معصومه تاوان
نفهمید چطور شد ولی هنگامه گفت:
ـ عالی بود دختر، محشر بودی.
به تصویر خودش که هنوز روی صفحه پروژکتور باقی مانده بود خیره شد و کمی از خودش خجالت کشید. اولین بار نبود که توی جمع صحبت میکرد اما باز هم آن بالا با تمام وجود میلرزید. به زحمت خودش را کنترل کرده بود. فقط هنگامه را نشان کرده و صاف توی چشمهای او زل زده بود. از وقتی که فهمیده بود مقاله او به عنوان یکی از مقالههای برتر سمینار انتخاب شده روز و شبش با هم یکی شده بود، یک دفتر صد برگ را پر کرده بود تا آن بالا کم نیاورد و خوب بتواند از پس سؤال و جوابها بربیاید و از حق خودش و مقالهاش دفاع کند. این سمینار برایش اهمیت زیادی داشت. میتوانست موقعیت شغلیاش را تثبیت کند و او را به نقطههای بالاتری برساند. از آن روزی که به خودش قول داد پزشکی قبول شود با خودش گفت تمام سعی خودم را میکنم که تا بالا برم تا جایی که بشه از اون بالا همه جا رو خوب دید.
ـ چیه هنوز باورت نشده عکس توست؟
ـ اگه راستشو بخوای نه، نمیدونم چرا این یکی برام اینقدر سخت و غیر قابل باوره؟
ـ خودتو داری لوس میکنی وگرنه اینا که برای تو نباید چیز مهمی باشه، حالا هم زود آماده شو باید بریم برای مصاحبه، الکی الکی منو کردی مدیر برنامههات، میخوان با خانم دکتر موفق ما مصاحبه کنن.
دستش را گذاشت روی قلبش و آرام فشار داد.
ـ با اینکه خودم یک پزشک قلبم و تقریبا همه چیز این تیکه گوشت کوچولو رو میشناسم هنوزم بعضی وقتها سر از کاراش در نمیارم و نمیتونم خوب مهارش کنم.
ـ بله دیگه، منم اگه اولین عمل قلبم اینطور موفقیتآمیز میشد، خودمو باور نمیکردم. دکتر ملک میگفت خیلیها دارن درباره تو حرف میزنن، همه رو درگیر کردی دختر.
ـ خودم بیشتر از همه درگیرم. هفته دیگه دکتر ملک دو تا عمل سنگین داره، میخوام بهش بگم هر دوشون یا حداقل یکیشون رو باشم اون دختر هفت ساله باید باشم...
گوشی موبایلش را از کیفش بیرون آورد و نگاه کرد.
ـ اوه ببین چقدر تماس داشتم از دانشگاه، از بیمارستان، اوه... بچههام زنگ زدن، الهی قربونشون بشم من...
و دوباره گوشی موبایلش را به سینهاش چسباند.
دکتر پروانه عبادت لطفا برای...
باقی حرفها را نشنید آن بالا بود.
***
وقتی که به خانه رسید شب از نیمه گذشته بود، بیشتر چراغها روشن بودند و تلویزیون داشت برنامه مستندی را درباره زندگی زنبورها پخش میکرد. هادی روی مبل خوابش برده بود. سرش کمی به پشت خم شده و خُرخُر میکرد. مجله دندانپزشکی روی میز رها شده بود. شوهرش دندانپزشک بود.
ـ هادی... هادی...
چشمهای نیمه بازش را دوخت به صورت پروانه:
ـ اومدی؟ هرچی گفتم تا اومدنت بیدار باشم باز نشد. این بچهها امروز حسابی کلافم کردن. چطوری اینا رو تحمل میکنی تو؟!
بلند شد و رفت سمت آشپزخانه. پروانه نگاهی به دور و بر خانه انداخت و چهرهاش در هم رفت. اینطور که معلوم بود تا دو سه روزی باید حسابی خانه تکانی میکرد.
ـ من موندم تو با این بچهها چطور وقت کردی پیشرفت کنی؟ چطور بود؟
ـ چون من یه همراه عالی داشتم.
و دست کشید به صورت هادی و تکیه داد به کابینت و شروع کرد به تعریف کردن.
***
باید پیاز داغ میکرد به اندازه دو، سه ماه. مادرش همیشه این کار را برایش انجام میداد اما حالا رفته بود شیراز به خواهرش سر بزند. حالا خودش مانده بود و دنیایی از کار که روی سرش ریخته بود. هادی همیشه میگفت که کارگر بگیرد اما دلش رضا نمیداد به این کار. دوست داشت خودش خانه را گردگیری کند، غذا بپزد و لباسها را اتو کند. خانهداری همیشه یکی از علایقش بود بعد از پزشکی.
ملحفهها را باید عوض میکرد و میشست. دوباره احسان جایش را خیس کرده بود و ملحفه را مثلا قایم کرده بود جایی که او نبیند، نمیدانست این بچه کی میخواهد این کارش را ترک کند. گفته بود آقا بهرام برایش سبزی قورمه سبزی و سوپ بفرستد.
ـ آه مامان، آخه الان وقت مسافرت رفتن بود؟!
مادرش در سبزی خورد کردن مهارت غریبی داشت. البته او هم چیزهایی یاد گرفته بود. خوبی کار اینجاست که لم تفت دادن سبزی را بعد از 15 سال زندگی خوب بلد شده بود. هربار که به سبزیهای قرمهسبزی نگاه میکرد یاد حرف بابا میافتاد.
ـ زن بزار خودش کاراشو بکنه، یاد بگیره دکتر هم که شد، باید بلد باشه کارای شوهرش رو انجام بده.
باید زنگ میزد قالیشویی تا بیایند فرشها را برای مهمانی آخر هفته ببرند. باید همه جا تر و تمیز میشد. باید دستور فسنجان خانم ظریف را میگرفت، فسنجانهایش حرف نداشت. دفعه آخری که برایش یک کاسه آورده بود، هادی حسابی خوشش آمده و تعریف کرده بود. حرصش درآمده بود. دوست نداشت شوهرش از دست پخت زن دیگری تعریف کند با اینکه زن حسودی نبود اما ته دلش کمی فقط یک ذره به خانم ظریف حسادت کرده بود. دلش میخواست تمام تعریفهای هادی برای او باشد. پس نباید اجازه میداد مهمانی آخر هفته چیزی کم و کسر داشته باشد. دو سه روزی که خانه بود، ترجیح میداد به زندگیاش سر و سامان بدهد. چون از اول هفته دوباره همه چیز یک شکل دیگر و شلوغ به خودش میگرفت. دلش میخواست تحسین را در چشمهای هادی ببیند. شوهرش از آن مردهایی نبود که بتواند احساساتش را کنترل کند همه چیز ر زود بروز میداد، حتی شادی و خوشحالیاش.
به تمام کارهایی که انجام داده و نداده بود فکر کرد و همانطور دستکش به دست نشست گوشه آشپزخانه.
ـ خسته شدی؟
هادی بود، بالای سرش ایستاده بود.
ـ خیلی وقته داشتم نگاهت میکردم. اصلا حواست نبود، با این دستکش و پیشبند اصلا شبیه خانم دکترا نیستی.
بینیاش را پاک کرد و از جایش بلند شد و رفت سمت کتری:
ـ همه خانمها وقتی توی آشپزخونه و خونهداری هستن شبیه همن. همشون خانم خونشون هستن.