کد خبر: ۳۰۹۵
تاریخ انتشار: ۱۳ مهر ۱۳۹۸ - ۱۴:۵۹
پپ
صفحه نخست » داستانک

سيده مريم طيار

بلند بگو: «آااااا...»

ـ آا...

ـ بلندتر جانم! بلندتر...

ـ آااا...

ـ بازم بلندتر...

هنوز جناب مریض، آیِ بلندتر را نگفته بود که دربِ اتاق با صدای مهیبی باز شد و مریض بیست سانت پرید بالا و چوب معاینه کمی بیشتر از قبل رفت توی حلق بیمار. ابروهای مریض از ترس بالا رفت و گردی چشم‌هایش دوبرابر شد، ولی نمی‌توانست حرفی بزند یا اعتراضی بکند؛ هم چوب تا نصفه در گلویش بود، هم دست دکتر برای نگه داشتن سر چوب، توی دهانش.

دکتر با خونسردی گفت: «چیزی نیست جانم» و همان‌طور که دستش را از دهان بیمار بیرون می‌آورد، رو کرد به طرف منشی که با چهار تا سرنگ آماده تزریق در دست‌هایش، پریده بود وسط اتاق و منتظر اجازه دکتر بود تا حرفش را بزند و همچنانی که منتظر اجازه بود، زیر لب چیزی را برای خودش یک‌ریز تکرار می‌کرد و تند تند هم نگاهش را به دست چپ و راست خودش می‌انداخت: «صولتی، نوروزی... راست... بهروزی، باباپور... چپ... صولتی، نوروزی... راست... بهروزی، باباپور... چپ... صولتی، نورو...»

در این میان، دکتر از بالای عینکش و از زیر ابروهای پرپشتش، نگاهی به منشی کرد و با همان نگاهش پرسید: «چی شده؟»

منشی که با کمک حس ششمش و ما بین نگاه‌هایش به چهارتا سرنگ‌، متوجه نگاه دکتر شده بود، گفت: «دکتر سه تا از مریضا پول نقد همراهشون نیست...» بعد نگاه به دست‌هایش کرد و دست چپش را آورد جلو، نشان دکتر داد و گفت: «بهروزی و نوروزی...» بعد انگار که تازه متوجه اشتباهش شده باشد، با استرس دستش را پس کشید و گفت: «نه ببخشید...» و بلافاصله یکی از سرنگ‌های توی دست راستش را با اشاره چشم نشان داد و گفت: «نوروزی این یکیه.» بعد دوباره دست چپش را آورد جلو و گفت: «بهروزی و باباپور میگن پول خورد تو کیفمون نیست...» بعد دست راستش را هم آورد جلو و سرنگ عقب‌تر را نشان داد و گفت: «صولتی هم میگه هنوز حقوق نگرفته، میشه دو سه روز دیگه بریزه به حساب؟»

دکتر کمی سگرمه‌هایش را بیشتر از قبل توی هم کرد و بدون این‌که حرفی از دهانش بیرون بیاید، با همان نگاهش پرسید: «مگه نگفتم اول تسویه کن، بعد تزریق؟»

منشی گفت: «داشتم همین کار رو می‌کردم...» بعد به مِن و مِن کردن افتاد و خواست مقنعه‌اش را مرتب کند بلکه از زیر فشار نگاه و سؤال دکتر بیرون بیاید ولی با آن چهارتا سرنگ، نتوانست. پس ترجیح داد دل به دریا بزند و راستش را بگوید. بنابراین با صدایی که انگار از ته چاه بلند می‌شد و تا می‌توانست با چاشنی دلسوزی و ترحم همراه شده بود، گفت: «آخه می‌دونین آقای دکتر!... یکیشون خیلی بدحال بود... خیلی... باور کنید به عمرم همچین مریض بدحالی ندیده بودم! بچه بیچاره همین‌جور آنفولانزا پشت آنفولانزا گرفته!... بابا‌بزرگش آورد‌تش این‌جا! خیلی هم سخت آورده نوه تپل‌مپل‌شو! آنقدر هول کرده بوده که اصلا نگاه به کیفش نکرده که چقدر اسکناس توشه. فقط تندی شال و کلاه کرده و بچه رو از رو تخت پیچونده لای پتو و برداشته آورده! میگه فقط کارت بانکی همراهشه که اونم می‌دونین که ما از پذیرشش معذوریم!» نگاه دکتر جوری بود که هول به دل منشی افتاد و ترسید چیزی را اشتباهی گفته باشد و توبیخ شود، پس گفت: «خودتون همین شیش‌ماه پیش دستور دادین ورود هر نوع کارتخوان ممنوع!» و وقتی مطمئن شد که در نگاه دکتر اثری از غضبناکی نیست، به ادامه حرفش پرداخت: «بله، دکتر! داشتم می‌گفتم. مامان‌بزرگای اونای دیگه هم وقتی قبض رو دادم دستشون، شروع کردن به گشتن کیف‌هاشون... یهویی چهار پنج‌تا کیف جیبی و دستی، ریختن رو میز جلو روشون و شروع کردن به گشتن. منم خب طبیعیه دیگه! فکر کردم بهتره وقت رو از دست ندم و تا اونا دارن پول رو درمیارن که بِدَن، دست به کار بشم و آمپول‌ها رو آماده تزریق کنم... باور کنید فقط خواستم وقت تلف نشه، همین... آخه از صب همین‌طور یک‌ریز مریضه که داره میاد مطب... همه هم آمپول‌لازم... تقصیری هم ندارن. اول زمستونه دیگه، آنفولانزا بیداد میکنه... اون از پاییز که گرم و بهاری گذشت، اینم از زمستون‌! هر چی پاییز مریض کم داشتیم، بجاش الان مریض سرازیر شده طرفمون... اگه یه توک پا تشریف بیارین اتاق تزریق، خودتون ملاحظه می‌کنین چی میگم... البته نه که بد باشه‌ها! نه! خیلی هم خوب! تا باشه از این مریضا باشه و تو مطب جای سوزن انداختن نباشه، ولی آخه فکر من بیچاره رو هم بکنید دیگه! دست‌تنهام! باور کنید از همین درِ اتاق تزریق تا خود چهارراه پایینی مریض صف کشیده... راست می‌گم دکتر. باور کنید تو این چند روزه یعنی درست از خود شنبه تا همین الان و با این موج جدید مریضا، اصلا وقت سر خاروندن هم ندارم.» بعد سری تکان داد، آهی کشید و گفت: «فک کنم امروز اصلا نتونم یه لقمه ناهار هم بخورم چه برسه به این‌که دو دقیقه بشینم رو صندلی پشت اون میز فسقلیم...» نگاهش به ساعت افتاد که ده و نیم صبح را نشان می‌داد. آب دهانش را قورت داد و زیر لب گفت: «حیفه اون ساندویچی که از دیشب گذاشتم کنار!!» بعد انگار که چیز مهمی یادش افتاده باشد، زود حالش تغییر کرد و با صدایی که از ترس پایین‌تر آمده بود، گفت: «وای! امروز قراره زنگ بزنم حال مادرشوهرم رو بپرسم. با این اوضاع می‌ترسم وقت نشه... یا از اون بدتر! کلا یادم بره... حتما خیلی دلگیر میشه و فکر می‌کنه از قصد زنگ نزدم که بی‌محلی کرده باشم. نمی‌دونه که کارم این همه زیاده. خبر نداره که تو چه شلوغ‌بازاری کار می‌کنم...» بعد ناگهان صدایش اوج گرفت: «تازه هر وقت هم که میاد خونه‌مون انتظار داره با این همه خستگی، براش فسنجون هم بار گذاشته باشم یا حتی مرصع پلو با اون همه مخلفاتش... حالا اگه می‌دونست با اون همه گیر و گرفتاری قرض و قوله پسرش و این چندرغازی که من می‌گیرم...» حرف منشی که به این‌جا رسید متوجه شد زیاده‌روی کرده و حرف نامربوط زده. کمی خودش را جمع و جور کرد، به خودش آمد و بلند گفت: «چیزه دکتر... خلاصه این‌که مریض زیاده... منم خیلی دست‌تنهام... باور کنید»

بعد برای اثبات حرفش گفت: «اصلا می‌خواین خودتون بیاین ببینین»

دکتر از روی صندلی چرم چرخ‌دارش جُم نخورد. بجایش صاف توی چشم‌های منشی زل زد و گفت: «دیگه تکرار نشه... برو به کارت برس... هر کی پول داد آمپولش رو می‌زنی، نداد نمی‌زنی.»

بعد خودش و صندلی را با یک فشار کوچک پا، سُر داد طرف میز بزرگی که آن طرف اتاق بود و به محض رسیدن به میز، مشغول وارسی و بررسی کاغذهای روی آن شد.

منشی با شنیدن جواب دکتر، وا رفت. ولی چاره‌ای جز برگشتن به اتاق تزریق نداشت. پس دستگیره در را با آرنجش گرفت و همان‌طور که داشت از اتاق خارج می‌شد، در را هم پشت سرش بست و دوباره چشمش به منظره مریض‌های صف کشیده توی مطب افتاد.

خانم بهروزی از همان‌جایی که نشسته بود گفت: «چی شد خانم پرستار؟ می‌تونم کارت بکشم؟»

منشی گفت: «گفتم که کارت‌خوان نداریم! این برای بار هزارم!»

خانم بهروزی گفت: «پس این چیه این‌جا؟!» و کارتخوان روی میز منشی را نشان داد.

منشی خندید و گفت: «اون تزئینیه. کار نمی‌کنه.»

خانم باباپور گفت: «ای بابا! مطب به این بزرگی چرا نباید یه کارت‌خوان فکسنی سالم داشته باشه؟ الان اکثر دستفروشای مترو هم یکی یه دونه تو بار و بندیلشون هست!»

منشی خواست جواب خانم باباپور را بدهد که خانم بهروزی گفت: «پس حالا چه گِلی به سر بگیریم؟ دو ساعته معطل یه آمپول ساده‌ایم!» و با عصبانیت اول به منشی و بعد به درب اتاق دکتر نگاه کرد.

منشی گفت: «بی‌زحمت یه توک پا برین تا بانکی که سر دو تا خیابون پایین‌تره و از خودپردازش پول نقد بگیرین بیارین...» به سرنگ‌های آماده تزریق توی دستش اشاره کرد و گفت: «تا در ادامه در خدمت باشم.» بعد نگاهی به ساعت روی دیوار کرد و گفت: «فقط زود بیاین که خیلی دیره.»

خانم باباپور گفت: «من اگه پای رفتن داشتم که تا الان این‌جا ننشسته بودم، همون اول صبحی می‌رفتم یه مطب دیگه.» بعد صورت نوه‌اش را که روی پایش گذاشته بود، با پشت دست نوازش کرد.

منشی نگاهی زیر چشمی به باباپور کرد ولی حرفی نزد. صورت پسرک داد می‌زد که: «تب دارد.»

آقای صولتی غر غر کرد: «با این حساب پس ما و مریضمون باید بریم بمیریم که حتی پولی توی کارتمون هم نیست.»

منشی لبش را گزید و گفت: «نفرمایید آقای عزیز... خدا نکنه.» بعد برای این‌که کمکی کرده باشد گفت: «اصلا بخاطر نوه قشنگ‌تون هم که شده زنگ بزنید براتون پول بیارن.» چهره آقای صولتی با شنیدن این حرف تغییر کرد و رنگ به رنگ شد ولی حرفی نزد.

چندتایی از مریض‌های توی صف صدایشان درآمد که: «خانم پرستار! پس کی نوبت ما میشه؟»

منشی نگاهی به صف طولانی مردها و زن‌ها و بچه‌ها کرد که صورت‌هایشان از مریضی گل انداخته بود و بعضی‌ها از بس جای نشستن نبود به دیوارها تکیه داده بودند و با همه آن بی‌حالی و بی‌حوصلگی مریضانه سعی می‌کردند زیر چشمی حواس‌شان به بقیه باشد مبادا که کسی خودش را جلوتر از آن‌ها توی صف جا بزند و بخواهد زرنگی کند. البته با آن سرعت لاک‌پشتی که صف پیش می‌رفت، جای این نگرانی‌ها نبود.

منشی در پاسخ همه آن چشم‌های منتظر، دستش را برد زیر میز. بلندگوی مقوایی دستی‌اش را برداشت و گرفت جلوی دهانش و گفت: «الان... الان...» بلافاصله صدای جیغ تند زنگی توی مطب پیچید. منشی لب ورچید و چشم‌هایش گرد شد. نگاهی به درب اتاق دکتر انداخت، بلندگو را با احتیاط آورد پایین و دوباره گذاشت سر جایش و آرام گفت: «همه پولاتونو آماده کنین تا کارتون زودتر راه بیفته.» این پیغام به صورت دهان به دهان از سر تا ته صف رفت و دوباره با این سوال که: «چقدر؟» به خود منشی برگشت.

منشی گفت: «پرسیدن نداره که! همون دیروز پریروزی.» و در مقابل سؤال‌های بعدی که: «مگه دیروز و پریروز چقدر بود؟» و «ما که دیروز این‌جا نبودیم از کجا بدونیم چقدره؟» و «مگه روز به روز عوض میشه؟» خودش را به نشنیدن زد و رو به نوروزی کرد و گفت: «شما که قبض‌تون تسویه‌ست بفرمایید آماده بشید برای تزریق.» و قبل از این‌که آن‌ها بخواهند وارد اتاق تزریق شوند سریع رفت توی اتاق و برگشت. با برگشتن منشی به پشت میز، سر و صداهای اکشنی از اتاق تزریق توی مطب پخش شد.

نوروزی دوقلوهایش را که از کنجکاوی به درب اتاق تزریق چشم دوخته بودند، از دو طرفش سر پا کرد و سه نفری رفتند داخل اتاق.

موجی از سوال درِگوشی و پچ‌پچ و همهمه، می‌خواست مطب را بردارد که درب اتاق دکتر باز شد و مریض آمد بیرون و همان جلوی در اتاق، دستش را کرد توی حلقش. یک آن، همه چشم‌ها به او دوخته شد. چشم‌های خود مریض هم از درشتی، چهارتای همیشگی‌اش شده بود؛ ولی چاره‌ای نبود. باید قبل از خروج از مطب، همان‌جا یک عمل سرپایی بر روی خودش انجام می‌داد تا بتواند حداقل حرفش را بزند و بعد برود.

کمی بیشتر تقلا کرد و با این‌که اشک از چشم‌هایش سرازیر شده بود، ولی موفق شد آن چوب کذایی را از حلقش بیرون بکشد. حالا همه حضار تا حدودی می‌توانستند معنای اشک‌هایش را درک کنند؛ هر چند که باز هم کسی نمی‌توانست مطمئن باشد اشک‌ها، از درد و غم و ناراحتی و وضعیت بغرنج و دشوار بیمار بود، یا بخاطر خوشحالی لمس نوک چوب و موفقیت در گرفتنش؟!

وقتی مریض از عمل سرپایی خودش فارغ شد و چوب را هم داخل نزدیک‌ترین سطل زباله انداخت و دستش را با دستمالی که از جیبش درآورده بود پاک کرد؛ همان‌طور که داشت به طرف درب خروج حرکت می‌کرد و در مقابل نگاه‌های پرسشگر حاضران در صف گفت: «گفت خودت درآر!» و از در مطب خارج شد.

ادامه دارد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: