فاطمه اقوامی
در زندگی روزمره همه ما حضوری فعال دارند... تقریبا روزی نیست که در این شهر درندشت و پرهیاهو حضورشان را حس نکنیم... حتی در شعرهای کودکی ما هم یادی از آنها بود وقتی شیرین و کودکانه میخواندیم«شبا که ما میخوابیم آقا پلیسه بیداره...» از همان موقع در باورمان مردانی نقش بستند آرام و با اقتدار که قرار است در سایه وجودشان امنیت را حس کنیم... روزی نیست که با شنیدن اخبار دستگیری سارقان، قاتلان، قاچاقچیان و... شادمانی مهمان خانه دلمان نشود اما شاید هیچوقت به پشت صحنه این اتفاقات فکر نکرده باشیم... به اینکه مردمانی در کنار ما زندگی میکنند که روزگارشان را با التهاب و استرس پیوند زدهاند تا دیگرانی چون ما طعم شیرین آرامش و آسایش را بچشیم... به اینکه در گوشه و کنار این شهر زنانی هستند که روزها و شبهایشان در چشمانتظاری میگذرد و سختی را بر جان خریدهاند تا مردانشان بتوانند دنیای امنی را برای دیگران ترسیم کنند... گفتگوی این هفته ما بابی است برای آشنایی با زندگیهایی از این دست... با ما همراه باشید تا پای صحبتهای همسر و دختر شهید «حسن خسرونژاد» از شهدای نیروی انتظامی بنشینیم و دفتر زندگیشان را با هم ورق بزنیم....
چه سالی و چطور با شهید خسرونژاد آشنا شدید؟
من و همسرم نسبت خانوادگی دوری با هم داریم و آشنایی ما هم از همین طریق انجام شد. شهید خسرونژاد در زمان دفاع مقدس در جبهه حضور داشتند و بعد هم که وارد نیرویانتظامی شدند مدتی در مناطق گرمسیری و بد آب و هوا مشغول خدمت بودند. همین مسائل و دوری از خانواده باعث شده بود تا قبل از مراسم خواستگاری ما تا به حال همدیگر را ندیده باشیم. در جلسه خواستگاری صحبتی با هم داشتیم و من جواب مثبت دادم و سال 75 مراسم ازدواج ما انجام شد.
مهمترین ویژگی که باعث شد به خواستگاری ایشان جواب مثبت بدهید چه بود؟
فاصله سنی من و شهید خسرونژاد زیاد بود و من آن زمان سن کمی داشتم. برای یک دختر در آن سن و سال معیارها و جذابیتهای زیادی درباره ازدواج وجود دارد اما مهمترین چیزی که توجه من را جلب کرد ایمانشان بود. به نظرم آمد ایشان تکیهگاه قابل اعتمادی در زندگی هستند. شعار نمیدهم همین الان هم به دخترم که در سن ازدواج است میگویم اگر برای ازدواج معیاری چون درآمد یا زیبایی طرف مقابل را ملاک قرار دهد باید بداند که هیچ تضمینی برای دوام آنها نیست اما اگر ایمان را در نظر بگیرد، این مسأله ماندگار است. من هم برای ازدواج خودم چنین ملاکی را مدنظر داشتم که در شهید خسرونژاد وجود داشت. از طرفی با توجه به شناختی که نسبت به خانواده ایشان داشتیم میدانستیم نگاه خانوادهشان به زندگی به نگاه ما نزدیک است و همه اینها باعث شد که به خواستگاریشان جواب مثبت بدهم.
وقتی در جلسه خواستگاری از شغلشان صحبت کردند، با توجه به سختیهای این شغل، مخالفتی نداشتید؟
نه تنها مخالفتی نداشتم بلکه این شغل برایم جذابیت داشت و به آن علاقهمند بودم. از اینکه همسرم میتواند در امنیت جامعه نقش داشته باشد، خوشحال بودم. البته ما در خانواده خودمان نظامیداشتیم و من با شرایط کاری و مسائل زندگی با چنین افرادی تا حدی آشنا بودم.
از اخلاق و روحیات شهید خسرونژاد برایمان تعریف کنید.
مهمترین ویژگی اخلاقی شهید خسرونژاد صبوری و مهربانی ایشان بود. آنقدر اخلاق و رفتارشان در خانواده خوب بود که هنوز هم خواهر و برادرهای من در موقعیتهای مختلف از او تعریف و از رفتارهای خوبش یاد میکنند.
رابطه شهید با دخترتان چطور بود؟
دخترم مهدیس جان سال 78 به دنیا آمد و زیاد نتوانست حضور پدر را درک کند، چون تقریبا سهساله بود که همسرم به شهادت رسیدند. وقتی مهدیس به دنیا آمد و همسرم به بیمارستان آمد و او را دید با خوشحالی با خانه خواهرم تماس گرفته بود و به خواهرزادهام گفته بود خدا به من یک دختر زیبا، تپل و سفید عطا کرده است. در صورتیکه مهدیسجان چون هفت ماهه به دنیا آمده بود خیلی جثه کوچکی داشت ولی در نگاه مهربان ایشان دخترمان اینطور به نظر آمده بود. هردو از اینکه خدا به ما یک دختر داده، خیلی خوشحال بودیم و احساس میکردیم رحمتش را بر ما تمام کرده است. خیلی با مهدیس مهربان بودند. وقتی در خانه حضور داشتند مهدیس را لحظهای از خودشان جدا نمیکردند حتی موقع شام او را روی پایشان میگذاشتند. به او میگفتم بچه را کنار بگذار و راحت شام بخور، میگفتند اینطور راحتتر هستم.
شهید خسرونژاد در نیروی انتظامی چه مسئولیتی بر عهده داشتند؟ زندگی با توجه به شغل ایشان شرایط سختی نداشت؟
شهید خسرونژاد از پرسنل پلیس پیشگیری ناجا بودند و در سمت ریاست کلانتری انجام وظیفه میکردند. در این شغل شرایط به صورتی است که کار و زندگی کاملا به هم گره میخورد و قابل تفکیک از هم نیست. در مشاغل دیگر بالأخره مرد خانه ساعت مشخصی به خانه میآید و در کنار خانواده است اما ایشان حتی لحظاتی هم که در خانه حضور داشت گوش به زنگ و آماده بودند چون ممکن بود هر لحظه به وجودشان نیاز باشد و مجبور شوند به سر کار برگردند. اتفاق افتاده بود به محض اینکه به خانه رسیده بودند، از همان جلوی در به خاطر مأموریت دوباره به محل کار بازگردند. همه خانوادههای پرسنل نیروی انتظامی با چنین شرایطی مواجه هستند و این سختیها را تحمل میکنند. شرایط کاری امثال شهید خسرونژاد به صورتی است که خیلی از مواقع مثل لحظات سال تحویل یا سیزدهبدر که همه خانمها دوست دارند همسرشان کنارشان باشد نمیتوانند حضور داشته باشند.
چطور این سختیها را تحمل میکردید؟
این سختیها به خاطر اعتقادی که به شغل و هدف ایشان داشتم شیرین میشد. شاید در زمانهایی جای خالی او را حس میکردم و آرزو داشتم در کنارم باشند اما همین که میدانستم این دوری به خاطر چه هدف مهمی است به من قدرت میداد و سختیها را آسان میکرد. اگر این علاقه و اعتقاد نباشد و به یک سطح از درک و شناخت نسبت به این شغل و وظایفش نرسید تحمل چنین شرایطی ممکن نیست. خیلی اوقات دیگران و مخصوصا جوانان با توجه به چیزهایی که در فیلمها نمایش داده میشود، فقط هیجان این شغل را میبینند اما تمام لحظات این شغل پر از استرس است. هر لحظه که به مأموریت میروند ممکن است دیگر برنگردند ولی آن عشق و اعتقاد باعث میشود شرایط سخت را تحمل کرده و به همسرتان افتخار کنید که در نقشی در امنیت جامعه دارند.
از نحوه شهادت شهید خسرونژاد بگویید و اینکه چطور شما از آن مطلع شدید.
آن موقع ایشان رئیس کلانتری در منطقه لواسان بودند و اکثر روزها فاصلهای حدود 80 کیلومتری را طی میکردند تا به محل کار برسند که این هم یکی از همان سختیهای شغلشان به حساب میآید. درباره نحوه شهادتشان همینقدر بگویم که یکی از متخلفین وارد کلانتری شده و ایشان را ترور میکند.
ظهر همان روز با من تماس گرفتند و با هم صحبت کردیم. از من پرسیدند مهدیس چه کار میکند؟ گفتم نهارش را خورده و خوابیده است. گفتند من دارم از محل کار حرکت میکنم، شما هم کمکم آماده شوید وقتی آمدم با هم به بیرون برویم. من کارها را انجام دادم و منتظر ایشان شدم ولی زمانی طولانی گذشت و خبری از او نشد. هرچقدر هم تماس میگرفتم، جواب نمیداند. کمکم دلشوره به سراغم آمد. با کلانتری محل کارشان تماس گرفتم ولی کسی درست پاسخگو نبود. یکی از پرسنل آنجا به من گفت همسرتان در مأموریت هستند و به این خاطر نمیتوانند پاسخگو باشند. اما دلم گواهی میداد اتفاقی افتاده است به همین خاطر گفتم حرفتان را قبول میکنم و میپذیرم که نمیتوانند تلفنی صحبتی کنند فقط خواهش میکنم با بیسیم با ایشان ارتباط بگیرید و گوشی تلفن را پشت آن بگذارید تا من یک لحظه صدای ایشان را بشنوم و از سلامتشان مطلع شوم. گفتند چنین کاری مقدور نیست. گفتم اگر این کار را انجام ندهید من خودم مجبورم به آنجا بیایم. این را که مطرح کردم در جوابم گفتند ما خودمان به منزلتان میآییم. با این حرف مطمئن شدم اتفاقی افتاده است. فقط دعا دعا میکردم هر اتفاقی افتاده، ایشان زنده باشند. آخر شب بود که افرادی به منزلمان آمدند، ما را از شهادت ایشان باخبر کردند.
به نظرتان مهمترین ویژگی شهید خسرونژاد که باعث شد به چنین مقامی برسند، چه بود؟
به نظر من بلندای ایمان و استواری یقینشان، ایشان را به چنین درجه والایی رساند. وقتی آدم در یک مرحله از ایمان به درجه یقین میرسد، در تک تک رفتارهایش تأثیر میگذارد و به صورت زنجیروار خیلی چیزها را به ارمغان میآورد. ایمان و یقین، عمل به احکام و دستورات الهی، رعایت حقوق دیگران، خوشرفتاری، خوشرویی و... را به دنبال دارد. کسی که به خدا از ته قلب ایمان داشته باشد، خود را ملزم به رعایت خیلی چیزها میکند که آنها کمکم با روح فرد عجین شده و جزئی از شخصیت او میشود و همینها میتوانند فرد را به درجه بالای شهادت برسانند.
در وداع بعد از شهادت چه صحبتی با ایشان مطرح کردید؟
وداع ما خیلی خصوصی نبود. انگار اصلا فرصتش پیدا نشد. دوست داشتم لحظاتی در کنار ایشان تنها باشم اما به خاطر شرایط روحی خانواده اجازه ندادند چنین اتفاقی بیفتد. ایشان را در امامزادهای در باغفیض غسل دادند و کفن کردند که همزمان با آن افرادی که بیرون حضور داشتند، مشغول خواندن زیارت عاشورا بودند. آنجا لحظهای اجازه دادند من ایشان را ببینم اما باز هم تنها نبودم. فقط در خلوت خودم از او چیزی خواستم. از او خواستم من و دخترش را تنها نگذارد و او هم خواستهام را اجابت کرد و در طول این سالها هیچوقت تنهایمان نگذاشت و ما کاملا حضورشان را حس میکنیم.
از این حس حضور بیشتر برایمان بگویید.
اینکه خداوند در قرآن میفرماید شهدا زنده هستند واقعیتی است که ما کاملا آن را حس کردهایم. واقعا ما تنها نیستیم و شهید در کنارمان حضور دارد. در بسیاری از لحظات زندگی وقتی از او کمک خواستم و احتیاج به مشورت داشتم، هم مشورت دادند و هم بعد از انجام کار مثلا در خواب دیدم برایم قرآن آوردند و به من گفتند تصمیمت درست بوده است. من مطمئن هستم ایشان از تمام احوالات ما با خبر هستند.
شما به عنوان همسر شهید، چه نگاهی به مقوله شهادت و جایگاه خودتان دارید؟
همه ما به هر حال این دنیا را ترک میکنیم و هیچکس تا ابد اینجا نمیماند. این دنیا محل عبور است. من بسیار خوشحالم که همسرم با شهادت این دنیا را ترک کردند. به نظرم اگر قرار بود در بستر، با بیماری یا به مرگ طبیعی از پیش ما بروند تحمل این دوری خیلی سختتر میشد. شهادت ایشان تاج افتخاری است که نصیب من و دخترم شده است. امیدوارم ما شایستگی عناوین همسر و فرزند شهید را داشته باشیم. این عناوین مسئولیت سنگینی را روی شانههای ما میگذارد، مسئولیت اجتماعی زیادی به همراه دارد و باید خیلی حواسمان جمع باشد که به این عناوین خدشهای وارد نشود. این موضوع شأنی بالایی را برای آدم به ارمغان میآورد که انسان به خودش میبالد. همیشه به خداوند میگویم ممنونم که چنین جایگاهی را نصیبم کردی فقط کمکم کن که بتوانم آن را حفظ کنم و خدایی نکرده صدمهای به این جایگاه با عظمت نزنم.
شهید خسرونژاد تا به حال شده بود حرفی از شهادت بزنند؟
نه، مستقیما در این باره صحبتی نکرده بودند فقط وقتی خاطرات دوران دفاع مقدس تعریف میکردند، میشد آرزوی شهادت را در کلامشان حس کرد. من این حس را بعدها هم در صحبت افرادی که در دفاع مقدس حضور داشتند حس کردم. به نظر من افرادی که در جبهه حضور داشتند حتی کسانی مثل همسر من که در آن زمان سن خیلی کمی داشتند، به یک بصیرتی دست پیدا کرده بودند. من نمیدانم در آن روزها در جبهه چه بوده و چطور گذشته، فقط میدانم هر کس به آن وادی رفته به یک بصیرت و شناختی رسیده که خیلی عجیب است. وقتی از آن خاطرات تعریف میکنند یا از همرزمانشان میگویند یک جور اشتیاق و آرزو به شهادت در حرفهایشان موج میزند.
خاطره خاصی از شهید به خاطر دارید؟
زندگی تمامش خاطره است. بیشترین و شیرینترین خاطرات ما به زمانی برمیگردد که مهدیس جان به جمعمان اضافه شد. یادم میآید یک روز غروب وقتی همسرم به خانه آمدد من در آشپزخانه مشغول درست کردن شام بودم. ایشان آمدند کنار من و گفتند شما برو استراحت کن من بقیه کار را انجام میدهم. همانطور که شام درست میکردند همزمان با مهدیس که خیلی کوچک بود، سرگرم بازی شدند. هیچوقت خندههای آن شب را فراموش نمیکنم.
شهید توصیه یا وصیت خاصی داشتند؟
شهید روی دو مسأله نماز و حجاب خیلی حساس بودند و به آن تأکید داشتند. آن زمان من سنم کم بود، کمتر به اهمیت این موارد توجه داشتم اما حالا میفهمم که این دو موضوع دو فریضه دینی است که خیلی عمیق هستند و تأثیرات اجتماعی فوقالعادهای دارند. دین اسلام به شدت اجتماعی است و اجتماع را در نظر میگیرد و خیلی از فرایضش، فرایض اجتماعی است که جامعه را مدنظر داشته است. شاید تأکید شهید روی این دو فریضه به خاطر این بوده که از بعد اجتماعی و تأثیرات این دو فرسضه مطلع بودند.
زمانی که همسرتان به شهادت رسیدند، دخترتان مهدیس جان، سن کمی داشته، شما چطور پدر را به او معرفی کردید و چه کار کردید که ارتباطش با پدر محفوظ و صمیمی بماند؟
به عقیده من، پدرش در کنار مهدیس حضور دارد. در مراسمی قرار بود مهدیس جان متنی را اجرا کند. متن پیشنهادی چنین مضمونی داشت که فرزند شهیدی در کلاس درس از اینکه همه پدر دارند و او پدرش نیست گلایه میکرد و ناراحت بود. من با اصرار گفتم اصلا صلاح نمیدانم چنین متنی اجرا شود برای اینکه چنین نگاهی اشتباه است. گفتم این متن خطای اعتقادی و نگرشی دارد. چه کسی گفته فرزند شهید، پدر ندارد. شاید کسی حضور فیزیکی شهید را نبیند ولی شهدا واقعا زنده هستند و درکنار ما حضور دارند. شاید فرزند شهید از دوری پدر ناراحت باشد اما مثل فرزندی است که پدرش به مسافرت رفته و او به خاطر این دوری دلتنگ است. اشراف شهدا به زندگی خانوادههایشان خیلی بیشتر است و مثل یک معجزه قابل مشاهده است. مطمئنم با هر کدام از خانواده شهدا صحبت کنید این حرف را تصدیق میکنند.
پدر مهدیس جان واقعا نقش پدری خودش را ایفا میکند. من به این موضوع اعتقاد کامل دارم. دخترم هم در زندگی مواردی را دیده و به این مسأله ایمان دارد. من از بچگی این را به او یاد دادم که پدرت تاج افتخاری است که روی سرت قرار دارد. در کنار آن با شهادتش مسئولیتی را هم روی شانههای تو گذاشته است. تو فرزند این پدر هستی؛ هم به آن تاج افتخار ببال و هم مراقب مسئولیت روی شانههایت باش. همیشه خدا را شاکر باش که تو را در چنین موقعیتی قرار داده است از او بخواه به تو توانایی بدهد از پس مسئولیتت بربیایی.
من همیشه برای او از خاطرات پدرش میگویم و آنها را مدام با هم مرور میکنیم. یک مورد دیگر که در شناخت پدر به مهدیسجان کمک کرد نامههای زیادی بود که پدرش در دوران نامزدی برای من نوشته بود. همسرم قلم توانا و ادبیات زیبایی داشت. وقتی سن مهدیس جان به حد مقبولی رسید، من این نامهها را مثل یک گنج قدیمی در اختیار او قرار دادم تا با خواندن آنها، معرفت و شناخت خوبی از پدرش پیدا کند. او هم از خواندن نوشتههای زیبای پدرش لذت میبرد و هم میتوانست پدرش را بهتر بشناسد.
اگر یک بار دیگر فرصتی دست بدهد و بتوانید همسرتان را ببینید، چه صحبتی با او میکنید؟
به او میگویم به وجود شما افتخار میکنم و از خدا ممنونم که قسمت و روزی من قرار داد کنارت باشم.
و به عنوان آخرین سؤال، از بزرگترین آرزوی زندگیتان برایمان بگویید.
تا به حال هیچکجا نگفتم اما دوست دارم من هم مثل همسرم در بستر این دنیا را ترک نکنم. نمیدانم چطور ممکن است ولی بزرگترین آرزویم شهادت است.
اسطورهای به نام پدر
همراه مادر با لبخندی دلنشین به استقبالم میآید و مهربانانه پذیرای حضورم میشود... سالهای همنشینیاش با پدر عمر کوتاهی دارد به طول سه سال اما بلندای شناختش از او سر از آسمانها درمیآورد... هنگامی که از پدر صحبت میکرد اگر او را نمیشناختم، هیچوقت به ذهنم هم خطور نمیکرد، او به گفته خودش از پدر فقط خاطرات محوی دارد... وقتی با مادر گرم گفتگو هستم، یکبار دیگر خاطرات پدر را مرور میکند... و درتمام این لحظات چشمان بارانیاش حدیث دلتنگی را برایم به تصویر میکشد...
مهدیس عزیز این روزها دوران شیرین دانشجویی را در رشته شهرسازی میگذراند، از او میپرسم هیچوقت به این فکر کرده که او هم در مسیر پدر قدم بگذارد و شغلی شبیه او را انتخاب کند؟ میگوید: «بله، یک مدت، مخصوصا در دوران دبیرستان خیلی به این موضوع فکر میکردم اما بعدا به این نتیجه رسیدم که شاید در رشتهای که الان مشغول تحصیل هستم بهتر و بیشتر بتوانم به جامعه کمک کنم.»
شناختش از پدر را ثمره صحبتهای مادر و یادداشتها و نامههایی که از پدر به جا مانده، میداند و در نظرش پدر اینگونه شکل گرفته است: «پدرم انسانی بسیار احساساتی و مهربانی بودند. نسبت به دیگران حتی آنهایی که نسبتی با او نداشتند دغدغه داشتند و در فکر این بودند که برای دیگران چه کاری از دستشان برمیآید و میتوانند انجام دهند. اعتقادات محکمی داشتند و تلاش میکردند به دستورات دینی عمل کنند.»
مهدیس عزیز، پدر را بزرگترین اسطوره زندگیاش معرفی میکند و ادامه میدهد: «هیچوقت فکر نکردم پدرم نیست، او را همیشه در کنار خودم حس میکنم. هر موقع در زندگی به مشکلی برخورد کنم، حضور دارند و حمایتم میکنند.»
برای آنکه حرفش را بهتر و بیشتر درک کنم، برایم خاطرهای شیرین از این حضور نقل میکند: «چند وقت پیش مسأله و دغدغهای برایم پیش آمده بود، نمیدانستم باید چه کار کنم، خیلی مردد بودم و توانایی تصمیمگیری نداشتم. یک روز در اتاقم با پدر مشغول صحبت بودم و از او شکایت میکردم که چرا نیست تا مرا کمک کند و به من مشورت بدهد. همان موقع که من در اتاق بودم و داشتم با پدرم صحبت میکردم و گلایه میکردم که چرا کنارم نیست، مادرم که از صحبتهای من بیخبر بودند، تلویزیون را روشن کردند و مشغول تماشای آن شدند. در برنامهای که در حال پخش بود آقای قرائتی همان دغدغه ذهنی مرا مطرح کردند و به تک تک سؤالاتم جواب دادند و من کاملا درک کردم که پدرم حضور دارند و به حرفهایم گوش میدهند.»
او در بین صحبتهایش از مسئولیت خودش هم به عنوان فرزند شهید صحبت میکند و میگوید: « به نظرم مهمترین وظیفه من، وظیفهای اجتماعی است. یک دیدگاهی نسبت به من به عنوان فرزند شهید وجود دارد که باید حواسم به آن باشد و وظایفم را به بهترین شکل انجام دهم. من باید خیلی بیشتر از دیگران مراقب رفتار و عکسالعملهایم باشم چون تأثیراتی را به دنبال دارد. هر کاری که انجام میدهم، اسم پدرم و اینکه من فرزند شهید هستم، همراه من است و این مسئولیت سنگینی را بر دوش من میگذارد.»
از او میخواهم بزرگترین آرزویش را برایم بگوید. او با بغضی در گلو، زیبا و دلنشین میگوید: «آرزویم این است لایق دختر پدرم بودن، باشم.» و من هم در دل برای او آرزو میکنم تا ابد بهترین دختر باشد برای پدری که ما همگی در سایهسار امنیتی که او و همکارانش برایمان به ارمغان آوردند، روزگار میگذرانیم.