یغمای جندقی؛ از شاعران معروف و بذلهگو دوران قاجاریه بود. هنگامی که فتوای قتلش صادر شد، فرار کرد و به طور ناشناس خود را به کاشان رساند و در خانه یکی از علمای بزرگ پناهنده شد تا به این وسیله از خطر مرگ و کشته شدن رها شود. پس از مدتی آن عالم بزرگ دختر خود را که زشترو و تندخو بود به نکاح یغما درآورد و به عبارتی یغما داماد سرخانه شد. روزی عالم سرزده به اتاق داماد آمد و دید یغما به عیال خود شرعیات و آداب و احکام دینی میآموزد .عالم خوشحال شد و وقتی برای تدریس میرفت به شاگردانش گفت: «یغما برعکس آنچه درباره او میگفتند آدم بدی نیست و به آداب مذهبی دلبستگی دارد.» چون این خبر به گوش یغما رسید گفت: «به آقا بگویید اشتباه فرمودهاند علت اینکه من به عیال شرعیات میآموزم از این جهت است که یقین دارم من خودم در روز قیامت به جهنم خواهم رفت خواستم با این کار عیالم به بهشت رود و لااقل در آخرت از او جدا شوم و در آنجا از دست تندخویی او در امان باشم.»
-----
خدای گرگها
نانوایی شلوغ بود و چوپان، مدام اینپا و آنپا میکرد. نانوا به او
گفت: چرا اینقدر نگرانی؟
گفت: گوسفندانم را رها کردهام و آمدهام نان بخرم، میترسم گرگها
شکمشان را پاره کنند!
نانوا گفت: چرا گوسفندانت را به خدا نسپردهای؟ گفت: سپردهام، اما او خدای «گرگها» هم هست.
-------
نجات گمشده و عنایت به زائرین
خادم و کلیددار حرم و مکبر مرحوم آقای روحانی (که از علمای قم و امام جماعت مسجد امام حسن عسکری علیهالسلام بودهاند) میگوید: شبی از شبهای سرد زمستان در خواب حضرت معصومه علیهاالسلام را دیدم که فرمود: بلند شو و بر سر منارهها چراغ روشن کن. من از خواب بیدار شدم ولی توجهی نکردم. مرتبه دوم همان خواب تکرار شد و من بیتوجهی کردم در مرتبه سوم حضرت فرمود: مگر نمیگویم بلند شو و بر سر مناره چراغ روشن کن! من هم از خواب بلند شده بدون آنکه علت آن را بدانم در نیمه شب بالای مناره رفته و چراغ را روشن کردم و برگشته خوابیدم. صبح بلند شدم و درهای حرم را باز کردم و بعد از طلوع آفتاب از حرم بیرون آمدم با دوستانم کنار دیوار و زیر آفتاب زمستانی نشسته، صحبت میکردیم که متوجه صحبت چند نفر زائر شدم که به یکدیگر میگویند: معجزه و کرامت این خانم را دیدید! اگر دیشب در این هوای سرد و با این برف زیاد، چراغ مناره حرم این خانم روشن نمیشد ما هرگز راه را نمییافتیم و در بیابان هلاک میشدیم. خادم میگوید: من نزد خود متوجه کرامت و معجزه حضرت و نهایت محبت و لطف او به زائرینش شدم.
محمدصادق انصاری، ودیعه آل محمد، ص 14
------
حضور بیحضور
خانمی تعریف میکرد:
داشتم نماز میخواندم و طفلم نزدیک من بود و مرتب مرا صدا میزد و من جوابش را نمیدادم. برادرش که دو سال از او بزرگتر بود آمد و به او گفت: زشته صحبت دو نفر را داری قطع میکنی! مامان الان داره با خدا صحبت میکنه! تمام بدنم به لرزه افتاد و در برابر بزرگی و عظمت کسی که در برابرش ایستاده بودم احساس کوچکی و ضعف کردم. از آن روز هر وقت برای نماز تکبیر میگفتم این جمله کودکم در فکر و گوشم تکرار میشد.
------
نه آتش زیرش کن، نه جارو تو سرش بزن
مردی از دهکدهای به شهر آمده بود. در بازار از دکه باروتسازی گذشت که شوره میپخت. هر دم آتش زیر دیگ را تیز میکرد و چون دیگ به کف مینشست، با جاروبی که در دست داشت، بر کفها میکوفت تا فرو نشیند. یک چند در کار او نگریست و چون دید او خود با تیز کردن آتش، سبب کف کردن دیگ میشود، به نصیحت گفت: برادر! نه آتش زیرش کن، نه جارو توسرش بزن!
----
پردهپوشی به شیوه علیعلیهالسلام
حضرت محمدصلیاللهعلیهوآله از امیرالمؤمنین امام علیعلیهالسلام
پرسیدند: «اگر مردی را در حال ارتکاب فحشایی دیدی چه
میکنی؟» مولا امیرالمؤمنین پاسخ دادند: «او را میپوشانم» رسولالله پرسیدند: اگر دوباره
او را در حال ارتکاب گناه دیدی چه؟ مولا باز هم جواب دادند:
او را میپوشانم. رسول الله سه مرتبه این سؤال را پرسیدند و مولا
امیرالمؤمنین هر سه بار، همان پاسخ را دادند.
حضرت محمدصلیاللهعلیهوآله فرمودند: جوانمردی جز علی نیست. آنگاه رسولالله رو به اصحاب کردند و فرمودند: «برای برادران خود پرده پوشی کنید.»
مستدرک الوسائل، ج ۱۲، ص ۴۲۶