گلاب بانو
بعد از نامهنگاریها و تلفنهای طولانی پیرزن آمده بود، با یک ساک سورمهای کوچک با چند اسباببازی کوچک و بزرگ رنگی و پادرد و کمردرد، خودش را رسانده بود به ترمینال جنوب، دل نمیکند از آن روستای کوچک اما دیگر تحمل سرما و تنهایی و دلتنگی را نداشت.
سالها پیش پسر یکی یکدانهاش، رفته بود که درس بخواند و برگردد، دختر بیبی سکینه را برایش نشان کرده بود و شیرینی خورده بودند. عکس پسرش را به دخترک نشان داده بود، عکسی که در آن سه تا پسر دانشجو کنار هم ایستاده بودند کنار یک قفسه کتاب، پیرزن دستش را گذاشته بود روی موهای مشکی یکی از پسرها که قد بلندی داشت و لاغر اندام بود با موهای مشکی و چشمان درشت و ته ریش و گفته بود این پسر منه و دختر بیبی سکینه گونههایش گل انداخته بود و سرخ شده بود و بیبی سکینه کله قند و روسری و یک انگشتر را به عنوان نشان عروسی قبول کرده بود تا خواستگارهای دیگر دخترک را رد کند و نگه دارد برای پسر یکی یکدانه پیرزن.
پسر هم چندباری که آمده بود و رفته بود و دختر را دیده بود بدش نیامده بود، وقتی تهران قبول شد دختر را دیده بود. کوچک بود هنوز و لای چادر سفید گلدار این طرف و آن طرف میدوید و عروسک پنبهای زیر چادرش داشت.
...