کد خبر: ۳۱۸۸
تاریخ انتشار: ۲۰ مهر ۱۳۹۸ - ۱۵:۲۷
پپ
صفحه نخست » کنز

حسنی احمدی

علی‌بن‌موسی به همراه ملازمانش به نزدیک شهر توس رسیده‌اند. فرزند حبیبم را با نارضایتی به خراسان می‌برند. موسی‌بن‌سیار نزدیک علی‌بن‌موسی حرکت می‌کند که صدایی از دور توجه‌اش را جلب می‌کند، نگاهی می‌کند انگار جنازه‌ای را برای تدفین می‌برند. رضا تا جنازه را می‌بیند از مرکب پیاده می‌شود و به سمت جنازه می‌رود و آن را بر دوش می‌گیرد انگار که میت یکی از نزدیکان اوست.

موسی‌بن‌سیار با تعجب به علی‌بن‌موسی نگاه می‌کند و با خود می‌اندیشد ایشان تازه وارد این شهر شده‌اند چطور افراد این شهر را می‌شناسند.

جنازه را تا کنار قبر می‌برند. علی‌بن‌موسی‌الرضا کنار میت می‌نشیند و دست روی سینه او می‌گذارد و می‌گوید: بشارت باد بر تو بهشت. دیگر از این پس ترسی نخواهی داشت.

تعجب موسی‌بن‌سیار بیشتر می‌شود. بعد از فراغت علی‌بن‌موسی از کار تدفین خود را به فرزند حبیبم محمد نزدیک می‌کند و می‌گوید: آقا من یقین دارم که شما اولین بار است به این شهر آمده‌اید. تا به حال قدم شما به اینجا نرسیده است از کجا شما این میت را می‌شناسید؟

علی‌بن‌موسی دست بر شانه موسی‌بن‌سیار می‌گذارد و می‌گوید: ای موسی مگر تو نمی‌دانی که اعمال شیعیان ما صبح و شام به ما عرضه می‌شود در نتیجه ما هم عمل و هم صاحب عمل را می‌شناسیم. اگر تقصیری در عملش باشد از برایش استغفار می‌کنیم و اگر عبادتی باشد برای او از خدا تقاضای پاداش می‌کنیم.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: