ماه منیر داستانپور
مکانیکی اکبرآقا بین همه محلات اطراف هفتِ بیجار معروف بود و مهارت استادکار خوش نامش زبانزد. شنیده بودم چنان دست به آچارش خوب است و دستانش معجزهگر که جنازه پیکان از زیر تریلی در آمده را در کمتر از چشم برهم زدنی تبدیل میکند به بنز آخرین مدل.
دایی جعفر، برادر بزرگتر مادرم که به سبب همسایگی با تعمیرگاه اکبرآقا بارها عملیات به قول خودش خارقالعاده او را روی ماشینهای مردم دیده بود. همیشه از کفایت و مهمتر از آن تعهدی که او نسبت به شغلش داشت، تعریف میکرد.
اکبرآقا مکانیک، همسایه کوچه پشتی خانه ما، مرد پا به سن گذاشته کُرد زبانی بود که از سالها پیش آمده بود به محله هفتِ بیجار تا به قول دایی جعفر، در شلوغی بازار مکاره این محله هفتاد و دو ملت، خود و تمام خاطرات و آلامی که از گذشته در ذهن و قلبش برجای مانده بود را به دست فراموشی بسپرد.
مرد مسنِ دست به آچار همسایه، این طور که داییجان میگفت زمان جوانیاش، روزگاری داشته و خوان گستردهاش برای قومی مثال زدنی بوده. زندگی میگذشته تا اینکه یک روز نحس، آتش حسادت نارفیقی قدیمی افتاد به جان دنیای کوچک اکبرآقا و نه تنها خانه و مال و منالش را یک جا سوزاند؛ بلکه همسر و فرزندان عزیزتر از جانش را هم از او گرفت و برای همیشه به تنهایی گرفتارش کرد.
دایی جعفر که خودش او را روز ورود به محله هفت بیجار دیده بود؛ میگفت اکبرآقا آن روزها بیشتر شبیه به کالبدی خالی بود که روحش را دزدیده باشند. کسی که نه زیبایی و شکوه بهار و تابستان به شوقش میآورد نه برگریزان پاییز و پوشش سپید زمستان، او را به یاد گذر عمر انداخته و اشک بر چشمهایش مینشاند.
...