سیده مریم طیار
«سرم رو از پشت سنگر بالا آوردم و دور تا دور خیابونهای اطراف میدون رو نگاه کردم. یکی از تانکها هنوز وسط میدون در حال سوختن بود. چشم چرخوندم اطراف و خیابون و پیادهروها رو دید زدم. اجساد سربازهای شاه و پیکر شهدا هنوز روی زمین بود. در دو صف و در مقابل هم. انگار که صف اشقیاء و اولیاء باشه. چندتایی از اونها اونطرف به درک واصل شده بودن و تعدادی از مردم هم اینطرف در خون خودشون غلطیده بودن. یه جاهایی توی خیابون، رگههایی از خون جاری شده بود و دل آدم رو ریش میکرد. یاد صحنههای 17 شهریور و میدون ژاله افتادم. البته اون روز، خیلی شبیهتر به محشر کبرا بود تا امروز. اون روز، کشتار مردم خیلی وسیعتر بود و میدون پر شده بود از پیکرهای شهدا. اصلا معلوم نبود چند نفر شهید شدن. من خیلی عجیب از اون صحنه جون به در بردم. جوری که حتی تیر هم نخوردم. فقط موقع فرار از مهلکه یکی از دندونهام شکست. همین. ولی امروز یه چیز دیگه بود. اونجا فقط یه میدون بود. اینجا منطقه کشتار، حد و مرزی نداشت.
از همون جایی که نشسته بودم رد یکی از خونها رو با نگاهم دنبال کردم و به پیکر جوانی رسیدم که میشناختمش. صبح جلوی نیروهوایی دیده بودمش. اومده بود اسلحه و فشنگ بگیره. چقدر هم اصرار داشت که دو قبضه دریافت کنه. ولی نمیشد. باید به همه انقلابیهای داوطلب، اسلحه میرسید. بعد که دید فقط یه اسلحه میتونه ببره، شروع کرد به چونه زدن سر فشنگ اضافه! ولی اون هم فایده نداشت. فشنگ اضافه به یه نفر، یعنی کمبود فشنگ برای نفر بعدی. و این انصاف نبود. اونم توی همچین اوضاع خطری و بحرانیای. کشیدمش یه گوشه و تو گوشش گفتم: «اقتصادی مصرفش کنی همین چند تا هم کافیه.» نگاش کردم. بهتزده زل زده بود تو چشام. بهش گفتم: «بیجهت تیر هوایی شلیک نکن. اصلا تا مطمئن نبودی که خطر جدیه، ضامن رو آزاد نکن که حالا بخوای شلیک هم بکنی. باشه؟» نگاهی کرد، لبخندی زد و رفت. نمیدونم چه تصویری از حرفهام تو ذهنش ساخت. هر چه که بود حالا اونجا صاف جلوی چشمهام افتاده بود. از وقتی افتاد، فرصت نکردم برم خشابش رو بررسی کنم که آیا فشنگ تموم کرده یا نه؟ آیا فرصت دفاع داشته یا نه؟ البته خیلی هم تفاوتی نمیکرد چون اونجا افتاده بود و با فشنگ و بیفشنگ کاری براش نمیشد کرد. فقط دوست داشتم بدونم. به هر حال خود ما هم بیشتر از اون، فشنگ گیرمون نیومد. وسط اون هیر و ویر، همه مثل هم بودیم.
چشم ازش برداشتم، نفسم رو بیرون دادم و نگاهم رو چرخوندم دورتر. لاشه هلیکوپتری که بچهها طرفای ظهر، منهدمش کرده بودن، اون دورترها دیده میشد. ماشینهای ارتش و چندتایی تانک، خیلی دورتر از لاشه هلیکوپتر و درست سر خیابونهای پت و پهن روبهرویی دیده میشدن که سر جاشون توقف کرده بودن و سربازها و افسرهای توشون از جا تکون نمیخوردن. جوری که انگار خشک شده باشن. فقط گاهی دستی حرکت میکرد و کلاه روی سر رو محکم میکرد یا یکی از افسرها سیگاری روشن میکرد و همونطور که داخل جیپ نظامی روباز نشسته بود، دودش رو میفرستاد هوا؛ و از روبهرو و اطراف چشم برنمیداشت. بعضیهاشونم چند دقیقه یه بار، دوربین میگرفتن جلوی چشماشون و این طرف رو دید میزدن.
نیمساعتی میشد که کمی از شدت جنگ شهری، حداقل توی این قسمت از شهر، کم شده بود ولی معلوم بود که دوطرف هر لحظه آماده حمله و پاسخگویی متقابل هستن.
نگاهم رو از ماشینها و سوارهاشون سُروندم سمت پشتبومها. سنگربندی دور تا دور اکثر پشتبومها سر جاش باقی بود و هر از گاهی سری با احتیاط بالا میاومد، پایین و اطراف رو دید میزد و باز پایین میرفت. از اونطرف خیابون تا جایی که سنگر ما بود، هیچکدوم از پشتبومها از دست بچههای خودی سقوط نکرده بود و هنوز همه رو در اختیار داشتیم و این خیلی خوب بود. پشتبومها نقاط استراتژیک ما بودن و از دست رفتن حتی یه پشتبوم یعنی در معرض خطر قرار گرفتن تکتک سنگرهای روی زمین و خیابون.
بیشتر جای اون سوختگی کوکتلمولوتفها که کف خیابونها دیده میشد، از همون سنگرهای پشتبومی سرچشمه میگرفت. پرتاب از بالا خیلی بهتر جواب میداد تا از پایین و رو در رو. اصلا همین باعث شده بود که ماشینای افسرا و سربازاشون و حتی اون چند تا تانک، جرئت نکنن جلوتر بیان و همون سر جاشون وایستن به انتظار.
چشمم افتاد به دودی که از سر یکی از خیابونهای منتهی به میدون، بلند بود. اون چندتا لاستیک سوخته هنوز که هنوز بود دود میکردن.
صدای کاظم توی گوشم پیچید: «رحیم! سرت رو بدزد تا نزدنت.»
همچنانی که سرم رو پایین میآوردم، گفتم: «لامصبا، هنوز ته خیابون روبهرویی وایستادن!»
حمید که هنوز لباس نیروهواییش رو از تن درنیاورده بود و اسلحه ژ3 رو محکم توی دستش گرفته بود، گفت: «حالا مونده تا ادب بشن.»
کاظم گفت: «اگه امام نگفته بود خیابونا رو خالی نکنیم، میخواستن چه محشری برامون به پا کنن؟»
حمید که دیگه از خستگی رمقی نداشت، دست برد سمت خشاب ژ3 و شروع کرد به پر کردن و ضمن کار گفت: «هیچی. همون اتفاقی که برای بچههای نیروهوایی افتاد. فقط ایندفعه تو یه اِشِل بزرگتر... فقط چهار تا از رفقای خودم تو همین ساختمون نیروهوایی، سوراخ سوراخ شدن...» بعد چشمش رو دوخت به یه نقطه نامعلوم و ادامه داد: «به اسم پخش فیلم ورود امام از تلویزیون کشونده بودنمون به سالن نمایش پادگان... ولی همهش بهونه بود... نامردا میخواستن اینجوری طرفدارای امام رو یه جا جمع کنن... ما هم از همهجا بیخبر! اسم امام که از تلویزیون پخش شد همه صلوات فرستادیم... نگو گاردیای نامرد از قبل تو پادگان موضع گرفتن و منتظر فرصت مناسبن که بریزن تو سالن... هنوز صلوات سوم رو تموم نکرده بودیم که صدای شکستن شیشه پنجره سالن اومد و دیدیم یه لوله تانک از پنجره اومده تو! باور کردنی نبود! تا به خودمون بیایم به رگبار بسته شدیم... گاردیا ریختن تو سالن و بکشبکش راه انداختن... صدای الله اکبر بچهها به هوا رفت... برای یه وجب جانپناه اینطرف و اونطرف میدویدیم ولی راه نجاتی پیدا نمیکردیم... اسلحهای نداشتیم... اصلا قرار نبود اتفاقی بیفته... اونجا سالن نمایش بود و فقط میخواستیم تلویزیون نگاه کنیم. همین. مورد حمله قرار گرفتن شاید آخرین چیزی بود که ممکن بود به ذهنمون برسه... ولی اونا رسما اومده بودن که بکشنمون... میخواستن بابت دیدار همافرها با امام، درسی به همهمون بدن که هیچوقت یادمون نره... تا دیگه هیچکسی جرئت نکنه دست یاری به طرف آقا دراز کنه... که دیگه کسی نگه منم با شما هستم آقا... که همه بِچِپَن تو پادگان و تو خونهها و امام تنها بمونه... که انقلاب در نطفه خفه بشه... که شاه و شاهدوستا خوشحال بشن... که بختیار بگه دیدین گفتم من مرغ طوفانم! آره... برنامه داشتن نامردا... بکُشبکُششون، الکی و از روی بیفکری نبود... میخواستن نذارن کار به جاهای باریکتر بکشه... که نرسه اون روزی که دیگران هم از بروبچههای هوانیروز الگوبرداری کنن و درست و حسابی دستشون رو بذارن تو دست امام و بیان پای کار... میخواستن ترس بندازن تو جون همه...»
گفتم: «خدا رحم کرد که نقشههاشون نقش بر آب شد...»
حمید ادامه داد: «بله. خدا رو شکر که صدای رگبار مسلسل گاردیا و الله اکبر بچهها از توی سالن و از پشت درهای بسته پادگان بیرون رفت و به گوش مردم رسید. ساعت ده شب بود. نزدیک یک ساعت بود گرفتار شده بودیم که مردم رسیدن پشت درهای هوانیروز...»
کاظم گفت: «ما تو خونه بودیم که پسرخالهم اومد درِ خونه و دستش رو گذاشت رو زنگ. از اون زنگا که تمومی نداره. یعنی که بجنبید خبریه. هنوز به در نرسیده، صدای تلفن هم بلند شد. من دویدم طرف در و آقاجونم تلفن رو برداشت. همون چیزایی که پسرخالهم دم در بهم گفت، یکی از رفقای آقاجونم پشت خط به ایشون گفته بود. ما هم که خبر رو از دو جا گرفته بودیم مطمئن شدیم که درسته و راه افتادیم اومدیم.»
گفتم: «ما اولش فکر کردیم به خونه امام حمله شده، رفتیم اون سمت. اون وقت شب معلوم نبود خبر درست چیه و خبر غلط کدومه. اصلا فکرشم نمیکردیم که به همافرها حمله کرده باشن!»
کاظم گفت: «ما که خبرمون خدا رو شکر از اولش موثق بود. ولی تو راه تا برسیم دیدیم یه جاهایی انگار کسی از حال و روز همافرا خبر نداره. اونجا بود که با پسرخالهم شروع کردیم به داد زدن: «مسلمان! همافرت کشته شد، به پا خیز مسلمان! برادرت کشته شد» به مرور چند نفر دیگه هم بهمون اضافه شدن و صدامون به گوش مردم رسید. ما داد میزدیم و میدیدیم که دونه دونه چراغ خاموش خونهها روشن میشه و سرها از توی پنجرهها میاد بیرون. کمکم بعضیا اومدن پایین و بهمون اضافه شدن... تا برسیم نیروهوایی، خیلی شده بودیم... به خیابون اصلی فرحآباد که رسیدیم فهمیدیم تنها نیستیم و خبر تو شهر پخش شده و هر کی که تونسته خودش رو رسونده.»
حمید گفت: «وقتی خبر اومد که مردم اومدن اطراف پادگان، خیلی خوشحال شدیم. اگه مردم میموندن، گاردیا نمیتونستن هر غلطی خواستن بکنن...»
گفتم: «شایدم فکر میکردن بخاطر حکومت نظامی کسی جرئت نمیکنه بیاد یا اگه بیاد بخاطر نزدیک شدن ساعت شروع حکومت نظامی، مجبور میشه برگرده خونهش!»
کاظم سرش را خاراند و گفت: «آره، حکومت نظامی کم چیزی نبود... همون بیرون یه عده داشتن میترسوندن مردم رو... که برگردین خونههاتون... خودتونو به کشتن ندین... اگه ساعت بگذره اینا مسلسلهاشون رو میگیرن طرف شما... از این خزعبلات کم نشنیدیم دیشب... یکی نیست به این جماعت بگه: خب آخرش که چی؟ من برم خونه، اون بره خونه، اون یکی بره خونه، گاردیا همافرها رو بکشن، بعدم دونه دونه برن سراغ بقیه... اینجوری که نمیشه! اینجوری بخوایم حساب کنیم که خیلی زود همه رو بی سر و صدا و شبونه میکشن و تمام. اونوقت انقلاب چه جوری به ثمر برسه؟»
با شنیدن حرفهای کاظم خونم به جوش اومد، نفسی بیرون دادم و گفتم: «بعد از گند دیشبشون، جای عذرخواهی میان حکومت نظامی رو میکشن عقب!... تهشم میگن: "جهت رفاه حال عموم شهروندای تهرونی!" بخوره تو سرتون رفاهی که بر فرض محال، بخواد با بکشبکش به دست بیاد... همهجا و همهکس رو آبکش کردن... شهر از خواب و خوراک افتاده، اونوقت فرمایش میکنن: «به جای یازدهِ شب، از چهار و نیم بعدازظهر حکومت نظامیه!» هه! فکر کردن دیگه با اومدن امام، این حکومت نظامیا به ما کارگر میفته؟!»
حمید گفت: «به خیال خودشون خواستن زهر چشم بگیرن. دیگه نمیدونن که کار از این حرفا گذشته. دیگه همافرها و مردم دستشون رو گذاشتن تو دست آقا. حالا چه کشته بشن، چه زنده بمونن. دیگه فرقی به حال بختیار و عواملش نمیکنه. کار دیگه تمومه. اگه خدا بخواد این روزهای بهمن برای همیشه توی تاریخ این مملکت موند.»
باز سرم رو از سنگر بیرون بردم و اطراف رو پاییدم. حمید گفت: «رحیم! فشنگ... کاش فشنگ بیشتری داشتیم...»
سرم رو پایین آوردم و گفتم: «تانکا از جاشون تکون نمیخورن...»
کاظم گفت: «فکر نمیکنم اینجا چیزی گیرمون بیاد...»
در تأیید حرف کاظم گفتم: «درسته. خیلی وقته که اسلحه و فشنگای کف خیابون رو جارو کردم... فکر نمیکنم به این زودیا هیچ سربازی نفله بشه که بشه رفت سراغ اسلحهش... تازه کسی رو هم بتونیم بزنیم، میفته همون طرفای خودشون. اونجام که پر از سرباز و افسره. باز فرقی به حالمون نمیکنه.»
حمید خشاب اسلحهش رو جا زد و گفت: «چطوره بریم فرحآباد؟!»
گفتم: «فکر خوبیه ولی سنگرا رو هم نمیشه خالی گذاشت...»
ادامه دارد...