کد خبر: ۳۱۲
تاریخ انتشار: ۱۱ دی ۱۳۹۵ - ۱۹:۲۸
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


قسمت دوم

فرشته شهاب

امروز یکی از شیرین‌ترین خاطرات زندگی شغلیم برایم اتفاق افتاد. با وجود این‌که کار کردن با این بچه‌های پرشور و سرزنده را دوست داشتم ولی به خاطر این‌که در دو شیفت صبح و عصر مشغول به کار بودم احساس خستگی زیادی می‌کردم و همین موضوع باعث شده بود تا امروز صبح وقتی که در کلاس بودم خوابم ببره.

دستی را بر روی شانه‌ام احساس کردم که من را تکان می‌دهد و صدایم می‌کند وقتی که سرم را از روی میز برداشتم خانم جهانی و یک خانم دیگری را در بالای سرم دیدم و بعد نگاهم به بچه‌های کلاسم افتاد که به دنبال هم از روی این نیمکت به روی نیمکت دیگری می‌پرند و بازی می‌کنند. اول یک کم گیج و مبهوت بودم و وقتی اوضاع آشفته کلاس را دیدم، بعد از چند دقیقه تازه یادم آمد که از خستگی سرم را بر روی میز گذاشته بودم و خوابم برده و از نگرانی که به سراغم آمده بود ضربان قلبم بالا رفت و دچار اضطراب و دلشوره بدی شدم آخه امروز صبح قبل از این‌که وارد کلاس بشویم خانم جهانی گفته بود که قراره از منطقه بازرس بیاد. با ناراحتی به خودم گفتم: چقدر بد شد که این موضوع یادم رفت و جلوی بازرس خوابم برد.

در حالی که سعی می‌کردم نگاه‌های شرمگینم را از چهره خانم جهانی بدوزدم با لکنت گفتم:

ـ ببخشین خانم جهانی..... من.... من نمی..

خانم جهانی یک لبخند محوی زد و بعد دستش را برروی شانه‌ام گذاشت و گفت:

ـ خانم احدی اشکالی نداره. لطفا ما را داخل کلاس تنها می‌زارید.؟

با لب و لوچه‌ای آویزان نگاهی به خانم جهانی انداختم و بعد هم یک نگاه گذرا به چشم‌های اخمو و صورت کشیده بازرس انداختم و آرام آرام از کلاس بیرون آمدم و در حالی که مسیر راهرو تا دفتر مدرسه را می‌رفتم با خودم مرتب نق می‌زدم و می‌گفتم: لعنت به این شانس، وقتی که بازرس میاد همون موقع من باید خوابم ببره. آهی کشیدم، وقتی داخل دفتر کلاس شدم بر روی صندلی کنار در ورودی نشستم و روزنامه‌ای که بر روی میز بود برداشتم و سعی کردم که روزنامه را بخوانم ولی فکرم متمرکز نمی‌شد. روزنامه را دوباره بر روی میز گذاشتم و به بازرس کوتاه قد و اتو کشیده شده تو ذهنم نقش بست. در سکوت به فکر فرو رفتم.

ـ خانم احدی؟ خانم احدی جان؟!

نگاهم را از روی موزاییک‌های روبرویم برداشتم و خانم جهانی را دیدم که با چهره خندان و مهربانش نگاهم می‌کند با دیدن چهره شاداب خانم جهانی دلشوره‌ای که در دلم جمع شده بود یک‌دفعه از بین رفت.

ـ خانم احدی جان بهتون تبریک می‌گم.

با شنیدن این حرف‌ها چشم‌هایم درشت شد و به چشم‌های ریز و قهوه‌ای‌اش خیره شدم و گفتم:

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: