گلاب بانو
قد متوسطی داشت، قدش از درخت نونهال بادام کوتاهتر بود. صورتش معلوم نبود، همه را پشت یک روبنده سپید توردار مخفی کرده؛ الان سالها قبل از مشروطه اینجا اینطوری رسم است. همانطور با دست پر و چادر خاکی میآمد و تکهای نان و پنیر و مشتی نقل سفید میپیچید لابلای پارچه سفید و میگِرید پرِ شالش، برای آنکه بچهها روز را پای صحبت ملا طاقت بیاورند و از گرسنگی جانشان در نرود و بهانه نگیرند. پسرها نمیدانستند برای چه باید به مکتب خانه بروند، بازی در حیاط و کوچه و مزرعه و دویدن و شیطنت را بیشتر دوست داشتند اما او پیش از تاریک و روشنای صبح وقتی که همه خواب بودند خیلی قبلتر از سرک کشیدن آفتاب روی پرچین خانهها، تند و تند کارهایش را انجام میداد و بچهها را بیدار میکرد، به زور دست بچهها را میگرفت و قصهای از گرگها و گوسفندها سرهم میکرد و بچهها را راهی مکتبخانه؛ یک بچه را بغل میزد و دو بچه دیگر بالهای سیاه چادرش را میچسبیدند و همانطور که حواسشان به گوسفند گم شده قصه و دندان تیز گرگ بی پدر و مادر و سگ حواس پرت گله بود دنبالش راه میافتادند. قصه را برای روزهای بعد ناتمام میگذاشت، از پشت روبنده سفید سلام کوتاهی به ملا میداد و بعد دست بچهها را رها میکرد و آرام هلشان میداد در اتاق کوچک و تاریک مکتبخانه که با چند شمع و چراغ کوچکی روشن و گرم میشد. خودش همان جا کنار کفشها روی زمین مینشست، سرش را میچسباند به دیوار کاهگلی و نگاهش را خیره میانداخت روی زمین. انگار که دنبال چیزی میگشت! بچهها یکی یکی میآمدند، پاپوشهایشان را درمیآوردند و داخل میرفتند. مادرها و باجیهای دیگر هم میآمدند اما بچهها داخل رفته و نرفته، خودشان باز میگشتند که به کارهایشان برسند، نمیتوانستند بنشینند. گاهی فضولی بعضیهاشان گل میکرد و چیزهایی میپرسیدند اما زینب جوابی نمیداد که دندانگیر باشد و پای رفتن را به زانوی نشستن تبدیل کند و سر حرف باز شود، بیشتر میخواست گوش بدهد، برای همین هم همه چیز را فقط با تکان دادن سر جواب میداد. در همان حد! مبادا که کلامی را نشنیده بگذارد.
نظر آقاجان عوض شده بود. میگفت بچهها بزرگ شدهاند، خودشان میروند! اگر نروند هم مهم نیست، همینقدر بسشان است! ترس تمام وجودش را پر کرد. آنقدر لب به آب و غذا نزد که دوباره آقا جان راضی شد! چشمهایش تاریک و روشنای پرچینها را تشخیص نمیداد، ضعف داشت، خیلی وقت بود غذای درستی نخورده بود. ملاکاظم توی اتاق بود و بچهها را ردیف به ردیف نشانده بود و داشت مشقشان میداد.
زن ملا، پیرزن چروکیده اجاق کور، مدام چپ و راست بفرما میزند که آن طرفتر روی سکو بنشیند اما قبول نمیکرد. مینشست همانجا روی زمین و گوش میکرد به صدای زمخت و خشک ملاکاظم که از درز چرک مرده و چوبی در ییرون میریخت. زینب تمام صداها و حروف و هجیها را از لای همان در دانه دانه انگار که گوهرهای نابی باشند که روی زمین میغلتند، برمیداشت.
میدانست که آقا جان اینها را برای دخترها خوب نمیداند و میگوید دختر را چه به سواد و مکتب و خط و ربط؟ دختر باید خانهداری کند و بچه بزرگ کند و شوربا بپزد البته اگر نان برای شوربا پیدا بشود، دوره قحطی است و اهالی روستا گندم پیدا نمیکنند که نان بپزند.
ملاکاظم اجاقش کور است و زن ملا فکر میکند دخترک میخواهد قاپ ملا را بدزد. گلهاش را میگذارد لابلای کلمات نیشدار و تحویل مادر زینب میدهد. همانجا کنار پاپوشها و با کنار هم گداشتن پاپوشها و نوشتن کلمات امتحان میدهد. ملا سرش را تکان میدهد که درست است بعد از آن میتواند آن طرف پرده برای یادگیری بنشیند.
دوباره زنده میشوی
چند روز میمیری و دوباره زنده میشوی تا بفهمی که باید چکار کنی؟ خواب میبینی که تو دوتا قلب داری؛ یکی اینکه توی سینهات میزند مش قاسم و یکی دیگر هم بیرون از تنت زیر آفتاب میدود! ترس برت میدارد میدوی دنبال قلبت که زنده بمانی و نمیری! میگویی ده سر عائله داری و نمیتوانی آنها را بیپدر و سر و همسر رها کنی. دلت برای خودت میسوزد برای زنت با آن دستهای زخمی و تاولدار که مرض به جانشان افتاده و هر چه حکیم ضماد میدهد و ذکر میگوید بیفایده است! حتی برای نمردنت گریهات هم میگیرد و شروع میکنی به التماس کردن! به کسی که اصلا نمیبینی در خواب گله میکنی و بغض میکنی و از رنجت میگویی، میگویی که بچهها کوچک هستند و سرپرستی ندارند، میگویی که حواست به خمس و زکات و صدقه هست. میشماری ببینی ماههای حرام را چه کردهای؟ برای حسین فاطمه اشک ریختهای یا نه؟! ریختهای آن هم با مشتی گل که هر سال بر پیشانی و سر شانهها میمالی! خیالت راحت میشود آن هم اشکهایی با بغضهایی به اندازه یک دنیا دلتنگی و غم! یادت میافتد که چند روزی روزه نگرفتی، تمام سالها گرفتهای بهجز همین چند روز که بیمار و تبدار کنج خانه افتاده بودی! میخواهی دست دراز کنی و قلبت را توی مشت بگیری و به سینهات بسپاری اما نمیشود یعنی دستت به قلبت نمیرسد! قلبت سریع میدود و تو هرچه تلاش میکنی دستت دورتر از آن میدود. از نفس میافتی که زنت سرشانههایت را تکان میدهد انگار داری برای خودت روضه میخوانی، برای غریبیات، برای بیکسی و بیپناهیات.
زنت میگوید: چه خبر است خانه را گذاشتهای روی سرت؟
از زنت سراغ قلبت را میگیری، نگاهت میکند انگار که به دیوانهای خیره شده باشد به قفسه سینهات اشاره میکند. بعد سراغ زینب را میگیری که روزها و شبهاست لب به غذا نزده! درست از همان زمان که ممنوع کردهای پا سمت مکتب خانه بگذارد، میدانی این خوابها برای زینب است! بانویی که به خوابت آمده بود گفت! پرسیده بودی که چرا قلم را که به مرکب فرات میزنی و روی کاغذ میکشی، بیفایده است؟
گفته بود: سواد که نداری چه فایده؟ همان دوقطره اشک را که جوهر شدهاند تا نامه و سیاهه اعمالت را بنویسند هدر میدهی!
انگار خواب دیده بودی آب فرات جوهر میشود و دوات میشود و تو هی با قلمت به تن آب میکوبی و روی کاغد میکشی، انگار کسی از تو میخواهد چیزی بنویسی اما تو که بلد نیستی، نوشتن و خواندن نمیدانی!
بانو دستور میدهد که قلبت را برایت بیاورند، آنکه قلب را در مشت گرفته و برایت میآورد زینب است بعداز آن است که اجازه میدهی دوباره بچهها را دنبال خودش تا مکتبخانه ببرد. بعد از آن است که میگذاری یکه و تنها علیرغم حرف و حدیث مردم توی مکتبخانه و پشت پرده برای یاد گیری و آموزش برود و بنشیند.
ملا میگوید: این دختر خیلی باهوش است. خیلی باهوشتر از پسرها. پاپوشها را کنار هم میگذارد و چیزهایی درست میکند. ملا خم میشود و خیره به پاپوشها نگاه میکند و سر تکان میدهد که یعنی درست است. با کنار هم گذاشتن پاپوشها چیزی نوشته، هر چه که یاد گرفته. ملا دستور میدهد پردهای توی مکتبخانه بکشند و زینب آن طرف بنشیند. زن پیر ملادست بردار نیست کنار زینب پشت پرده مینشیند چیز میبافد و چرت میزند و دخترک تند و تند از روی قرآن میخواند.
قلب فرات
من مردم، مثل خیلیهای دیگر که میمیرند و عمرشان تمام میشود، مثل تمام آدمها. خیلی سال پیش همانطور که خواب دیده بودم خانه و زندگی و زمین و بچهها را گذاشتم به امان خدا و سر گذاشتم روی زمین. بار آخری که خواب دیدم قلب از تنم فرار نمیکرد، بیدار که شدم فهمیدم باید چکار کنم. فهمیدم فرصت زیادی ندارم. آن شب که دنبال قلبم دویدم فهمیدم که باید جای دیگری به زندگیام ادامه بدهم، جایی بیرون از خودم و گرنه آدمها توی خودشان سریع تمام میشوند.
بچهها بی من هم بزرگ شدند.حالا از پشت حصار کوچک خانه وقتی به اتاقکی پر از آفتاب خیره میشوم که زینب با صدای بلند برای دخترها و زنهای روستا کتاب میخواند و حروف را هجی میکند میدانم که میشود بیرون از تن با خیال راحت زندگی کرد.
زینب حالا خودش چندین نوه و نتیجه دارد مکتبخانه زنانه کوچکی دارد و به زنها و دخترها سواد میآموزد تمام سوادش را هم هدیه میکند به من که هر روز صبح با صدای صلوات از خواب برمیخیزم و تا کنار پاپوشهای دختر بچههای کوچک میآیم، مینشینم کنار در و به صدای زینب که از لای درز چوب در بیرون میریزد گوش میدهم.
حالا میفهمم چرا زینب آن قلب را برای من آورد هر روز میآورد هر روز که کلاس مکتب خانه تمام میشود قلبی را در مشت میگیرد و برای من میآورد، بیش از چهل سال است که این کار را هر روز انجام میدهد.