مهناز کرمی
مادر با خوشحالی با پدر خداحافظی و گوشی را قطع میکند و رو به من و عمه میگوید:
ـ قرار شد امشب شام همگی بریم رستوران.
عمه با ذوق دو دستش را به هم میکوبد و رو به ما میکند:
ـ خداروشکر مونده بودم واسه شام چی درست کنم!
من و مامان با چشمانی گرد شده به هم نگاه میکنیم و میخندیم.از زمانی که من به یاد دارم هیچ وقت عمه ذهنش را درگیر شام یا ناهار نکرده بود.به گمانم الان هم چون قرار بود به رستوران برویم این حرف را زد که ما را شرمنده خود کند.عمه با ناخن سرش را میخاراند و با چشمانی ریز شده نگاهش را به ما میدوزد:
ـ حالا به نظرتون واسه امشب چی بپوشم؟
ااووووه، بله! امشب عمه جان به یک همایش علمی دعوت شده بود و دنبال لباس مناسب میگشت!
با خنده رو به عمه میکنم :
ـ ای بابا، همون لباس همیشگی، مگه قراره کجا بریم، میریم رستوران شام میخوریم برمیگردیم...
هنوز جمله ام تمام نشده عمه براق میشود:
ـ مگه گفتم تو چی بپوشی که نظر میدی؟! من با تو فرق دارم.همه نگاه همست منه، زشته تو مردم با لباس های همیشگی برم!
عجب!! اصلا چطور بود عمه لباس شوالیه ها یا زره با کلاه خود میپوشید! یا نه بهتر بود لباس رابین هود را میپوشیدو روی روسری اش هم یک پر شترمرغ میگذاشت! ای بابا همچین میگفت همه نگاه ها به من است که خودم هم کم کم داشت باورم میشد که عمه ام پست و مقامی دارد و من نمیدانستم! مادر با کلافگی دستانش را در هوا تکان میدهد:
ـ ای بابا، حالا که خیالمون بابت شام راحت شد باید غصه لباس پوشیدن شب رو بخوریم؟
عمه لب ورمیچیند:
ـ کی گفت مینا خانم که تو غصه لباس رو بخوری، ها؟! تو همون مانتویی که واسه پیاده روی میپوشی رو با کتونیت بپوش.
عمه بعد از گفتن این حرف به اتاقش میرود. مادر با چهره ای در هم میگوید:
ـ من وقتی میگم این ملوک بی جنبه است باورتون نمیشه، حالا دیدی نرگس خانم؟!
به من چه! یکی باید این حرف ها را به خود مادر بگوید که زمانی که جو گیر میشد از عمه بت میساخت و ما را هم متهم به بی انصافی میکرد.
بالاخره شب از راه میرسد و پدر به خانه میآید. با مادر به استقبالش میرویم. پدر نگاهی به دور وبر میاندازد و میپرسد:
ـ پس ملوک کجاست؟
به اتاق عمه اشاره میکنم:
ـ تو اتاقشه داره آماده میشه
پدر رو به مادر میکند:
ـ راستی مینا،اومدنی آقا حشمت بهم زنگ زد گفت واسه شب نشینی میان اینجا...
هنوز جمله پدر تمام نشده عمه خودش را به پذیرایی میرساند:
ـ حشمت واسه خودش گفته، میگفتی مگه زمان قلقلک میرزاس که هنوز بساط شب نشینی دارید اونم بدون هماهنگی!
پدر بهت زده نگاهش را به عمه میدوزد:
ـ علیک سلام ملوک خانم، حالا چرا اینقدر عصبانی؟!
عمه سلام زیر لبی میدهد و رو به پدر میکند:
ـ مگه قرار نیست شب بریم رستوران، ها؟! پس حشمت و اون زری وقت نشناس این وسط چی میگن؟
پدر تک سرفه ای میکند و عمه را به آرامش دعوت میکند:
ـ ملوک خانم اگه اجازه بدی بقیه حرفامو بزنم جواب تمام سوالهاتو میگیری. حالا اجازه هست بقیه حرفامو بزنم؟!
عمه با اخم سرش را به نشانه تایید پایین میآورد :
ـ بفرمایید
پدر نفس عمیق میکشد:
ـ به آقا حشمت گفتم که امشب قراره بریم رستوران، به اونم گفتم با زری و محسن و عروسش با ما بیان، اولش قبول نمیکرد اما راضیش کردم.
عمه را گویی برق فشار قوی گرفته باشد با لرز میگوید:
ـ شد ما بخواهیم یه جا بریم زری و عروسش بیل شون رو وسط نکوبن؟ آخه من از دست اینا کجا فرار کنم، ها؟!
پدر کلافه دستی به موهایش میکشد:
ـ من دعوتشون کردم ملوک، اونا به تو چیکار دارن آخه؟
عمه به اتاقش میرود و من هم به دنبالش:
ـ عمه اونا هم باشن که بیشتر خوش میگذره...
جمله ام تمام نشده عمه دستم را میگیرد و به سمت در اتاق میکشد:
ـ بیا برو بیرون تا تلافی زری و لیلا رو هم سر تو درنیاوردم.
عمه را به آرامش دعوت میکنم.
ـ باشه، باشه، هرچی شما بگی، الام واسه چی ناراحتی عمه؟!
عمه در کمد لباسهایش را باز میکند:
ـ قبل از اینکه این تحفه خانم بخواد بیاد من لباسمو انتخاب کرده بودم، الان چی بپوشم؟ ها؟!
با خنده رو به عمه میکنم:
ـ ای بابا، الان هم همون رو بپوش. عمه زری اونجوری نیست که متوجه بشه لباس چی پوشیدی
بالاخره به هر ترفندی که شده عمه را راضی میکنم آماده شود. به پذیرایی برمیگردم و به سمت مادر میروم و آرام زمزمه میکنم:
ـ عجب خواهرشوهر سختگیری داری مامان، بالاخره راضیش کردم.
همگی آماده منتظرعمه میایستیم. عمه خرامان خرامان از اتاق بیرون میآید.. با چنان تبختری شال را روی سرش مدل داده بود که بعید میدانستم بتوانم همچین هنری از خود نشان دهم. همگی به سمت رستوران به راه میافتیم.
نزدیک رستوران، پدر ماشینی را نشان میدهد:
ـ مثل اینکه آقا حشمت اینا زودتر از ما رسیدن.
عمه پشت چشمی نازک میکند:
ـ زری ماشاالله همیشه تو خوردن نفر اوله، حالا اگه قرار بود برای کار جایی بریم مگه پیداشون میکردی!
پدر استغفراللهی میگوید:
ـ ملوک بس کن لطفا، من خودم ازشون خواهش کردم امشب مهمونمون باشند.
عمه از ماشین پیاده میشود و به سمت عمه تا کمر خم میشود:
ـ چَشم، ملوک این وسط چیکاراس؟
وارد رستوران میشویم و به سمت میز عمه زری و خانواده اش میرویم. بعد از احوالپرسی، عمه زری رو به عمه ملوک میکند:
ـ واه، واه، واه، چه اطواریشم کرده خانم! این مدل شال بستن رو از کجا یاد گرفتی ملوک ذلیل مرده؟!
عمه ملوک بادی به غبغب میاندازد:
ـ زری جون ناراحت نشیا، اما با استعدادی که تو داری تا صدسال آینده هم نمیتونی یادبگیری که این مدلی شال ببندی.
لیلا رو به عمه زری میگوید:
ـ تمام این مدلها رو هم توی سی دی هم توی گوشی یه برنامه هست یاد میدن، خیلی هم راحته!
عمه ملوک رو به لیلا میکند:
ـ بله لیلا خانم، خوب شد گفتی وگرنه هیچکس تا صبح خوابش نمیبرد.
آقا حشمت رو به عمه ملوک میکند:
ـ احوال شما ملوک خانم، دیگه کلاستون بالا رفته هیچکس رو تحویل نمیگیرید!
عمه ملوک سرش را به سمت محسن میچرخاند و در گوشش زمزمه میکند:
ـ محسن اکه یه بار تو خونه گوش زنتو میپیچوندی که تو کار دیگران دخالت نکنه، من الان اینجا از حرصم با دندون پوست لبمو نمیکندم.
پدر لیست غذا را دست به دست میچرخاند که همه غذایشان را انتخاب کنند. همه با همغذای اصیل ایرانی چلوکباب را سفارش میدهیم، به غیر از عمه ملوک که بیف استراگانف سفارش میدهد. پیش خدمت بعد از دقایقی غذاها را میآورد و روی میز میچیند.با ذائقه ای که عمه ملوک داشت بعید میدانستم که غذایش باب دلش باشد.همه شروع به خوردن غذا میکنیم. عمه ملوک اولین قاشق غذا را که در دهان میگذارد، قیافه اش درهم میرود. معلوم بود که طعم غذا را نپسندیده. غذا را با لیوان آب پایین میفرستند. میدانستم در دلش عمه زری و لیلا را نفرین میکند که باعث اینکار شده بودند. عمه زری با ولع مشغول خوردن غذایش بود. عمه ملوک سرش را نزدیک گوشم میآورد:
ـ ببین زری انگار از قحط جسته! چه جوری به غذا حمله کرده فکر کرده میخواهیم از دستش بگیریم!
با صدایی آرام به عمه ملوک میگویم:
ـ اگه از غذات خوشت نیومده، بیا با هم غذا بخوریم.
عمه ملک با لبی آویزان میگوید:
ـ آره راستشو بخوای فقط چون اسمش عجیب و غریب بود میخواستم امتحانش کنم، اما خوشم نیومد.
پدر که متوجه قضیه شده بود، به پیش خدمت سفارش یک پرس چلوکباب میدهد. آقا حشمت رو به عمه ملوک میکند:
ـ ملوک خانم مثل اینکه از غذا خوشت نیومده؟! اشکال نداره من فردا میبرم سرکار واسه ناهار میخورم. دور نریزیدهاااا
عمه ملوک با دندانهای به هم فشرده در گوشم آرام میگوید:
ـ حشمت فقط چشمش دنبال غذای این و اونه، اگه نعش گربه هم جلوم بود بازم ازش نمیگذشت!
بالاخره غذای عمه ملوک را هم میآوردند.
من که میدانستم عمه ملوک به خاطر اسم عجیب و غریب غذا آن را سفارش نداده و برای پز دادن به لیلا و عمه زری اینکار را کرده بود، در هر صورت شب به یاد ماندنی وخوشی را پشت سر گذاشتیم.