گلاب بانو
من صدای تلویزیون را کم کم کرده بودم هر چه کم میکردم مادر دستهایش را روی هوا پرواز میداد که صدا را پایین بیاور. میخواستم بشنوم چه میگویند، به اصرار مادر یک پله یک پله صدا را کم میکردم. آنقدر صدا را پایین آوردم که یک علامت ضربدر بزرگ افتاد روی علامت بلندگو یعنی سکوت کامل اما مادر همچنان با حرکت دستها اشاره میکرد که صدایش زیاد است و صدایش را کم کن! همانطور دستهای لاغر و غمگینش روی هوا سبک بال پرواز میکردند و بدنش چسبیده بود به در، انگار که با سوزن و نخ نامریی دوخته باشیاش به درخانه! آخرش هم لنگه دمپاییاش را به سمتم پرت کرد که من جا خالی دادم و لنگه دمپایی کنار پای پدر آرام گرفت. من هم چشم دوختم به صفحه بیصدای تلویزیون و به بالا و پایین و این طرف و آنطرف رفتن بازیگرها نگاه میکردم، اصلا متوجه نمیشدم چه میگویند!
مادر گفت: عجب مهمانهای حسودی! این باید خواهر شوهر قبلی باشد همان که نیم ساعت پیش داخل رفت، همه مثل هم لباس پوشیدهاند. بعد روی لباسهایشان قیمت میگذاشت، عددهای عجیب و غریبی میگفت که کسی باورش نمیشد! کفشهایشان هم مثل هم است، از کجا میفهمند کی چه چیزی پوشیده که از روی هم تقلید کنند و ادای هم را در بیاورند؟ خوب است کسی ناراحت نمیشود! مگر همدیگر را از توی خانههایشان میبینند؟
پدر سرش را از توی روزنامهها بیرون آورد و مادر را تماشا کرد؛ خانم گردنت درد میگیرد حالا تا دو روز میخواهی از گرفتگی گردن ناله کنی... مادر لباسهای گلدار رنگ و رورفتهاش را صاف و صوف کرد و گفت: من نگفتم اینجا مهمانیم یعنی بپا هستیم! گفتم خودمان خریدهایم! نمیتوانستم بگویم خانه زندگی نداریم و آمدهایم اینجا نشستهایم جای یکی دیگر که خودش رفته آن طرف دنیا! همهاش استرس این را دارم که صاحبخانه بیاید و به ما بگوید خوش آمدید، مشرف! و ما چمدان به دست توی راهپلهها به این خانم برخورد کنیم. آنوقت نمیدانم باید چه بگوییم؟
پدر گفت: من را
قاطی نکن، من نمیتوانم چیزی بگویم! ضمنا از چمدانهایمان معلوم است احتمالا چیز
زیادی نمیپرسند!
مادر سرش را خواباند روی در و ادامه داد: امشب هم مهمان دارند، هفته پیش هم داشتند.
یک ماه است ما آمدهایم اینجا اینها هر هفته همینطور بودهاند. «اینها» را آرام
میگفت! «اینجا» را همینطور؛ طوری که صدایش بیرون نرود. پای راستش را که نیم ساعتی
به شکل خمیده و تاشده مانده بود زیرتنهاش با دست ماساژ داد و بعد چند ضربه زد. پایش
خواب رفته بود و خیال بیدار شدن با ضربه و نوازش را نداشت. همانطور که داشت پایش
را نیشگونهای بزرگی میگرفت و گوشت نداشته رانش را لای دو انگشت لاغر و استخوانیاش
میپیچاند، ادامه داد: حتما آن بشقابهای گل سرخی قدیمی عتیقهشان را در آوردهاند.
دفعه قبل که برایمان یک کاسه آش آورده بود موقع شستن صدای قیژ و قیژ دلچسبی میداد
مثل یک آهنگ قدیمی که زیر لب زمزمه بشود. زیر هر کاسه یک بشقاب هم گذاشته بود انگار
گلهایش را همین امروز صبح از باغ چیده باشی و چسبانده باشی به تنه سفید بشقاب و کاسه!
یک ساعت هر کدام را شستم! کاسه را که برگرداندم دلم نمیآمد پسش بدهم، انگار توی
همان چند ساعتی که کاسه و بشقاب را به دستم داد به آنها وابسته شده بودم. خدا خدا
کردم بروم دم در خانهشان و کسی نباشد و من کاسه و بشقاب را برگردانم. پدر روزنامه
را پایین داد و به کاسه و بشقاب که روی میز بودند نگاه کرد و پرسید: همینها؟ خب
چرا نبردی پس بدهی؟ اینها که خانه بودند.
مادر سرش را جابهجا کرد و این یکی گوشش را به در چسباند و گفت: بردم، هفت هشت باری تا دم درشان بردم اما هر بار که میخواستم زنگ را فشار بدهم انگار کاسه و بشقاب خیره خیره نگاهم میکردند و میگفتند ما را پس نده! ببین چه جنسی دارند انگار از پوست کاغذ است تو نمیدانی زیر آب موقع شست و شو چه صدایی میدهند آدم دلش ضعف میرود !
پدر با تعجب به کاسه و بشقاب گروگانگیری شده نگاهی انداخت و گفت: خب آخرش که چی؟ مادر گفت:آخرش هیچ چی اگر یادش ماند و خودش آمد دنبالشان که میدهم برود اگر نه که خب... خب! موقع رفتن میبریم بهشان میدهیم. پدر گفت: تا همین جا هستیم ببر کاسه و بشقابشان را بده فردا روی میز نبینم و بعد نگاهی به چمدانها انداخت که همانطور از روزی که آمدیم کنج دیوار ویلان و سرگردان مانده بودند و ما را تما شا میکردند. هر وقت تکه لباسی ،چیزی میخواستیم بازشان میکردیم و برمیداشتیم و دوباره درشان را میبستیم. پدر ادامه داد: تا همینجا هم قاچاقی به این خانه آمدهایم. قرار شد من گهگاهی بیایم و سری به خانه بزنم ولی به اصرار تو آمدیم و ماندگار شدیم. مادر گفت:تو که به صاحبخانه گفتی خودم شنیدم او هم چیزی نگفت!
پدر سرش را لابلای روز نامهها فرو کرد و گفت: بله چیزی نگفت اما همان چیزی نگفتنش از صد تا فحش بدتر بود آنقدر که من مجبور شدم بگویم فردا برمیگردیم و آن بنده خدا زیر لب مزهمزهکنان انگار که از آن طرف دنیا بخواهد بگوید بروید گورتان را گم کنید تلویحا و با تعارف گفت که اشکالی ندارد بمانید تا من بیایم فقط مراقب وسایل باشید!
مادر یک سرش را گذاشته بود کنار کلید و گوشش را چسبانده بود به سوراخ گاهی هم صدای زنگ که میشنید گوشش را برمیداشت و چشمش را میچسباند به سوراخ کلید و با دهان باز از همانجا گزارش میداد. گزارشش تکه تکه بود. مثلا میگفت: عجب دامن قرمز قشنگی یا چه کفشهای پاشنه بلند مجلسی! این یکی از آن یکی هم قشنگتر است، نمیدانم اینها را از کجا میخرند؟چند میخرند؟ باید خیلی گران باشد! بعد لنگه دمپایی تکی را که به پا داشت ورانداز کرد و گفت: نه به این نه به آن! پدر قول گرفته بود اصلا به وسایل شخصی و غیر شخصی صاحبخانه و زنش دست نزنیم. همانجا روی زمین میخوابیدیم از خانه اجارهای خودمان در خارج شهر کمی کاسه و بشقاب و پتو آورده بودیم. تا دست به وسایل صاحبخانه نزده باشیم. مادر دماغش را چسباند به سوراخ کلید و محکم نفس کشید ریههایش را چند بار پر کرد و خالی کرد گفت: به به چه عطرهایی میزنند انگار باغ بهشت است وقتی رد میشوند آدم گیج میشود بوی عطر و انواع غذا و میوه آدم را منگ میکند. فکر نمیکنم دیگر کسی بیاید میخواهید کمی لای در را باز بگذارم که هوایشان این طرفی بیاید و شما هم روحتان تازه شود؟ بعد انگار نتواند خودش را نگه دارد محکم سکندری خورد روی زمین. پایش خواب رفته و بود کاملا بیحس شده بود حسش که برگشت درد پر شد توی صورت مادر انگار پا از مچ پیچ خورده بود لای در که باز شد واقعا بوی عطر غذا پیچید توی خانه!
پدر بلند شد و
در را بست و بعد به مادر کمک کرد که بلند شود. مادر چند قدمی لنگان لنگان پیش رفت
و با صدای پای مهمانهای جدید انگار بخواهد دوباره برای تماشا برود به سمت در حرکت
کرد. پدر گفت: بهتر است غذا بخوریم همگی گرسنه هستیم.
مادر نمیتوانست روی حرف پدر حرف بزند چون میدانست به احتمال زیاد پدر چمدانها
را برمیدارد و میگوید برویم! برای همین سرش را پایین میانداخت و حرف گوش میکرد.
غذا استامبولی ساده خوشمزهای بود که مادر بین سه نفرمان تقسیم کرد پدر و من نگاهش
میکردیم یک قاشق استامبولی به دهان میگذاشت و بومی کشید. چشمهایش را میبست و
غذا را میجوید و بعد قورت میداد. تنها چیزی که پدر میتوانست بگوید کلمه «لا اله
الا الله» یا لعنت بر دل سیاه شیطان بود که هیچکدام مانع نمیشد تا مادر حواسش پرت
شود و خودش را وسط مهمانی نبیند. مادر با چشمهای بسته دست به موهایش میکشید.
موهای سیاه و سپید از زیر انگشتانش رد میشد. بعد دستش را آورد کنار بشقاب و انگار
چیزی از سفره بردارد به سطح سفره قاشق میزد تکه نانی را میکند و در دهانش میگذاشت
آدمکهای توی تلوزیون همینطوری ورجه ورجه کنان بالا و پایین میپریدند و مادر هم
بیصدا مثل آنها غذاها و دسرها و سالادهای مختلف را مزهمزه میکرد و آرام و
آهسته با طمانینه نوک قاشق نوک قاشق استامبولی را در دهان میگذاشت بعد آرام آرام
میجوید و لبخند میزد و میبلعید من و پدر غذایمان را تمام میکردیم و مینشستیم
به تماشای مادر و تلویزیون!