روزی، گوسالهای باید از جنگل بکری میگذشت تا به چراگاه برسد. گوساله بیفکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد. روز بعد، سگی که از آن جا میگذشت، از همان مسیر که باز شده بود استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتی بعد، چوپان گلهای ، آن راه را باز دید و گلهاش را وادار کرد از آن جا عبور کنند. مدتی بعد، انسانها هم از همین راه استفاده کردند: میآمدند و میرفتند، به راست و چپ میپیچیدند، بالا میرفتند و پایین میآمدند، شکوه میکردند و آزار میدیدند و حق هم داشتند. اما هیچ کس سعی نکرد راه جدید باز کند. مدتی بعد، آن کوره راه، خیابانی شد. حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین، از پا میافتادند و مجبور بودند راهی که میتوانستند در سی دقیقه طی کنند، سه ساعته بروند، مجبور بودند که همان راهی را بپیمایند که گوسالهای گشوده بود. سالها گذشت و آن خیابان، جاده اصلی یک روستا شد و بعد شد خیابان اصلی یک شهر. همه از مسیر این خیابان شکایت داشتند، مسیر بسیار بدی بود. در همین حال، جنگل پیر و خردمند میخندید و میدید که انسانها دوست دارند مانند کوران، راهی را که قبلا باز شده، طی کنند، و هرگز از خود نپرسند که آیا راه بهتری وجود دارد یا نه؟
*******
دوست خوب
مردی گرد کعبه طواف میکرد و میگفت: «اللّهم اَصْلِحْ اِخْوانی؛ الهی! تو برادران مرا نیک گردان و آنان را اصلاح فرما.» به او گفتند: حال که به این مکان شریف رسیدهای، چرا خود را دعا نمیکنی؟ گفت: مرا یارانی است. اگر ایشان را در صلاح یابم، من به صلاح ایشان اصلاح شوم و اگر به فسادشان یابم، من به فساد ایشان مفسد شوم.»
******
پندهای لقمان حکیم
روزی لقمان به فرزندش گفت: فرزندم! من هفت هزار کلمه حکمتآمیز آموختم، اما تو چهار کلمه بیاموز و حفظ کن که اگر به آنها عمل کنی، برای سعادت تو کافی است:
1.کِشتی خود را محکم بساز که دریا بسیار عمیق است.
2.بار خود را سبک کن که گردنه و گذرگاهی در پیش داری که گذشتن از آن بسیار دشوار است.
3.زاد و توشه بسیار بردار که سفرت بسیار دور و دراز است.
4.عملت را خالص گردان و کار را فقط برای رضای خدا انجام بده که قبول کننده عمل، بسیار بینا و داناست.
پندهای لقمان حکیم، ص 46
*******
گناهان کوچک آدم را بد عاقبت میکند!
یک عالمی در اصفهان بود به نام حاجآقا رحیم ارباب، از علمای درجه یک اصفهان بود. من جوان بودم دیدنش رفتم.گفتم: چطور افرادی بد عاقبت میشوند؟ یک عمری خوب هستند ولی یک دفعه بد درمیآیند؟ ایشان یک خرده فکر کرد و گفت:کتاب را بیاور. آنجا را باز کن.گفت: گناهان کوچولو که آدم بگوید: اینکه چیزی نیست، این را خدا میبخشد. مثل میکروب کوچولویی است که میگوید: چیزی نیست ولی همین که میگوید: چیزی نیست، به دکتر مراجعه نمیکند و همین میکروب این را از پا درمیآورد. حالا این دو تا فُکل چیزی نیست. بله، اینکه میگویی چیزی نیست بد است. کسی یک تف بیاندازد به صورت کسی و بگوید: اینکه سنگین نبود. یک تف بود! بله یک تف بود و جایی هم خونی نشد اما تا آخر عمر دیگر تو را نمیبخشد. سنگ یک کیلو که خون بیاندازد و عذرخواهی کنی میبخشد، تفی که خون هم نیاندازد و عذرخواهی نکند، خدا نمیبخشد.آنوقت این گناهان کوچولو آدم را بد عاقبت میکند.
حجتالاسلاموالمسلمین قرائتی
درسهایی از قرآن28/5/1395
********
ندیم سلطان نه بادمجان
سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادمجان بورانی پیش آوردند. خوشش آمد! گفت: بادمجان طعامی است خوش. ندیمی در مدح بادمجان فصلی پرداخت. چون سیر شد، گفت: بادمجان سخت مضر است. ندیم باز در مضرت بادمجان، سخنپردازی کرد. سلطان گفت: ای مردک، نه آن زمان که مدحش میگفتی نه حال که مضرتش باز میگویی؟! گفت: من ندیم توام نه بادمجان، مرا چیزی میباید گفت که تو را خوش آید نه بادمجان را.
عبید زاکانی
******
تاجر شوشتری و شیخ عباس قمی
یک تاجر شوشتری میگفت: مشرف شدم کربلا و نجف. همین که از اتوبوس پیاده شدم، دیدم شخصی با لباس عربی آمد و اظهار کرد: بار شما را ببرم. اثاث را گذاشتیم روی دوشش، دو سه خانه گشتیم تا منزلی پیدا شد و بار را گذاشتیم. آمدم پول بدهم؛ گفت: لازم نیست؛ پیش مولا که مشرف میشوید، مرا دعا کنید.
گفتم: شما کی هستید؟ گفت: عباس. فردا آمدم حرم. دیدم آن باربر دیروزی شیخ عباس قمی (صاحب مفاتیح الجنان) است! یک ساعت هم که فراغت دارد، میگوید: بروم بار زوار امیرالمؤمنین را بردارم !