مهناز کرمی
مادر درحالی که گره روسریاش را روی سر محکم میکرد، رو به من و عمه ملوک میگوید:
ـ من دارم میرم زیرزمنی رو تمیز کنم، اگه دوست دارید شما هم بیایید. از خدا خواسته مثل فنر از جایم میپرم. من عاشق وسایل قدیمی و به جا مانده از پدربزرگ و مادربزرگ خدابیامرزم بودم. عمه به خود کش و قوسی میدهد و رو به مادر میکند:
ـ حالا چرا الان یادت افتاده زیرزمین رو تمیز کنی، یه ساعت دیگه غروب میشه ها!
مادر چند تکه دستمال از آشپزخانه برمیدارد و رو به عمه میکند:
ـ خب بشه، زیرزمین که لامپ داره.
بعله، مثل اینکه دوباره عمه جانم دچار تنبلی مزمن شده و دنبال بهانه میگشت! در این جور مواقع او همیشه یک بهانهای داشت. بالأخره سه تایی راهی زیرزمین میشویم. عمه بالای پلهها میایستد و رو به مادر آرام زمزمه میکند:
ـ مینا اول تو برو تو، ببین گربه نباشه.
مادر با لبخند رو به عمه میکند:
ـ آهان، پس بگو چرا هی بهانه میآوری. بیا اینم زیرزمین نه گربهای هست و نه چرنده و خزندهای! خیالت راحت.
مادر با گفتن این حرف، سرش را به تمام زوایا میچرخاند و به دقت همه جا را نگاه میکند. عمه که خیالش بابت نبودن گربه راحت شده وارد زیرزمین میشود. داخل زیرزمین کمد آهنی بزرگی قرار دارد. دور تا دور زیرزمین را مادر با ظرفهای ترشی و سیر ترشی و... پر کرده. روی آنها با غبار پوشیده شده.
مادرخندهکنان با دستمالی که در دست دارد به عمه میزند و میگوید:
ـ خدا تو رو نکشه ملوک، فکر نمیکردم اینقدر از گربه بترسی.
مادر بعد از گفتن این حرف با صدا میخندد. عمه که حسابی جا خورده، آب دهانش را به سختی فرو میدهد و رو به مادر میکند:
ـ چی چی رو میترسی؟! از گربه که نمیترسم، کاش گربهای که توی زیرزمینه واقعا گربه باشه!
خنده مادر کمکم بند میآید. با چشمانی ریز شده به عمه خیره میشود:
ـ یعنی چی که واقعا گربه باشه؟!
عمه سرش را نزدیک مادر میبرد و آرام زمزمه میکند:
ـ ننه خدابیامرزم، قدیمها که میرفتیم خزینه میگفت اجنه خودشونو به شکل گربه درمیارن که بتونن به آدما نزدیک بشن، حالا فهمیدی؟!
مادر با لکنت میگوید:
ـ چه ربطی داره ملوک، مگخ اینجا خزینه اس؟!
عمه نگاهش را به دور تا دور زیرزمین میچرخاند و میگوید:
ـ به جون تو این وسط فقط یه حوض کم داره تا بشه شبیه خزینه!
مادر با استرس دستش را در هوا تکان میدهد:
ـ میشه بس کنی ملوک؟! اینجا زیرزمینه و هیچ ربطی هم به خزینه ندارد.
عمه با چشمانی گرد شده، دو دستش را باز میکند و میگوید:
ـ دیگه بدتر، بازم به خزینه! زیرزمین که بدتره، معلوم نیس قبل از ما جنازهای، مردهای، چیزی توش دفن نکرده باشن!
ای باب، انگار نه انگار که من بدبخت پیششان بودم! خوفی تمام وجودم را فرا گرفته بود. آنها برای کل کل کردن حاضر بودند من را زَهره ترک کنند! آب دهانم را فرو میذهم و رو به مادر میکنم:
ـ مامان میشه این بحث شیرین رو تموم کنید؟ شما اومدید زیرزمین رو تمیز کنید یا اینکه تاریخچه و گذشته ارواح و اجنه و مردهها رو کشف کنید؟!
عمه با مشت ضربهای به دستم میزند:
ـ خبه خبه، حالا من هر چی هیچی نمیگم چه صداشو واسه من میبره بالا! من به سن تو بودم شب که میشد ننهام یه کوزه میداد دستم و میگفت برو از چشمه که از بغل قبرستون و خزینه رد میشد، آب بیار. نگاش کن تو رو خدا، ببین از ترس چه جوری چشماش زده بیرون!
آره من میترسیدم. کلا از این جور بحثها خوشم نمیآمد. همش تقصیر مادر بود که خوشش میآمد با او یکی به دو کند. نه جرأت تنها رفتن به داخل خانه را داشتم، نه دل ماندن در زیرزمین را، با چه شور و هیجانی به زیرزمین آمده بودم اما الان فقط دوست داشتم از آنجا فرار کنم. مادر با دستانی لرزان شروع به گردگیری میکند. ناگهان عمه جیغ کوتاهی میکشد و به سمت کمد که مادر درش را باز کرده و مشغول تمیز کردن بود، میدود. از ترس نفسم بند آمده و نگاه وحشتزدهام را به عمه دوخته بودم. عمه دست میاندازد و از طبقه پایین کمد، کوزهای را بیرون میکشد و رو به مادر میکند:
ـ آهاااان، بیا اینم همون کوزهای که میگفتم!
ای مردهشور هر چه کوزه و چشمه و... رو ببرند. از ترس زبان در دهانم مانند تکهای چوب خشک شده بود و حالا داشت از خاطرات کوزه و چشمه میگفت!
مادر با دست سقلمهای به عمه میزند:
ـ خدا خفهات نکنه ملوک، من فکر کردم گربهای، چیزی دیدی که اینجوری جیغ زدی.
من که میدانستم منظور مادر از چیزی چیست!
عمه با صدای بلند میخندد و رو به مادر میکند:
ـ اوا مینا تو که اینقدر ترسو نبودی!
بله با حرفهایی که عمه میزد، شجاعترین آدم هم اگر اینجا بود از ترس زبانش بند میآمد، عمه روی لبه پله زیرزمین مینشیند و کوزه را کنار دستش میگذارد و رو به ما میکند:
ـ ای خدا، باور کنید رفتم به اون زمانها...
ای وای، کاش عمه صبر میکرد داخل خانه که میرفتیم ذهنش را به آن دوران پرواز میداد. الان دوباره یاد چیزهایی میافتاد که مطمئن بودم خودش هم از آن میترسید!
عمه نفس عمیقی میکشد:
ـ زری هم مثل شما بی دل و جرأته. یه شب ننهام بهش گفت بره از سر چشمه آب بیاره، زری آنقدر جیغ زد و گریه کرد و گفت میترسم که ننهام عصبانی شد و با دسته جارو همچین کوبید فرق سرش که بالای سرش گنجشکها چرخ و فلک بازی میکردن!
عجب! اصلا نمیدانستم اصرار مادربزرگ برای آوردن آب، آن هم در شب تاریک و ظلمانی آن زمان چه بود. مگر روز را از آنها گرفته بودند که شب آنها را مجبور به این کار میکرد. نگاه کنجکاوم را به عمه میدوزم:
ـ عمه چرا روز به اندازه کافی آب تو خونه جمع نمیکردید که شب مجبور نشید برید چشمه؟
عمه نگاه عاقل اندر سفیهاش را به من میدوزن و لب ورمیچیند:
ـ آخه ناقص العقل، آب اگه یه جا بمونه اونم توی تابستون گرم میشه. شب واسه اینکه آب خنک برای خوردن داشته باشیم مجبور بودیم بریم چشمه. اون موقع مثل الان نبود که اشاره کنی از یخچال آب سرد و یخ و... بریزه بیرون!
عمه دستش را روی زانویش میکوبد و رو به مادر میکند:
ـ حالا فهمیدی چرا من از گربه بدم میاد یا بازم بگم؟!
مادر که هنوز سر لج و لجبازی با عمه است رو به او میگوید:
ـ اینا همش خرافاته، تو فقط از گربه میترسی، همین!
عجب گیری داده بود مادر! اصلا من از گربه میترسیدم!
مادر بعد از تمیز کردن کمد، درش را روی هم میکوبد. هنوز در کمد کامل بسته نشده، گربهای از بالای آن از روی سر مادر میپرد و با کوزه عمه برخورد میکند و با سر و صدا از بالای سر عمه که روی پلهها نشسته و از ترس نفسهای آخرش را میکشید، میپرد و به حیاط میرود. مادر رنگش مانند گچ سفید شده و زبانش بند آمده بود. عمه هم که وضعیتش کاملا مشخص بود. مثل اینکه شجاعترینشان من بودم که فقط کمی ترسیده بودم. به طرف مادر میروم و دستش را که از ترس یخ زده در دست میگیرم. آرام صدایش میکنم:
ـ مامان، مامان، خوبی؟!
مادر لبانش را تکان میدهد و زمزمه میکند:
ـ نرگس این چی بود از روی سرم پرید؟!
با خنده رو به مادر میکنم:
ـ هیچی، بشقاب پرنده بود!
مادر با آرنج ضربهای جوالهام میکند:
ـ آخه دختر بی عقل الان وقت شوخی کردنه؟! خدا ازت نگذره ملوک، ببین منو جون به سر کردی، ببین چه جوری با روح و روان من بازی میکنی!
خدا رو شکر مثل اینکه حال مادر خوب بود. به سمت عمه میروم. او انگشت شستش را داخل دهان کرده و به سقش چسبانده بود. به نظرم داشت ترسش را میگرفت! بعد از تمام شدن کراحل ترسگیریاش، رو به من میکند:
ـ بیا تحویل بگیر نرگس خانم، حالا من از گربه میترسم یا مامانت که شبیه میت شده؟!
هنوز جمله عمه تمام نشده که صدای ضعیف میو میو گربه به گوشمن میرسد. همه به هم نگاه میکنیم. مادر خودش را جمع و جور میکند و به سمت صدا میرود. صدا از بالای کمد میامد. مادر چهار پایه را نزدیک کمد میبرد و روی آن میرود. نگاهی به بالای کمد میانداز و با ذوق رو به ما میکند:
ـ ای وای، ببینید اینجا چه خبره، 5 تا بچه گربه که تازه به دنیا اومدن.
مشتاقانه از مادر میخواهم که از چهارپایه پایین بیاید تا من هم بتوانم آنها را ببینم. چقدر زیبا و دوستداشتنی بودند. بعد از من نوبت عمه میشود. او با ترس روی چهارپایه میایستد و بعد از دیدن بچه گربهها به خنده میافتد:
ـ ای وای نرگس ببین چقدر خوشگل و نازن.
به هر مکافاتی بود عمه را از روی چهارپایه پایین میآوریم و با عمه قرار میگذاریم که هر روز که ظرفی پر از شیر برای گربه و بچههایش بیاوریم.