کد خبر: ۳۱۵۹
تاریخ انتشار: ۲۰ مهر ۱۳۹۸ - ۱۴:۳۶
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

صدیقه شاهسون

شیدا زمان و مکان را گم می‌کند. سیگنال‌های مغزش از کار می‌افتد. دستپاچه سمت اتاق می‌دود. به دقیقه نمی‌کشد که زیر و بم اشیای داخل اتاقش را از نظر می‌گذراند. چشم‌های نگران پیرزن دنبال دختر می‌دود.

ـ کی بود مادر...چی شده؟

پیرزن پا کشان به سمتش می‌رود.

ـ با توام خبریه دختر... ده جون به لب شدم... چرا مث جن زده‌ها شدی؟ کی بود زنگ زد؟

ـ خواهش می‌کنم ننه حوا شما آروم باشین برا میگرنت خوب نیس... رضا گفت احتمال داره مأمورا بریزن اینجا، اگه چیزی ازتون پرسیدن فقط بگین نمی‌دونم. همین.

شیدا دست پیرزن را می‌گیرد و سر سفره می‌نشاند.

ـ بیاین بشنیم اشکنه مونو بخوریم... شاید مأمورای ساواک بیان اینجا.

دختر قاشقی از تریت‌ها که حالا دیگر خمیر شده است توی دهان می‌گذارد اما راه گلویش بسته شده. صدای تپش قلبش را میشنود. هر چه می‌کند لقمه پایین نمی‌رود. تازه دارد راهی برای قورت دادن لقمه پیدا می‌کند که صدای زنگ در حیاط او را به اضطراب بیشتر می‌کشاند. نگاهی به صورت پیرزن که در آن سرما خیس عرق شده، می‌اندازد.

ـ فقط خونسرد باشین. من می‌رم درو باز می‌کنم.

ـ خوب همه جا رو گشتی؟ چیزی تو خونه نداشته باشی، اینا فقط دنبال یه چیزی از آقان... اگه بهانه دستشون بیاد دمار از روزگارمون در میارن مادر!

شیدا چادر روی سر می‌اندازد. همین که می‌خواهد از در بیرون برود یاد عکس کوچکی از آقا که پشت قاب عکس پدر و مادرش پنهان کرده می‌افتد. باعجله به اتاق برمی‌گردد و عکس را به حیاط می‌برد. دنبال جایی برای پنهان کردن می‌گردد. از صدای یکریز زنگ که لابه‌لایش لگدی هم بر در کوبیده می‌شود دیگر مطمئن است که سربازها پشت در، انتظار می‌کشند.

به طرف بشکه نفت می‌‍رود و عکس را از سوراخ تنگ آن داخل می‌اندازد. می‌خواهد به سمت در برود که جای پاهایش بر روی چند سانتیمتر برفی که دیشب باریده توجهاش را به خود جلب می‌کند. اگر ساواکی‌ها همان عکس کوچک را می‌یافتند برای بردنش بهانهای بزرگ دستشان میآمد. دختر پارو را برمی‌دارد و تا بشکه نفت خط می‌اندازد.

ـ کیه؟ چه خبره؟ دارم میام دیگه. مگه نمی‌بینی برف اومده نمی‌شه راه رفت، یه کم صبر کن دیگه...

لنگه در باز می‌شود. مرد چهار شانه و قد بلندی با لباس فرم مشکی و کرواتی به رنگ قرمز جگری خودش را جلو می‌اندازد. شیدا کنار می‌رود. مرد به جوان لاغری که چشمان نافذی دارد و پشت سرش راه می‌رود با دست اشاره می‌کند.

ـ به اون دو تا سربازم بگو بیان تو، همه جا رو زیر و رو کنین.

شیدا سعی می‌کند اعتماد به نفسش را از دست ندهد و بر خودش مسلط باشد.

ـ چیزی شده؟! به چه جرمی باید همه جا رو بگردن؟ بگین ما هم بدونیم.

طولی نمی‌کشد که دو سرباز تفنگ به دست از توی ماشین شورلت سبز کمرنگ پارک شده جلوی در پایین می‌پرند وارد خانه می‌شوند. شیدا با دست‌هایی خیس عرق و کف پاهایی که توی برف‌ها یخ کرده است پشت سر آن‌ها راه می‌افتد.

ـ کی گفته ما خرابکاریم. اشتباه به عرض رسوندن، من و اون پیرزن که تو خونه‌اس کاری به این کارا نداریم. حالا هر جا رو می‌خواین بگردین.

دقایقی بیش نمی‌گذرد که زار و زندگی شیدا و ننه حوا کف اتاق بساط می‌شود. دختر نوجوان کنار پیرزن گوشهای می‌ایستد و صحنه آشفته خانه را مینگرد. از همه بیشتر از جای چکمه‌های گل‌آلود آن‌ها بر دل سفره نفرت پیدا می‌کند. به ننه حوا نزدیک‌تر می‌شود. زیر گوشش می‌گوید:

ـ آروم باش چیزی پیدا...

ساواکی چهارشانه سرش را برمی‌گرداند و نگاهش را چون عقابی شکارگر به آن‌ها می‌دوزد.

ـ فقط وای به حالتون اگه نشونی پیدا بشه، اون وقت من خودم شخصا...

صورتش را به دختر نزدیک می‌کند. بال روسری شیدا را با دستان بزرگش می‌کشد. بوی تند ادکلنش با بوی دود سیگار درهم می‌شود و نوک دماغ شیدا را می‌سوزاند.

پیرزن بی‌اختیار جلو می‌پرد.

ـ به شاهنشاه قسم ما همیشه دعاگوی ایشونیم، ما رو چه به این اُمل بازی‌ها! اونم سفره‌اس وسط اتاق پهنه. قدیما می‌گفتن سنگ می‌شی اگر حرمت سفره نگر نداری!

مرد پوزخندی می‌زند.

ـ ای مادر مرده. خوب بلدین سیا بازی کنین. فقط دعا کنین اون که به ما آدرس داده اشتباه کرده باشه.

پیرزن مات و مبهوت به منظره اتاق که لباس‌ها، ظرف‌ها و متکاها وسطش ولو شده است خیره می‌شود. شیدا به آرامی بال روسری‌اش را از میان انگشتان ساواکی بیرون می‌کشد.

ـ به خدا ما کاری نکردیم... چیزی هم تو خونه نداریم.

شیدا بی‌اختیار جلو می‌دود و از میان آشفته بازار خانه قاب عکس پدر و مادرش را می‌قاپد و کنار پیرزن می‌رود. سرباز چشم بادامی برای خوش خدمتی دست تر می‌برد و قاب را از دستش می‌کشد.

ـ بده ببینم چی بود؟

ـ عکس پدر و مادرمه... از اینم می‌ترسین.

ننه حوا دست شیدا را به نشانه سکوت نشگون می‌گیرد.

سرباز که چیزی دستگیرش نشده قاب عکس را گوشه‌ای پرت می‌کند. ساواکی چهارشانه و مأمورانش بعد از زیر و رو کردن خانه و نیافتن چیزی بدون هیچ حرفی از خانه خارج می‌شوند. پیرزن که از گوشه پنجره رفتن آن‌ها را تماشا می‌کند، نفرین‌کنان روی زمین می‌نشیند.

ـ عین گاو وحشی میمونن مادر. ببین چطور با چکمه رو سفره راه رفتن. واه واه واه نیگا چه جوری زندگیمون رو به گند کشیدن! پاکی نجسی سرشون نمی‌شه که!

شیدا روبه‌روی پیرزن زانو می‌زند.

ـ ناراحت نباش ننه حوا من امروز کلاس ندارم، می‌مونم همه جا رو تمیز می‌کنم. شما خدا رو شکر کن که چیزی پیدا نکردن. من نگران خانواده آقا مجتبی‌م. می‌رم تا سر خیابون و زود برمیگردم. شما دست به هیچی نزن.

ـ نه مادر حالا نه، صبر کن اینا گورشونو گم کنن بعد... اصلا زنگ بزن.

ـ نمی‌شه ننه حوا می‌ترسم تلفنشون کنترل باشه.

ـ خیلی نزدیک نمی‌رم از دور ببینم چه خبره.

شیدا از خانه بیرون می‌زند. صدای پیرزن را که تا روی ایوان آمده می‌شنود.

ـ شیدا... نمی‌خواد بری خطرناکه... بهانه دستشون نده.

ـ الان میام، نگران نباشین.

آسمان کیپ تا کیپ از ابرهای خاکستری و سفید پوشیده شده است ولی دل و دماغ باریدن ندارد و استراحت به خودش داده. شیدا پا توی کوچه می‌گذارد. جای چرخ‌های شورلت و چکمههای سربازها توی برف‌ها مانده است. او سعی می‌کند از مسیر چرخ‌های ماشین راه برود تا برف کمتری تو دمپایی‌های پلاستیکیاش راه پیدا کند. کوچه قمری خلوت است. فقط یکی دو عابر را نان به دست می‌بیند که با احتیاط راه خود را می‌روند. صدای قارت و قورت فشرده شدن برف‌ها زیر کفش‌های همان چند رهگذر سکوت کوچه را به هم می‌ریزد. چند خانه مانده به خانه آقا مجتبی می‌ایستد. در زرد رنگ آهنی خانه بسته است و خبری از ماشین لندرور و جای چرخ‌هایش توی کوچه جلوی در خانه آن‌ها نیست. چیز مشکوکی به نظرش نمی‌آید. یک آن دلش می‌خواهد جلو برود، در بزند. با خودش می‌گوید اگر صورت رضا را ببیند خیالش راحت می‌شود و به خانه بر‌می‌گردد. نکند اینجا هم لو رفته باشد. اگر این طور باشد حتما او هم چون سمیه...

شیدا سست می‌شود.

ـ یعنی کی بهشون آدرس داده بود؟ نکنه مأمور برام گذاشته باشن.

می‌خواهد برگردد که یک‌باره گمانه‌زنی‌هایش سمت مردی که خودش را مرتضی معرفی کرده و تازه به واسطه تیرداد به جمع گروه پیوسته است، می‌رود. مرتضی پسر ریز نقشی است که در یکی دو عملیات گروه زرنگی و مورد اطمینان بودنش را برای همه ثابت کرده بود. او که به تازگی در مغازه حلیم‌پزی سر خیابان مشغول به کار شده، قرار بود امروز اعلامیه آقا را از آنجا به دست بچهها برساند. شیدا پیچ کوچه را رد می‌کند و توی خیابان اصلی می‌پیچید. هنوز به مغازه نرسیده که وضع غیر عادی مغازه توی ذوقش می‌زند. از دور شیشههای شکسته، قابلمه حلیم ولو شده توی پیاده‌رو و در باز مغازه حلیمی را می‌بیند. به سرعت برمی‌گردد و نمی‌فهمد چطور مسیر چند صد متری تا خانه را می‌دود. حالا دیگر یقین پیدا کرده قرار لو رفته است. برایش قابل باور نیست ساواک او را دستگیر نکرده؛ یعنی رضا و فهیمه هم گیر افتاده‌اند؟ شاید مرتضی خرابکار گروه باشد؟ نکند سمیه گیر ساواک افتاده و شکنجه‌ها باعث شده دوام نیاورد و همه چیز را لو داده باشد؟ شیدا از قضاوتی که درباره سمیه کرده از خودش متنفر می‌شود. چرا درباره کسی که برادرش همپای گروه برای پیروزی انقلاب زحمت کشیده و در تظاهرات شهید شده بود، چنین فکری می‌کرد. سمیهای که نماز اول وقتش ترک نمیشد، یعنی به همین راحتی همه چیز را لو می‌داد؟ نه این غیر ممکن بود که او ایمانش را به این زودی از دست داده و اسم بچهها را لو داده باشد. لااقل کینه‌ای که از شهادت برادرش به دست سربازان به دل دارد باعث خواهد شد ایمانش را از دست ندهد. پس چه بر سر سمیه آمده بود؟ زنده بود و روی همین زمین گم شده بود یا زیر خاک پنهان شده بود؟ شیدا از فکر کردن به سؤال‌های بی‌جوابی که در ذهنش رژه می‌روند، خسته می‌شود. جلوی در خانه می‌ایستد. به دیوار نوشتهها خیره می‌شود. «مرگ بر شاه... برادر شهیدم شهادتت مبارک...» این جمله و روز تولد این کلمات بر دیوار را خوب به یاد دارد. رحیم آن روز در صف نانوایی جلوی مردی که از شاه و حکومتش طرف‌داری می‌کرد محکم ایستاد. چند روز بعد رحیم ناپدید شد و بعد از مدتی جنازه تیر خوردهاش را جلوی در خانهشان یافته بودند. بعدها مشخص شد که شخص مورد نظر از اعضای ساواک بوده. بچههای محل از آن به بعد اسم کوچه را از «قمری» به کوچه شهید «رحیم پور‌اسلام» تغییر دادند. هر چند هنوز روی تابلوی رنگ پریده کلمه قمری به چشم می‌خورد اما بیشتر افراد محل اسم جدید کوچه را رحیم‌ پوراسلام می‌دانستند. به همه ساواکی بودن آن مرد را مخفیانه اعلام کرده بودند. حتی روی دیوار نوشتند: «مرد بلند قد مو بور از اعضای ساواک است، او یک خال گوشتی درشت بالای ابروی سمت چپش دارد.» چند روز بیشتر از شهادت رحیم نگذشته بود که ساواکی مورد نظر فرار را بر قرار ترجیح داد.

شیدا روی سینه دیوار وا می‌رود و چون قایقی بی بادبان در دریای افکارش شناور می‌شود و به هر جزیره‌ای پناه می‌برد تا به خودش امید بدهد که اتفاقی نیفتاده و سمیه هم سالم است. دستی روی شانهاش می‌نشیند.

ـ مادر مگه مجبوری تو این سرما اینجا وایسی؟ پیرزن سرش را از درگاهی بیرون کرده و سر و ته کوچه را دید می‌زند. چند تار موی سفیدش روی پیشانی نامرتب شده‌اند.

ـ بیا تو فهیمه الان زنگ می‌زنه.

ـ فهیمه.

ـ آره مادر همین الان زنگ زد خونه، دلشوره داشت منو میکشت. تو کجا رفته بودی؟ مثل اینکه بیمارستانه، بیا الان دوباره زنگ می‌زنه. زود باش بیا.

شیدا بال درمی‌آورد و سمت اتاق می‌دود. صدای زنگ تلفن دختر را به سمت گوشی می‌کشاند.

ـ الو فهیمه...

شاید خط را کنترل کنند. این فکر تن صدای شیدا را پایین‌تر می‌آورد.

ـ الو... بفرمایین.

ـ الو سلام فاطمه.

شیدا صدای فهیمه را می‌شناسد و موقعیت را درک می‌کند.

ـ سلام... شما کجایین؟

ـ بیمارستان شیر خورشید، بابا رو بستری کردن. خداحافظ...

شیدا گوشی را سر جایش می‌گذارد. نفس عمیقی می‌کشد.

بوی نفت توی اتاق پیچیده است. ننه حوا چراغ خوراک‌پزی را که روی زمین افتاده و نصف نفت‌هایش روی فرش ریخته است را راست می‌کند.

ـ الهی جز جیگر بزنین... الهی نابود بشی پدر سوخته گور به گور شده... خاک بر سرت که از عکس یه آقا سید این همه می‌ترسین! زار و زندگی مردم و بهم می‌ریزین. فهیمه چی گفت مادر؟ حالشون خوبه؟

شیدا در اتاق را باز می‌گذارد. هوای سرد بیرون تو می‌ریزد.

ـ آره ولی مثل اینکه حال آقا مجتبی خوب نیس. دوباره بیمارستان بودن.

ـ آخی بیچاره... خدا شفا بهش بده مادر، چند وقت بود شکم درد داشت به خودش نمی‌آورد. سرطان که بچه‌بازی نیس. درد ذره ذره آبش می‌کنه. ما که از مصلحت خدا سر در نیاوردیم، آدم به این خیرمندی و خوبی چرا باید گرفتار یه همچین درد کوفتی بشه؟ از روزی که زنش سر زا رفت رضا و فهیمه رو به دندون گرفت تا بزرگشون کرد. هر چی بهش گفتن زن بگیر گفت نمی‌خوام بچه‌ها زیر دس نامادری بزرگ بشن. فهیمه و رضا حالا باید جبران زحمت‌هاشو بکنن.

بوی نفت شیدا را به یاد عکس آقا می‌اندازد و او را به حیاط و بشکه نفت می‌کشاند. در کوچک بشکه را باز می‌کند. از سوراخ تنگ آن به دنبال عکس می‌گردد. بخار جمع شده نفت در شامهاش می‌پیچد. هر چه نگاه می‌کند چیزی نمی‌یابد. با اینکه زورش نمیرسد اما سعی می‌کند بشکه را تکان تکان بدهد. تلاش‌هایش بیفایده است. آسمان سر کیسه را شل کرده و دانههای ریز برف را با رقص بر سر زمین میریزد، خیره می‌شود به برف‌هایی که چون پشه‌دورش می‌لولند.

ـ یعنی می‌شه یه روز خودتون بیاید آقاروحالله که مجبور نباشیم عکس‌تونو تو بشکه نفت قایم کنیم... تا یه دل سیر از نزدیک نگاتون کنیم... یعنی می‌شه شر این لاشخورا از سرمون کم بشه؟

سرش را بالا می‌گیرد.

ـ ما قول می‌دیم خسته نشیم و از پا نیفتیم آقا.

دختر روی پلهها می‌نشیند. آسمان دلش پر از ابرهای دلتنگی شده. برای پدر و مادرش، برای سمیه، برای پدر بزرگ، حتی برای رضا که امکان دیدنش را دارد. به سرش می‌زند به بیمارستان برود؛ شاید با دیدن رضا، روزنه‌ای برای آسمان ابری دلش باز شود. توی اتاق می‌رود. ننه حوا با همان پادردش نصف ریخت و پاش‌های را جمع کرده است. شیدا کیفش را برمی‌دارد. همین که می‌خواهد از اتاق بزند بیرون دلش به حال پیرزن می‌سوزد. بساط سفره را به آشپزخانه می‌برد و می‌شوید. لباس‌ها را در کمد مرتب می‌چیند. متکاها را صاف می‌کند. ننه حوا می‌گوید:

ـ انگار میخواستی جایی بری مادر. حتما می‌خوای بری بیمارستان آره؟

ـ ننه حوا شما بلدی ذهن آدمو بخونی؟

ـ پیزن سنجاق زیر کلویش را به دل روسری سفیدش چفت می‌کند.

ـ من اگه دخترمو نشناسم به درد لای دیوار می‌خورم...

شیدا پایش را از اتاق بیرون می‌گذارد. صدای پیرزن چون گوشواره به گوشش آویزان می‌شود.

ـ فقط تو برا من موندی، خیلی مواظب خودت باش مادر.

دختر زیر لب چشمی می‌گوید و از خانه بیرون می‌زند. پیرزن حق دارد؛ او کسی به جز شیدا ندارد. شیدا هم همین‌طور. وقتی خوب فکر میکند میبیند فقط فامیل‌های پدرش را در شهر قم و اطراف دارد که آن‌هم بعد از فوت پدر و مادر آنقدر بی‌خیال او شدند که رابطهها خشک شده است و دیگر به سختی شیدا را به خاطر میآورند.

تا بیمارستان شیر خورشید یکی دو چهارراه فاصله است. شیدا تصمیم می‌گیرد قدم‌هایش را تند کند و پیاده به آنجا برسد. دقایقی بعد تابلو بیمارستان شیر خورشید با همان نماد شیر و خورشید نیمه نمایان می‌شود. شیدا داخل ساختمان بیمارستان می‌شود. از پلهها بالا می‌رود و از ایستگاه پرستاری بخش سراغ آقا مجتبی را می‌گیرد. خانم پرستاری که پشت میز نشسته و قدی کوتاه با گونههایی برجسته و لب‌هایی رژ زده دارد، اتاق بیست و هشت را با انگشتانی که لاک صورتی ناخن‌هایش را پوشانده، نشان می‌دهد. شیدا از راهرو باریک و جلوی اتاق‌های متعددی که روی تخت‌هایشان بیمار خوابیده می‌گذرد. سرش بالا و نگاهش بر روی پلاک اتاق‌ها میچرخد، صدایی آشنا، او را از پشت سر صدا می‌زند:

ـ شیدا خانم شما اینجا چیکار می‌کنید؟

دختر جوان بر می‌گردد.

ـ آه... سلام آقا رضا. حال بابا چطوره؟

رضا کیسه داروها را به دست دیگرش می‌دهد و با نگاهش به نیمکت کنار دیوار اشاره می‌کند. هر دو می‌نشینند.

ـ شیدا خانم اوضاع هیچ خوب نیس. شلوغی بگیر و ببند این روزا بیشتر شده. مخصوصا با ناپدید شدن سمیه ما باید بیشتر مراقب باشیم. شما نباید به این زودی میومدین اینجا. احتمالش هست تحت نظر باشین.

ـ نگران نباشید چیزی پیدا نکردن. آخه وقتی فهیمه گفت بیمارستانید دلم شور آقا مجتبی رو زد، نتونستم خونه بمونم.

رضا نگاهی به دور و اطراف می‌اندازد. سرش را نزدیک‌تر می‌برد:

ـ تیرداد دیشب موقع شعارنویسی تیر خورده. با هزار مکافات دکتر بردیم بالا سرش. از طرفی هم شاگرد حلیمی دستگیر شده. من ترسم از این که یه وقت خدایی نکرده اسم بچهها لو داده باشه، شما و فهیمه هم گیر بیفتید. من می‌گم یه چند روزی یه جایی برید...

رضا ته راهرو را نگاه می‌کند و دوباره به شیدا خیره می‌‌شود.

ـ بعدشم که برگشتین بچسبید به درستون. دیگه تو کارای گروه نباشید. این روزها از همه جا خبرهای نگران‌کننده می‌رسه. اصلا معلوم نیس چی پیش بیاد.

شیدا سر جایش سست می‌شود. دیگر باورش می‌شود باید ریختن ساواک در خانهشان را جدی‌تر بگیرد.

ـ ولی آقا رضا برای منم دیگه فرقی نمی‌کنه. دلم می‌خواد اینجا باشم. دیگه به کارایی که می‌کنید وابسته شدم نمی‌تونم از گروه بیرون باشم.

ـ شما نمی‌دونید اگه گیر ساواک بیفتید باید چه دردسرهایی تحمل کنید. منم نمی‌خوام شما یا فهیمه دست ساواک بیفتید، می‌فهمید که چی می‌گم؟

ـ حالا من باید چیکار کنم؟

ـ همون که قبلا گفتم. دوستی آشنایی چیزی ندارین که بیرون از تهران باشن؟

دختر یاد خانواده پدرش می‌افتد. با سردی جواب می‌دهد: «چرا، یه چند نفری هستن. ولی...»

هر دو می‌ایستند. شیدا با نگاه دنبال شماره اتاق می‌گردد.

ـ می‌شه قبل رفتن، آقا مجتبی و فهیمه رو ببینم؟

ـ بله. اتاق بیست و هشت. هر روز حالش داره بدتر میشه. خاله‌ام اومد دنبال فهیمه با هم رفتن خونشون. بهش گفتم چند روزی همون جا بمونه. منم که فعلا دسم اینجا بنده. الان بابا تنهاس.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: