کد خبر: ۳۱۶۱
تاریخ انتشار: ۲۰ مهر ۱۳۹۸ - ۱۴:۳۹
پپ
صفحه نخست » داستانک

ندا آقابیگی

دخترک سنی نداشت. به‌زور شاید هجده‌ساله بود. بعد از نماز مغرب و عشا، وسط دعای کمیل آمده بود دم معراج شهدا و التماس می‌کرد می‌خواهد پیکر شهید را ببیند. می‌گفت نامزدش است و برای اثبات حرفش حتی شناسنامه و کاغذ دست‌نویس قراردادی را که شب بله‌بران بین خانواده‌اش و خانواده شهید بسته‌شده بود را هم آورده بود. هر چه برادران معراج حرف زدند و توضیح دادند و سعی کردند قانعش کنند که برود و فردا که روز دیدار و وداع خصوصی شهید با خانواده‌اش است بیاید، بی‌فایده بود. دخترک مثل ابر بهار اشک می‌ریخت و می‌گفت می‌ترسد فردا توی شلوغی و ازدحام فامیل درجه یک شهید نتواند پیکر نامزدش را ببیند و با او خداحافظی کند. آن‌قدر معصوم بود و مظلومانه اشک می‌ریخت که دل همه کباب شد. آخرش یکی طاقت نیاورد و به دخترک گفت همان‌جا باشد تا برود از مسئول معراج کسب تکلیف کند. رفت پیش مسئول معراج و ماجرا را با او در میان گذاشت. برخلاف انتظارش، مسئول فوری مخالفت کرد و تازه سر جوان بیچاره داد هم زد که چرا دختر را به دیدن پیکر شهید امیدوار کرده! همه مات و مبهوت مانده بودند. مسئولشان آدم آرام و خوش‌اخلاقی بود. سابقه نداشت حتی عصبانی شود چه رسد به این‌که بخواهد داد بزند. برادران معراج که دیدند این وسط گیر افتاده‌اند به مسئولشان گفتند اصلا خودتان بیایید با دختر بیچاره حرف بزنید و راضی‌اش کنید. ما که حریفش نشدیم. مسئول آمد و تا چشمش به دختر افتاد سرش را پایین انداخت و چشم‌هایش به اشک نشست. مرد جاافتاده‌ای بود و سرد و گرم روزگار چشیده بود. مانده بود چه بگوید. طفل معصوم انگار دختر خودش بود. سر صحبت را با او باز کرد و از سن و سال و درس‌ و مشقش پرسید. فهمید نوزده‌ساله است و طلبه جامعه الزهرا. هنوز دو ماه نبود که شیرینی‌خورده شهید شده بود. شهید قول داده بود وقتی از ماموریت چهل‌روزه‌اش در سوریه برگشت، مراسم عقد را برگزار کنند. چهل روزش شده بود ده روز و نرفته، برگشته بود ایران. اما نه با پاهای خودش، روی دست‌های همرزمانش. مسئول مکثی کرد و دختر را به داخل معراج دعوت کرد. خودش هم مانده بود چه کند. نه دلش می‌آمد دختر را دست‌خالی برگرداند و نه دلش را داشت او را تنها بفرستد دیدن مردی که قرار بود هم‌سفر عمر و زندگی‌اش باشد. یکی برادران معراج را صدا زد تا برای دختر لیوانی شربت خنک بیاورد. بعد فرستاد دنبال چند تا از خواهران بسیجی‌ای که شب جمعه‌ها می‌آمدند معراج و قسمت زنانه مراسم دعای کمیل را اداره می‌کردند. تا دختر شربتش را بخورد دو تا از خواهران بسیج هم رسیدند. دو سه تا از برادرها هم تابوت شهید را برای دیدار با نامزدش آماده کردند. مسئول، دخترک را با همراهی خواهران بسیج راهی اتاق ملاقات کرد. همه تعجب کرده بودند که این‌همه احتیاط مسئول برای چیست. به خاطر سن کم دختر یا چون تنها آمده یا چه؟! دختر، همین که پا به سالن ملاقات گذاشت محو جوّ محیط شد. نور لامپ‌های سبز سالن آنجا را شبیه حرم امام‌زاده شهرشان کرده بود. و فضا عجیب معطر بود. چشمش که به تابوت شهید افتاد، پاهایش سست شد. نفسش بند آمد. تابوت چوبی زیر نورهای سبز می‌درخشید. کنار تابوت زانو زد. دودستی تابوت را در بغل گرفت. سرش را گذاشت روی آن. آرام زمزمه کرد: « سلام رفیق نیمه‌راه!» در تابوت را برداشت. زل زد به جنازه پیچیده در کفن سفید. تنش مورمور شد. لب‌هایش لرزید. یعنی خودش بود؟! واقعا نامزدش بود؟ دستش را جلو برد. بدن را از روی کفن لمس کرد. به دستی فکر کرد که هرگز فرصت نشد گرمایش را حس کند. به شانه‌هایی که قسمت نشد به آن تکیه کند. پرده‌ای از اشک جلوی نگاهش را گرفت. پلک زد و اشک‌ها را از چشمانش بیرون ریخت. گره بالای کفن را باز کرد. آمده بود برای آخرین بار صورت زیبای نامزدش را ببیند. چشم‌های مهربانش، لب‌های خندانش، ریش کم‌پشت خرمایی‌اش، موهای پرپشت فرفری‌اش... دل‌تنگ یار بود و تشنه دیدار. اما تا لای کفن باز شد دختر یکه خورد. لحظه‌ای خشکش زد و بعد نالید و دست‌هایش را گذاشت روی سرش. چشم‌هایش مثل ابر بهار یک‌دفعه طاقت از دست دادند و شروع به باریدن کردند.

***

دل توی دل مسئول معراج نبود. توی اتاقش راه می‌رفت و هنوز مردد بود کار درستی کرده که به دختر اجازه داده پیکر نامزد شهیدش را ببیند یا نه. نمی‌دانست لازم است زنگ بزند به پدر شهید و خبر بدهد عروسش اینجاست یا نه. می‌ترسید دختر بیچاره طاقت نیاورد و بلایی سرش بیاید. همین‌طور راه می‌رفت و خودخوری می‌کرد. آن قدر حرص خورد و زیرلبی حرف زد و خودش را سرزنش کرد تا بالاخره خواهران بسیجی آمدند و خبر آوردند که دخترک پیکر نامزدش را دید و یک دل سیر با او حرف زد و گریه کرد و بعد هم رفت. مسئول نفس راحتی کشید و خواهران بسیجی را مرخص کرد. رفت که سری به سالن ملاقات بزند. وقتی رسید برادران بسیجی داشتند کفن شهید را می‌بستند. مسئول رفت بالای سرشان و به تماشا ایستاد. شهید، با گلوله مستقیم داعشی‌ها به شهادت رسیده بود. گلولهِ سلاحی سنگین که صاف به صورت شهید اصابت کرده بود و چیزی از سرش باقی نگذاشته بود. پدر شهید درخواست کرده بود این موضوع از زن‌های خانواده‌اش پنهان بماند. می‌گفت مادرش که اگر بفهمد پسرش بی‌سر برگشته، دق می‌کند. خواهرانش هم تاب نمی‌آوردند سر ازهم‌پاشیده یک‌دانه برادرشان را ببیند. نامزدش که دیگر هیچ... دختر بیچاره. مسئول آه کشید. خدا خدا می‌کرد دخترک موضوع را به کسی نگوید. کار بستن تابوت تمام شده بود. برادران بسیجی می‌خواستند آن را به سردخانه برگردانند. مسئول رفت کمکشان. خم شد و گوشه تابوت را گرفت. چشمش به دست‌نوشته‌ای افتاد که با خودکار مشکی روی تابوت نوشته شده بود: «آمده بودم روی ماهت را ببینم. یادم نبود خدا زیباترین‌ها را برای خودش برمی‌دارد. سلام من را به ارباب بی‌سرت برسان...»

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: