مرضیه ولی حصاری
صدای گریه قطع نمیشد. دراین خانه درس خواندن تبدیل به کاری غیر ممکن شده بود. سرم را از روی کتاب بلند کردم و جلوی پنجره ایستادم تا بینم صدای گریه از کجا میآید. البته فهمیدنش هم خیلی سخت نبود. پنچ، شش ماهی میشد که کار همسایه واحد روبهرو شده بود جنگ و دعوا. نیم ساعت قبل باز صدای داد و فریادهایشان به گوش میرسید و احتمالا باز صبا کوچولو برای فرار از کشمکش میان پدر و مادرش به حیاط مجتمع فرار کرده بود و گریه میکرد. پرده را کنار زدم، حدسم درست بود. صبا با عروسک خرسی بزرگش گوشه حیاط نشسته بود و گریه میکرد. دلم خیلی برایش میسوخت. بیخیال درس خواندن شدم، چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و به حیاط رفتم. صبا که از دور من را دید با دستهای کوچکش اشکهایش را پاک کرد. رو بهرویش زانو زدم و گفتم:
ـ سلام صبا خانوم، پس چرا اینجا تنها نشستی، از چشمات چرا داره آب میاد؟ دست به خاک ها زدی؟
ـ سلام خاله، نه دست به خاک ها نزدم.
سرم را نزدیک گوشش بردم و آرام زمزمه کردم
ـ پس داشتی گریه می کردی؟
سرش را پایین انداخت و سکوت کرد، این همه مظلومیت از بچهای پنج ساله دل هر موجودی را میلرزاند.
ـ پاشو برو دست و صورتت بشور و از مامانت اجازه بگیر تا بریم خونه ما با هم کیک و شیر بخوریم. کیک و شیر که دوست داری؟
ـ شیر کاکائو بیشتر دوست دارم.
از شیرینی زبانیش خندهام گرفت. دستش را گرفتم تا از روی زمین بلند شود، خرس پشمالوی صورتی را هم به دستش دادم و گفتم:
ـ پس بدو برو اجازه بگیر تا برات شیر کاکائو درست کنم.
ـ نمیشه. مامان که خونه نیست، رفت.
تعجب کردم، محبوبه کسی نبود که بچه را در خانه تنها بگذارد و برود. پرسیدم:
ـ بابات چی اون کجاس؟
ـ بابا خونه خوابیده
دست صبا را دردست گرفتم و آرام به سمت خودم کشیدم و گفتم:
ـ خوب ایرادی نداره بیا بریم خونه ما از اون جا زنگ میزنیم از مامانت اجازه میگیریم.
با صبا وارد خانه شدیم. شماره محبوبه را از دفتر تلفن پیدا کردم و با موبایلش تماس گرفتم اما گوشیاش خاموش بود. صبا را روی صندلی نشاندم تا برایش شیر کاکائو درست کنم. هنوز کاملاروی صندلی جا گیر نشده بود که پرسید:
ـ خاله شما چرا نی نی نداری؟
از سؤالش لبخندی به لبم نشست. گونه نرم و لطیفش را بوسیدم و گفتم:
ـ خوب هنوز خدا بهم لطف نکرده که نی نی ناز مثل تو بهم بده، بعدشم من دارم درس میخونم، میخوام دکتر بشم.
صبا کمی فکر کرد و گفت:
ـ اگر نی نیدار شدی با عمو دعوا نکنیدها، خیلی غصه میخوره.
آرام روبهرویش نشستم و دستش را در دست گرفتم و گفتم:
ـ عزیز دلم غصه نخور، همه چیز درست میشه، یه موقعهایی مامان و باباها با هم دعوا میکنن ولی زود آشتی میکنن.
ـ خاله شما میدونی مروت یعنی چی؟
ـ معنی مروت میخوای چیکار؟
ـ آخه امروز که مامان و بابا دعواشون شد مامان به بابا گفت مامان بزرگ آلزایمر گرفته ولی بچههاش مروت رو فراموش کردن، خاله اینی که مامان گفت خیلی معنی بدی داره؟ آخه بابا خیلی ناراحت شد، گلدون پرت کرد سمت مامان، مامان هم قهر کرد و رفت.
صبا آرام شروع به اشک ریختن کرد. آرام سرش را در سینهام پنهان کردم و سعی کردم دلداریش دهم.
***
نیمی ساعتی میشد که صبا روی مبل خوابش برده بود. هر چه با موبایل مادرش تماس میگرفتم خاموش یود. دلم شور افتاد نکند اتفاقی برایش افتاده باشد. به چهره معصوم صبا نگاه کردم، چادرم را برداشتم تا به پدرش اطلاع بدهم که صبا خانه ماست. در را که باز کردم در کمال تعجب محبوبه پشت در بود.
ـ سلام، صبا اینجاست؟
ـ سلام محبوبه خانم، بله اینجاست، داشت تو حیاط گریه میکرد آوردمش تو خونه. هر چی با تلفنتون تماس گرفتم خاموش بود.
ـ آره شارژش تموم شده، دلم شور افتاد اومدم دنبالش با خودم ببرمش.
ـ بیاید تو، تازه خوابیده گناه داره بیدارش کنم.
چهره محبوبه مردد بود. با دست به داخل خانه اشاره کردم.
ـ بفرمایید، چرا تعارف میکنی؟
محبوبه وارد شد و در کنار مبلی که صبا روی آن خوابش برده بود نشست و صورت دخترکش را بوسید.
ـ نمیخوام مزاحم شما شم، اگر اجازه بدید بغلش کنم بریم.
به سمتش رفتم و دستش را گرفتم و روی اولین مبل نشاندمش.
ـ اگر وقت داردی یه کم با هم صحبت کنیم، من خیلی شما رو نمیشناسم. تو این یک سالی هم که همسایه هستیم اگر شما مدیر ساختمان نبودید شاید اسمتون رو هم نمیدونستم. اصلا هم قصد دخالت تو زندگی خصوصی شما رو ندارم ولی این بچه داره داغون میشه... به خودتون اگر رحم نمیکنید به این بچه رحم کنید.
داغ دل محبوبه انگار تازه شده بود، شروع کرد به اشک ریختن و آرام گفت:
ـ چیکار کنم خانم؟! به خدا خودم تو کار خودم موندم. زندگیم داره از هم میپاشه، یک سالی هست مادرم آلزایمر گرفته و افتاده گوشه خونه، اوایل با برادرهام تقسیم کار کرده بودیم و هر روز یکی به مادر رسیدگی میکرد اما برادرهایم زودتر از چیزی که فکرش رو بکنی جا زدن، میگن کار داریم نمیرسیم، مادر بذاریم خونه سالمندان اما من نمیتونستم قبول کنم. مادرم یک عمر برای ما زحمت کشیده حالا جواب زحمتهاش اینه؟! از شش ما قبل خودم روزها به تنهایی به کارهاش رسیدگی میکنم. شبها هم همسایه خوبی داره بهش سر میزنه. از همون روزها که برادرهام خودشون کنارکشیدن امیر هم سر ناسازگاری گذاشته، میگه وقتی برادراهات کمکی نمیکنن تو هم حق نداری بری خونه مادرت. میگه من راضی نیستم.
گریههای محبوبه به هقهق تبدیل شده بود. کنارش مینشینم و لیوانی آب دستش میدهم. لاجرعه آب را سر میکشد و ادامه میدهد:
ـ میدونی دلم از چی میسوزه؟ مادر من برای امیر مادری کرده، امیر هر چی داره از مادر من داره. دو سال پیش تصادف کرد، بیمه نداشت افتاد گوشه زندان، وقتی هیچ کدوم از فامیلهاش بهش کمک نکردن. این مادر من بود که زمینهای ارث آبا و اجدادیش فروخت و از زندان درش آورد...
ـ هنوز جملاتش تمام نشده بود که صبا از خواب بیدار شد و با دیدن مادرش خودش را به آغوشش انداخت. محبوبه اشک هایش را پاک کرد و از جا بلند شد.
ـ ممنونم که مواظب صبا بودی، ببخش که ناراحتت کردم.
تا به خودم بیایم محبوبه و صبا رفته بودند و من غرق در افکارم به این فکر میکردم که معنای مروت چیست؟