کد خبر: ۳۱۲۶
تاریخ انتشار: ۱۵ مهر ۱۳۹۸ - ۱۶:۵۲
پپ
صفحه نخست » داستانک

سيده مريم طيار

خلاصه داستان: در قسمت قبل خواندیم که صف طولانی مریض‌ها در مطب جمع شده‌اند و منتظرند تا خانم منشی- پرستار یکی‌یکی کارشان را راه بیندازد و آمپول‌شان را بزند ولی مشکل اینجاست که مطب نه کارتخوان دارد و نه قبول می‌کند که بیمارها بعدا هزینه تزریق را پرداخت کنند. درست همان‌طوری که دکتر به خانم منشی دستور انجامش را داده است. این درحالی است که پرستار چندتایی از سرنگ‌ها را آماده تزریق کرده و منتظر تسویه‌حساب توسط بیمارهاست.

منشی نگاهی به درب اتاق دکتر انداخت و نگاهی هم به ساعت. دیگر وقتش بود که بلند شود و برود سروقت دوقلوها که یکی‌شان آمپول‌لازم بود و الان به اتفاق مادر و آن یکی قُلش، در اتاق تزریق منتظر بود.

ولی قبل از رفتن به اتاق، ترجیح داد اول از دست آن سه تا سرنگ اضافه توی دستش خلاص شود تا هم تزریق را درست انجام بدهد و هم دست‌هایش درست و حسابی آزاد شوند برای صدور قبض‌های بعدی و دریافت پول؛ یا در واقع اول دریافت پول و بعدا صدور قبض.

چشمش افتاد به زونکن قبض‌های آرشیوی که گوشه میزش قرار داشت. با آرنج کشیدش وسط میز و بازش کرد. یکی از سرنگ‌ها را از این سر زونکن توی حلقه‌های فلزی وسط سُر داد و یکی را از آن سر. یکی را هم مورب و سربالا گذاشت. بعد سریع کنار هر کدام از سرنگ‌ها اسم بیمار مربوطه را نوشت تا بعدا یادآوری صاحب سرنگ، مصبیت نشود و در حالی که نفس راحتی می‌کشید از جایش بلند شد که برود اتاق تزریق.

آقای صولتی از پشت عینک ته‌استکانی‌اش و در حالی که در صورتش اخم و تعجب با هم دیده می‌شد، گفت: «ولی این بهداشتی نیست خانم پرستار!»

منشی گفت: «نگران نباشید. سر سرنگ‌ها رو به هواست. جایی نمی‌خوره که. پس تمیزه. خیالتون تخت.» آقای صولتی ابرویی بالا انداخت و جوابی نداد.

خانم بهروزی که دید منشی دارد می‌رود توی اتاق، به زحمت با کمک عصایش سرپا شد و گفت: «پس من برم سراغ خودپرداز.»

منشی سری تکان داد و مشغول وارسی تنها سرنگ باقیمانده توی دستش شد.

خانم بهروزی به خانم باباپور تعارفی زد و گفت: «اگه می‌خواین شما هم تشریف بیارین.»

خانم باباپور نگاه سردی کرد و گفت: «تشکر. من پای رفتن ندارم.»

خانم بهروزی عصایش را نشان داد و گفت: «من خودمم پای رفتن ندارم.» بعد خنده‌ای کرد و گفت: «یه چهارچرخ قدیمی اون پایین هست... اگه افتخار بدین در خدمتم.» و نوه‌اش را هم بلند کرد و منتظر خانم باباپور ماند.

خانم باباپور با این‌که انگار هنوز کمی نامطمئن بود ولی دست نوه لپ‌گُلی‌اش را گرفت و با خانم بهروزی و نوه‌اش همراه شد و آرام آرام چهارتایی از مطب رفتند بیرون.

در اتاق تزریق، غوغایی به پا بود. دوقلوها دراز کشیده بودند روی تخت تزریق و همانطور که زل زده بودند به ال‌سی‌دی بزرگ روی دیوار روبه‌رو، داشتند با هیجان بازی می‌کردند. مادرشان هم کنارشان ایستاده بود و مانده بود چه کارشان کند؟ تا منشی وارد اتاق شد، خانم نوروزی آمد طرفش و گفت: «این ال‌سی‌دی این‌جا چیکار می‌کنه؟ باور کنید از وقتی اومدیم روشن بود. ما روشنش نکردیم.»

منشی لبخندی زد و گفت: «می‌دونم. خودم روشنش کردم.»

خانم نوروزی آشکارا تعجب کرد و منتظر ماند که خانم منشی توضیحی برای کارش بدهد ولی از توضیح خبری نبود. به جایش فقط شنید: «خب کدوم یکی‌شون آمپول داره؟»

دوقلوها به یک اندازه هیجان‌زده بودند و اگر مادرشان نمی‌گفت، منشی عمرا تشخیص نمی‌داد که کدام‌شان مریض است؟

منشی در حالی که تکه پنبه‌ای را به الکل آغشته می‌کرد از مادر خواست بچه را آماده کند. مادر هم بچه را در همان وضعیتِ مشغول بازی آماده کرد.

در سالن انتظار، بقیه بیمارها خسته و کلافه به انتظار نشسته بودند و مدام به ساعت خودشان و به ساعت دیواری مطب نگاه می‌کردند. البته عده زیادی هم از سر ناچاری، سرشان توی موبایل بود و بی‌وقفه مشغول چت و ارسال استیکر و ایموجی بودند که ناگهان صدای جیغ و فریاد گوش‌خراشی از اتاق تزریق بلند شد و همه سرها را برای لحظاتی متوجه درب اتاق کرد. بلافاصله صدای جیغ تند زنگ هشدار دکتر هم بلند شد و همین باعث شد صداهای توی اتاق تزریق پایین‌تر بیاید و لابه‌لای گریه‌های آرام بچه‌ها، صدای هیس هیس هم شنیده شود.

اندکی بعد و اول از همه خانم منشی بیرون آمد که کنترل ال‌سی‌دی را مقتدرانه در دست داشت. بعدش دوقلوها که هر دوتایشان به پهنای صورت اشک می‌ریختند و آخر از همه هم مادرشان که حالت چهره‌اش ترکیبی بود از لبخند رضایت‌بخش و ترحم و دلسوزی.

هر چقدر بچه‌ها اصرار کردند، بی‌فایده بود. خانم منشی گفت: «دیگه وقت بازی تموم شد. باید برین خونه.» و به خانم نورزوی نگاهی انداخت و گفت: «مگه نه مامان‌شون؟»

خانم نوروزی گفت: «بله. وقت رفتنه.» بعد موهای یکی از دوقلوها را نوازش کرد و گفت: «تو باید استراحت کنی، عزیزم. مگه جای آمپولت درد نمی‌کنه؟!»

بچه ولی زار زد: «الکی نگو. من که آمپول نزدم!»

و همین یک جمله کافی بود که لبخند خانم منشی گشادتر از قبل شود و خانم نوروزی هم از خانم منشی، سپاسگزارتر باشد.

خانم منشی مشغول رسیدگی به بیمارهای دیگر شد و به سرعت پنج شش تزریق دیگر هم انجام داد و صف کمی تکان خورد ولی بچه‌ها هنوز یک گوشه ایستاده بودند و گریه و زاری می‌کردند. از مادرشان هم کاری ساخته نبود. نه زورش می‌رسید ببردشان خانه، نه چاره‌ای برای ساکت کردن‌شان داشت.

تا این‌که باز صدای بچه‌ها بالا رفت و دو ثانیه بعد هم صدای جیغ زنگ هشدار دکتر، در مطب پیچید. منشی آب دهانی قورت داد و بعد از دو سه تا «هیس»، نشست پشت میز و دست برد طرف کشو و یک دی‌وی‌دی درآورد. دی‌وی‌دی را گرفت طرف بچه‌ها و گفت: «فقط بخاطر این‌که بچه‌های خوبی هستین.»

بچه‌ها با خوشحالی دی‌وی‌دی را گرفتند و با مادرشان رفتند.

آقای صولتی رو به خانم منشی گفت: «مادره رو بیچاره کردی که!»

منشی گفت: «نگران نباشین. مادرشون بیشتر از خودشون، دلش پیش بازی بود.» بعدش پرسید: «شما بالأخره چه تصمیمی گرفتین؟»

آقای صولتی آهی کشید و جواب داد: «فعلا که این بچه خوابه. منم نشستم.»

منشی خواست چیزی بگوید ولی ورود پر سر و صدای خانم بهروزی و خانم باباپور و نوه‌هایشان مانع شد. بهروزی و باباپور همان‌طور که عصازنان به میز منشی نزدیک می‌شدند درباره مغازه‌هایی که سر راه رفتن به خودپرداز دیده بودند و فرصت توقف و خرید نبود با هم حرف می‌زدند. آن‌قدر گرم گفت و گو بودند که اصلا معلوم نشد که کدام‌شان، کدام قبض را حساب کرد. تا بهروزی و باباپور به ادامه حرف‌هایشان می‌رسیدند، منشی از دو سه نفر مریض دیگر پول گرفت و قبض صادر کرد و سرنگ آماده کرد و ترزیقشان را انجام داد و وقتی می‌خواست قبض نفر چهارمی را هم صادر کند، خانم بهروزی درآمد که: «ای بابا! این چه وضعیه؟! پس کی نوبت ما میشه پس؟!»

منشی با توجه به حجم وسیع و پر تعداد افراد حاضر در صف و با در نظر گرفتن سرعت حرکت عقربه‌های ساعت، ترجیح داد جر و بحث نکند. پس ‌معطل نکرد و گفت: «بفرمایید داخل.»

با شنیدن این حرف، بهروزی و باباپور دوتایی نوه‌ها را بردند داخل اتاق تزریق تا آماده کنند. توجهی هم به حرف‌های منشی نکردند که می‌گفت: «یکی یکی خانما، نوبت به نوبت!»

معلوم نبود بی‌توجهی کردند یا نشنیدند؟ حتی اگر شنیده هم باشند، شاید در آن لحظات حساس، جملات منشی برایشان قابل درک نبود... شاید هم لزومی به رعایت نوبت نمی‌دیدند... بالأخره دو دوست صمیمی که معمولا این حرف‌ها را با هم ندارند، حتی اگر فقط نیم ساعت از آغاز صمیمیت‌شان گذشته باشد.

آن‌قدر سر منشی شلوغ بود که یادش رفت برای بچه‌ها ال‌سی‌دی را روشن کند. ولی وقتی سرنگ به دست وارد اتاق تزریق شد، دید نه‌تنها ال‌سی‌دی روشن است، بلکه حتی دستگاه کنترل هم در دست یکی از مادربزرگ‌هاست! و همین‌جا بود که به تندی و تیزی آن زن‌های پا به سن گذاشته عصا به دست غبطه خورد.

تزریق‌ها به سلامتی به انجام رسید و بلافاصله بعدش هم، همان‌طور که تجربه ثابت کرده بود و قابل انتظار بود، جیغ و داد بچه‌ها هوا رفت. منشی با اقتدار برگشت پشت میزش و چون یکی دوباری صدای جیغ بنفش زنگ هشدار از اتاق دکتر به گوش رسید، فوری چند تا هیس حواله بچه‌ها کرد و برای این‌که بیشتر از این ماجرا کش پیدا نکند و سالن زودتر خلوت شد، دست برد داخل کشوی میز و دوتا دی‌وی‌دی همان بازی را درآورد و گرفت طرف بچه‌ها. هنوز برق شادی در چشم‌های بچه‌ها ندرخشیده بود که یکی از مامان‌بزرگ‌ها گفت: «یکی هم کافیه.» و یکی از دی‌وی‌دی را گرفت و داد دست دوتا بچه.

آن یکی مادربزرگ سری تکان داد و رو به بچه‌ها گفت: «می‌تونین به همدیگه امانت بدین.» آن یکی مادربزرگ گفت: «آره، اصلا آخر هفته بیاین خونه ما!»

خانم‌ها بهروزی و باباپور همان‌طور که داشتند آرام‌آرام به طرف درب خروج مطب حرکت می‌کردند، مشغول صحبت درباره قرار و مدار مهمانی آخر هفته شدند و ضمن آن، گریزهایی هم به خرید از مغازه‌هایی که موقع دریافت پول از خودپرداز نشان کرده بودند، می‌زدند؛ و این در حالی بود که بچه‌ها غرق تصاویر روی کاور دی‌وی‌دی و رویاپردازی و خیال‌پردازی بودند.

چشم منشی هنوز دنبال آن چهار نفر بود که ناخودآگاه نگاهش به ساعت افتاد. از ظهر گذشته بود و صف مریض‌ها انگار هنوز تکان هم نخورده بود. رفت کنار پنجره و نگاهی به بیرون انداخت. اولین برف زمستانی همه‌جا را سفیدپوش کرده بود. آن پایین کنار دیوار ساختمان مطب و ساختمان‌های هم‌ردیفش تا انتهای خیابان و تا جایی که چشم کار می‌کرد، صفی طولانی از مریض‌ها تشکیل شده بود. مریض‌هایی که پوشیده در کلاه و شال و کاپشن و پالتو که یواش یواش گرد سفید برف داشت مثل کف خیابان، سفیدپوش‌شان می‌کرد.

دل منشی به حال مریض‌ها سوخت. به سرعت برگشت سر جایش و با سرعت بیشتری مشغول کار شد. تند تند قبض صادر می‌کرد، پول دریافت می‌کرد و مابقی پول‌ها را می‌داد به مشتری. سرنگ تزریق را آماده می‌کرد و تزریق را انجام می‌داد و دوباره برمی‌گشت سر جایش و باز از نو. اوضاع داشت خوب پیش می‌رفت. آن‌قدر که پای چندنفری از مریض‌های برفی توی کوچه هم به داخل سالن انتظار رسیده بود. مریض‌هایی که با حال نزارشان، از سرما یخ کرده بودند و خیلی حال و حوصله انتظار کشیدن هم نداشتند.

یکی از همان مریض‌های بی‌حوصله‌ وقتی نوبتش رسید و خواست قبض را حساب کند، دماغش را بالا کشید و به زحمت کیف جیبی‌اش را بیرون آورد و کارت بانکی‌اش را درآورد و گذاشت روی میز.

منشی که حالا یکی دو ساعتی می‌شد، ماسک هم روی دهان و بینی‌اش گذاشته بود، گفت: «نقد بدین لطفا.»

اخم مریض رفت توی هم. اشاره به کارتخوان روی میز کرد و گفت: «پس اون چیه؟»

منشی گفت: «کار نمی‌کنه.»

مریض خودش را انداخت روی صندلی و گفت: «اینم از شانس ما. نمی‌دونم چرا به ما که می‌رسه همه‌چی یا خرابه، یا تموم شده؟»

منشی گفت: «ناراحت نباشین. شانس شما مشکلی نداره. این از اولشم کار نمی‌کرد.»

مریض چیزی نگفت ولی مریض بغلی گفت: «همه‌ش بخاطر اینه که دوزار مالیات ندن.»

منشی جوابی نداد و فقط به ساعت نگاه کرد. خیلی از وقت ناهار گذشته بود ولی الان جای ساندویچ خوردن نبود. مریض کارت به دست، داشت جیب‌هایش را برای پیدا کردن اسکناس می‌گشت که درب اتاق دکتر باز شد. دکتر پالتوپوش با عینک آفتابی و کیف به دست آمد بیرون. نگاهی غضبناک به منشی انداخت و نگاهی به مریض‌ها.

وقتی از کنار مریض‌ها می‌گذشت، آقای صولتی بلند شد و گفت: «آقای دکتر! این بچه آمپول‌لازمه. ولی من هنوز حقوق نگرفتم.»

دکتر زاویه سرش را کمی تغییر داد و از بالای عینک سیاهش، سرتا پای صولتی و نوه بی‌حالش را ورانداز کرد و گفت: «خودت بزن!» و بدون حرف دیگری، خرامان خرامان از درب مطب بیرون رفت.

پایان

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: