کد خبر: ۳۱۱۷
تاریخ انتشار: ۱۳ مهر ۱۳۹۸ - ۱۵:۳۴
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی

گلاب بانو

پر و بال بسته!

اولش اینطوری نبودی! طور دیگری بودی؛ آرام و منطقی و سعی می‌کردی با دو بال دست‌هایت که همیشه روی هوا آماده بودند، چیزی را به کسی بفهمانی. توضیح می‌دادی با دست! انگار کلمات را توی مشتت می‌گرفتی، برایشان شکلی می‌ساختی و رهایشان می‌کردی تا روی سر و صورت و شانه‌های مردم بنشیند! توشاعر بودی و شعرهایت برای پرواز نیاز به شکل داشتند، شکلی شبیه پرنده‌ها ! مردم آن‌طورها که می‌خواستی دقت نمی‌کردند، گوش نمی‌دادند، نگاه نمی‌کردند و کلمات مانند پرنده‌های سر بریده روی زمین می‌ریختند اما تو باز هم این کار را انجام می‌دادی!

این کار را از پدرت یاد گرفته بودی که معلم بود و هر روز از توضیحات زیاد و بی‌شماری که می‌داد سرش را روی سرشانه به زور تحمل می‌کرد و تا به خانه می‌رسید لالِ لال می‌شد، می‌آمد و می‌رفت و در سکوت، بالش گلدار زرد رنگ کوچکی را که مادر برایش دوخته بود می‌آورد زیر سرشانه‌هایش می‌گذاشت جهانی را روی بالش هل می‌داد، جهانی پر هیاهو که می‌خواست ذره‌ای آرام بگیرد! انگار کلمات از لب‌ها آن‌قدر جاری شده بودند و دست‌ها آن‌قدر کلمات را به مردم هدیه داده بودند که حالا عاجزانه می‌خواستند استراحت کنند. مادر می‌فهمید و توقع زیادی نداشت. برعکس همه او می‌توانست از نگاه‌های پدر همه چیز را بفهمد. اصلا نیازی به کلمه و دست و گردن نبود! فقط لبخند می‌زد. مادر حرف می‌زد و پدر فقط نگاه می‌کرد و گاهی سرش را تکان می‌داد یا سر انگشتانش را و مادر با دقت نگاه می‌کرد و می‌فهمید چقدر درد پشت آن حرکات ریز انگشت‌ها وجود دارد!

دکتر گفته بود پدر آرتروز گردن و دست دارد، یعنی نباید گردن و دست‌هایش را زیاد تکان بدهد ولی پدر برای فهماند آن همه کلمه و اعداد به گردن و دست‌هایش نیاز داشت. نمی‌توانست فقط با زبان مشکلاتش را حل کند. این آخری‌ها دست‌هایش را می‌انداخت روی میز بزرگ چوبی مدرسه و گردنش را تکیه می‌داد به صندلی و کلمات را خالی خالی به زبان می‌آورد. نگاه می‌کرد ببیند کسی می‌فهمد یا نه؟ این را می‌پرسید. انگار مطمئن نبود، سعی می‌کرد برخیزد و کلمه‌ای یا فرمولی را با دست‌ها بگوید، بال‌هایش را پرتاب می‌کرد اما بال‌ها دیگر گوش به فرمانش نبودند، تا نیمه راه برمی‌خواستند و فرو‌می‌افتادند. پدر شبیه کبوتر کوچک غمگینی بال بسته به خانه می‌رسید! زیاد دوام نیاورد قبل از بازنشستگی سرش را برای همیشه روی شانه‌های زمین گذاشت. مادر اصرار داشت بالش کوچک گلدار زرد رنگ را زیر سر شانه‌هایش بگذارند می‌دانست فقط اینطوری خستگی‌اش تا ابدیت در می‌رود عادت دارد.

پرنده قلابی

نباید که همیشه حرف بزنی سودابه! نباید که همیشه فک بجنبانی! چرا فکر می‌کنی مردم نمی‌فهمند؟ چرا یک جمله را، یک کلمه را هزار بار تکرار می‌کنی؟ چرا هر چه که به ذهنت می‌رسد را بارها و بارها می‌گویی؟ فکر می‌کنی اینطوری مشتری‌هایت بیشتر می‌شوند؟ و مردم تا آنجا که می‌توانند از تو خرید می‌کنند؟ البته درست فکر می‌کنی! اگر کمتر بگویی جا می‌مانی و یک نفر دیگر فضا را توی دستش می‌گیرد. فضا مثل یک صفحه خالی است که در مترو مدام از بالای سر مردم رد می‌شود و می‌گریزد. صفحات خالی که پشت سر هم ورق می‌خورند و هیچکس حواسش نیست، هر کس مشغول خودش است، به خودش توی خودش فکر می‌کند. اگر تو حرف نزنی کس دیگری شروع می‌کند به حرف زدن و جلب کردن مشتری‌هایت! مشتری‌ها مثل پرنده می‌مانند و نباید بگذاری جلد دیگری شوند، باید مرتب برایشان دانه بپاشی و دانه‌ها همین کلمات هستند. چند قلم جنس که بیشتر نداری مجبوری همین‌ها را مدام از اول تبلیغ کنی؛ شانه و قیچی و رنگ ابرو رژلب و موچین و تیغ و... و دوباره همان‌ها! مردم کور نیستند که، خودشان سرک می‌کشند و نگاه می‌کنند. تو برای گوش‌ها فریاد میزنی و خیلی‌ها فقط نگاه می‌کنند اما چیز زیادی نمی‌بینند. این خاصیت کلمات است، زود از آستانه چشم‌ها می‌پرند اما مدتی در گوش می‌چرخند. گوش مثل دالانی است که کلمات توی آن می‌افتند و می‌چرخند و تا بیرون بیایند طول می‌کشد، برای همین فقط نباید جنس‌ها را نشان مشتری‌ها بدهی کافی نیست، باید هر چه داری را فریاد بزنی، هر چه را که می‌توانی جار بزنی و هزاران بار تکرار کنی و بگویی و به هر جنست هم چیز بچسبانی که راحت‌تر و بیشتر در ذهن بماند. فقط اینطوری می‌توانی فضا را پر کنی، خط خط کنی تا کسی سرش را بلند کند بچرخاند سمت تو و توجهش جلب بشود اما نتواند به راحتی سر بچرخاند و سمت کار خودش برود. این‌ها رمز کار توست و نباید بگذاری صدا به صدا برسد. نه که فریاد بزنی، نه! همان بیشتر بگویی، بهتر بگویی، کافیست! همان کلمات را بزک کنی و دروغ ببافی کافیست! همان که مردم بدانند این قیچی یک قیچی معمولی و آن رنگ ابرو یک رنگ ابروی جادویی است، کافیست.کافیست از هر کدام کمی ‌روی سر و صورت خودت بمالی خودت را مثل پرنده‌های قلابی رنگ کنی اینطوری بهتر می‌فروشی مردم می‌بینند، می‌شنوند و باور می‌کنند.

آیینه‌ها راست می‌گویند

عادت داشتی بجنگی، از همان صبح زود قبل از پوشیدن لباس‌هایت خودت را توی آینه شکسته‌ای که از یک میخ آویزان شده بود نگاه می‌کردی، خیره می‌شدی به خودت! برای جنگیدن آماده می‌شدی خیره می‌شدی به بریدگی‌های دور تا دور آینه و ترک‌های ریزو درشت سیاهی که روی تنه صیقلی‌اش دراز به دراز افتاده بودند کنار و روی هم، اصلا این آینه را برای همین خاصیتش دور نمی‌انداختی؛ خاصیت جنگ، خاصیت روبرو شدن با آدم‌ها.

اولش با خنجر کلمات و ضربه زدن با جملات و بعد که به اندازه کافی خوب نبود و کافی نبود جنگ را به بدنت می‌کشاندی؛ به دامنه دست‌ها و بازوها، به اخم‌ها و خطوط و چروک‌های روی پیشانی بین دو ابرو گره در گره می‌انداختی، مثل دو پهلوان که سر شاخ شوند و بازو در بازو افکنند آن‌قدر که دیگر پوست نتواند چروک بیشتری بردارد. آینه را برای همین نگه داشته بودی که این‌طور وقت‌ها هر روز صبح مشق جنگ را یک بار توی آن مرور کنی، روش سرشانه‌ها و بازوها و آن غبار غمگین که روی سطح شیشه‌ای چشم‌ها ریخته است. اگر یک روز بلند می‌شدی و آینه را نمی‌دیدی فکر می‌کردی مقداری از خشمت را گم کرده‌ای! این آینه عروسی‌ات بود و همین جا از روز اول آویزانش کردی. چند سال پیش بود؟ یادت نمی‌آید فقط در خاطرت چند مشت باقی مانده بود، چند دعوا و یک بشقاب که توی دل آیینه رها شد و بعد تنها ماندی. تمام وسایل خانه یکی یکی گم شدند و رفتند. توی آیینه فریاد زدن زنت را نگاه می‌کردی اما چیزی نمی‌شنیدی، به لب‌ها خیره می‌شدی، تار می‌دیدی، رفتن زنت را توی همین آینه نگاه کردی که چطور بی‌صدا چمدانش را ازلای در بیرون برد و حتی نیم نگاهی هم به پشت سرش نینداخت. بعد تو ماندی با یک آدم وسط یک آینه شکسته که هر روز تمرین می‌کند چگونه عصبانی شود از دست خودش؟ چگونه خشمگین باشد به خاطر جوانی از دست رفته‌اش؟ چگونه بترسد؟ چگونه زندگی کند؟ اما انگار آن آدم توی آینه از تو جدا می‌شد، از تو عصبانی‌تر می‌شد و به تو دستور می‌داد که ساکت شوی، که آدم ذلیلی باشی، که همینطوری بدون هیچی بدون زندگی به زنده ماندت ادامه بدهی! هر روز به خطوط سرشانه‌ها نگاه می‌کردی که چطور لاغرتر و کوچک‌تر می‌شدند، چطور ذوب می‌شدند و فرو می‌ریختند. باید آینه را می‌شکستی باید تماشای اضمحلال خودت را در سکوت پایان می‌دادی، باید یاد می‌گرفتی بجای دعوا با خودت توی آینه، این بیرون با خودت مواجه شوی و راهش شکستن آینه بود!

توی آینه خانه مادرت طور دیگری بودی، آینه بزرگ قدی با قاب نقره‌ای نازک که چند گل محمدی دور آن خشک شده بود و همانجا مانده بود. توی آن آیینه طوردیگری بودی، عصبانی نبودی، خشمگین نبودی، آینه خانه مادرت کمک می‌خواست دست دراز می‌کردی که بگویی کسی آنجا هست که من را کمک کند؟ بچه کوچکی می‌شدی بی دست و پا، پر از سکوت، پر از ندامت و پشیمانی بابت اشتباه، همانجا توی آن آیینه ماندی، آنجا جای بهتر بود. این آینه بیشتر راستش را می‌گفت. همانجا ماندی و هر روز و هر ساعت به خوب شدنت خیره شدی، به چیزی که روی سرشانه‌ها، توی چشم‌ها، توی دست‌ها و صورت خودش را پیدا می‌کرد، به یک آدم خیره می‌شدی و کم کم خودت را می‌شناختی، خودت را بجا می‌آوردی با خودت آشتی می‌کردی!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: