد میدهد اول به خانه پسر عموی او بروند. هر دو با جمعیت مسافران پیاده میشوند. پایشان به زمین خاکی کف ترمینال قم میرسد. ترمینال شلوغ است و هر کسی جایی میرود. صدای شاگرد شوفرها فضا را پر کرده است.
ـ قم مشهد... قم مشهد... قم تهران... جلال آباد... قم
شیدا وسایل پیرزن را دست میگیرد.
ـ بیا ننه حوا بریم سوار تاکسی بشیم بریم حرم. اونجا نزدیک حرم یه اتاق تو مسافرخونه میگیریم.
ـ یعنی میگی جلال آباد نریم مادر.
ـ حالا بریم حرم تا ببینیم چی پیش میاد.
کنار خیابان میایستند. طولی نمیکشد که ماشین پیکان سواری سفیدی با خطهای نارجی جلوی پایشان ترمز میکند. روحانی جوانی با عمامه سفید صندلی جلو کنار دست راننده نشسته است.
شیدا در عقب تاکسی را باز میکند و پیرزن آه و نالهکنان هیکل پر دردش را روی صندلی جا میدهد. شیدا ساک وسایلشان را توی صندوق عقب میگذارد و زنیبل قرمز را همان کنار دست ننه حوا روی صندلی جا میدهد. راننده پُک عمیقی به ته سیگاری که روی لب دارد میزند و ته مانده آن را از شیشه باز ماشین بیرون میاندازد. مرد راننده هوای دودآلود توی دهانش را بیرون میدهد. دود به جان ننه حوا میافتد و اعتراض سینه خستهاش، با سرفه شنیده میشود.
حاج آقای جوان پر شال گردن بلندش را جلوی دهانش میگیرد.
ـ برادر حواست به خودت نیست لااقل حق بقیه رو ضایع نکن. اینا حقالناسه. یه کم شیشهتو بده پایین. این مادر بنده خدا به سرفه افتاده.
راننده پایش را روی گاز میفشارد.
ـ ای بابا مگه اوضاع مملکت اعصاب برا کسی گذاشته. خب بابا بگو چه دردتونه. شماها که زورتون به این شاه و سربازاش نمیرسه هی اختشاش درس میکنین. بچسبین به کار و زندگیتون!
راننده هیکلش را روی فرمان میاندازد و قوز میکند.
مردم ریختن تو خیابونا. هی سر و صدا... هی سر و صدا... بختیار که گفته زندانیهای سیاسی رو آزاد میکنم، گفته حتی حکومت نظامی رو هم کمکم لغو میکنم. خب هی لج به لج بختیار میزارن که اوضاع بدتر میشه!
شیدا از اینکه مرد حتی جرأت نمیکند توی فضای بسته هم جمله مرگ بر شاه را ادا کند خندهاش میگیرد.
پیرزن دستگیره را میچرخاند. هوای سرد بیرون توی تاکسی میدود. فضا قدری قابل تحملتر میشود. راننده از آینه جلو، صندلی عقب را دید میزند.
ـ کجا پیاده میشی ننه جون؟
شیدا با عجله جواب میدهد:
ـ میدون صفاییه.
ابروهای سفید و کم پشت پیرزن توی هم میرود:
ـ نه آقا نزدیکیهای حرم نگه دارید، میخوایم بریم یه مسافرخونه.
پیرزن چشم غرهای به شیدا میرود.
ـ حالا نرسیده میخوای بری آمار چاپ خونهای که بابات بیست سال پیش توش کار میکرده رو در بیاری؟ میبینی که اوضاع چجوریه. حالا بذار برسی مادر!
شیدا با نگاه غضبآلود ننه حوا خودش را جمع و جور میکند و پرونده مزار پدر و مادرش را به بایگانی صبر میدهد تا در فرصتی دیگر پیگیر شود.
ماشین چهارراه را رد میکند و میافتد توی خیابانی که از کنار حرم رد میشود. کمکم حرکت ماشین با ترافیکی که پیشرو هست کند و کندتر میشود. حاج آقای جوان با دیدن جمعیتی که در انتهای ترافیک توی خیابان ریختند و شعار میدهند، تاب نمیآورد. انگار او هم در گروههای زیرزمینی از نوار کاست شنیده که آقا گفتند:«اعلام میکنم که رژیم سلطنتی غیر قانونی است و مردم آنها را نپذیرند و همچنان اعتراض کنند... حکومت نظامی هم نباید جلوی حرف مردم را بگیرد» جوان طلبه چند سکه یک ریالی روی خز پهن شده روی داشبورد کنار دست راننده میگذارد.
ـ آقا نگه دارین ممنون. من همین جا پیاده میشم.
پر عبایش را جمع میکند و با عجله از ماشین بیرون میرود. لابهلای ماشینهای ایستاده از حرکت گم میشود و خودش را به آدمهایی که مثل چشمه وسط خیابان جوشیدند، میرساند.
دل شیدا با دیدن جمعیت به تپش میافتد. کاش پیرزن دست و پا گیرش نبود تا او هم چون مرد روحانی به دل جمعیت میزد. مرد راننده با دیدن وضعیت پیش رو دست پاچه میشود. برمیگردد و همانطور که سعی دارد از میان پیرزن و شیدا شیشه عقب ماشین را ببیند و دنده عقب بگیرد میگوید:
ـ حاج خانوم شرمنده... اوضاع و احوال که میبینید. پایین همین خیابون رو بگیرید برید میرسید به حرم. کرایه هم نمیخوام. فقط خواهشا زودتر پیاده شید.
پیرزن دلش آشوب میشود. با دیدن مردمی که مشتهایشان از گلدان تن قد کشیده و گوشه و کنار شعار میدهند، سرش گیج میرود. غرو لند کنان شیدا را هل میدهد.
ـ امان از کسی که حرف گوش نده. گفتم بیا بریم جلال آباد. هر چی باشه اونجا آبادی بود خبری از این برنامهها نبود. برو پایین ببینیم میشه برگردیم ترمینال.
شیدا دلش قنج میرود برای شعار دادن اما میداند فعلا وقت این حرفها نیست. دست پیرزن را میگیرد و از خیابان شلوغ به کوچهفرعی میپیچند.