صدیقه شاهسون
خلاصه داستان:هفته پیش خواندیم که شیدا وقتی از ورود مأموران ساواک به مسجد مطلع میشود،سریع آنجا را ترک کرده و به خانه زنی در همان نزدیکیها پناه برده و شب را آنجا میگذراند،خانهای که هنگام نماز صبح متوجه میشود متعلق به یکی از ماموران شاهنشاهی است...
شیدا با این سؤال بیجواب که چرا آن زن او را به خانهاش راه داده،آنجا را ترک میکند...
امشب دقیقا دو هفته از ناپدید شدن سمیه میگذرد. با وجود تلاش زیاد بچههای گروه برای پیدا کردن او، اما باز هم بیخبری برایشان یک جور خوش
خبری بود. همه بچهها بعد از اذان مغرب در زیرزمین خانه پدری تیرداد قرار همکاری داشتند.
شیدا اولین نفر از گروه است که بعد از تاریکی کامل هوا جلوی در خانهای که چند کوچه بالاتر از خیابان قمری است و پاتوق امنی تاکنون
برایشان بود، میرسد. دستش را روی زنگ در میفشرد. صدای بلبلی زنگ، توی حیاط خانه میپیچد.
طولی نمیکشد که رضای در را برایش باز میکند.
ـ سلام.
ـ سلام آقا رضا. بچهها اومدن؟
ـ فهیمه و تیرداد تو زیرزمینن. بقیه هم الانه دیگه میان.
شیدا پایش را توی دهان دروازه حیاط میگذارد. کف حیاط و پلهها هنوز از بارانی که بعدازظهر باریده خیس است. این را از انعکاس نور لامپ که بر موزاییکهای نمدار میتابد، میشود فهمید. شیدا پا روی پلهها میگذارد صدای تیک تیک دستگاه ماشیننویسی و کپی از این فاصله هم شنیده میشود. شیدا دل توی دلش نیست. از اینکه مورد اعتماد گروه قرار گرفته و قاطی بچهها شده خوشحال است. پلهها را پایین میرود.
ـ سلام. بچهها خسته نباشید. تند تند کار نکنید برا منم بذارید.
تیرداد که کنار دستگاه ایستاده سرش را بلند میکند. جلوتر میآید:
ـ سلام. نگران نباشید تا دلتون بخواد کار داریم. حالا تونستید چیزی که خواسته بودیم، بیارید؟
فهیمه دسته کاغذهای خام را کنار دستگاه میگذارد:
ـ سلام چی شد شیدا جون؟ تونستی؟ آوردیش؟
شیدا دست زیر روسری که تا روی شانههایش ریخته میبرد و نوار کاست را از لای انبوه موهای بلندی که توی گیره سر جا داده است، بیرون میکشد. برمیگردد و کاست را جلوی فهیمه میگیرد.
ـ من و دست کم گرفتید نه؟ منم به اندازه خودم زرنگی بلدم!
فهیمه پوزخندی میزند و در گوش شیدا میگوید:
ـ به عقل جنم نمیرسید خطرناکترین نقطه ضعف ساواک زیر اون موهای بلندت پنهون شده باشه. آفرین.
نوار را میگیرد و کنار رادیو ضبطی که روی میز است میرود.
ـ بیا بشین با دقت گوش بده و رو این کاغذ بنویس. بعد کاغذ بده دست من تا برا تیرداد بخونم تایپ کنه.
شیدا به طرف او میرود. صدای یاالله رضا نگاه همه را به پلههای باریک زیر زمین میکشاند. رضا سینی چای به دست به همراه مهرداد داخل میشوند:
ـ بچهها بجنبین باید تا صبح این اعلامیهها پخش بشن و به دست مردم برسن.
رضا سینی را روی چهار پایه وسط موزاییکها میگذارد، تنها لیوان دستهدار توی سینی را را برمیدارد و به سمت فهیمه میرود.
ـ آبجی اینو بده به شیدا خانم. ما قبلا یه سری پذیرایی شده بودیم. فهیمه چای را از دست رضا میگیرد و با قیافهای که شوخی و جدیاش معلوم نیست و به تیرداد اشاره دارد میگوید:
ـ خدا شانس بده، بعضیها از آقا داداش من یاد بگیرن.
هر چه میگذرد بچهها بیشتر به علاقهای که بین رضا و شیدا به وجود آمده و هر روز پر رنگتر میشود، پی میبرند. فهیمه نزدیک شیدا میشود او که روی صندلی نشسته است و دارد کاست را توی ضبط میگذارد از خجالت سرختر میشود.
ـ شیدا جون شما هنوزم نمیخواین چایی سفارشی رو از دست من بگیرین.
شیدا نیم نگاهی به او میاندازد و آهسته میگوید:
ـ کوفتت بشه اون همه محبتی که از تیرداد دیدی. همین چند وقت پیش یه ادکلن داده بود دست سمیه که بهت برسونه... بدبخت معلوم نیس سرش چی اومد که فرصت نکرد امونتی پسر مردم دستت برسونه!
قطره اشکی گوشه چشم شیدا مینشیند. با صدایی بلند که بغض خشدارش کرده، میپرسد:
ـ بچهها هنوزم هیچ کدوم خبری از سمیه ندارید؟
رضا نوار کاست را توی دهان باز دستگاه ضبط جا میدهد.
ـ نه... متأسفانه خبری ازش نیست. آب شده رفته تو زمین. من چند روز پیش به حاج آقا نوری سپردم دنبالش باشن. ما هم مثل شما نگرانیم ولی کاری ازمون بر نمییاد.
ضبط را روشن میکند. با پیچیدن صدای آقا، حس خوشایندی مثل وقتهایی که ننه حوا اسپند دود میکند یا وقتی که مربای گل میپزد و عطرش توی خانه میپیچد، اتاق کوچک زیرزمین با سقف گنبدیاش را پر میکند. بچهها که هر کدام گوشهای ایستادند و مشغول کاری هستند سعی میکنند کمتر تکان بخورند و سر و صدا ایجاد کنند، تا با شنیدن امید رهایی که از دهان روحانی مبارز آیتالله خمینی شنیده میشود، آرامش پیدا کنند. خودکار در دست شیدا میرقصد و کلماتی را که میشنود بر دل صفحه سفید کاغذ حک میکند.
«ملت مسلمان و مبارز ایران...»
ظاهر شیدا نشان میدهد همه حواسش به صدای ضبط و نوشتن اعلامیه است؛ اما دریای درونش را طوفان به تلاطم انداخته. طوفانی که از ناپدید شدن سمیه در دلش جا خوش کرده و هر چه میگذرد ساحل آرامی برایش پیدا نمیشود. جای خالی هم کلاسیاش هر روز خالیتر میشود و بچهها برای اینکه شبههای برای کسی نگذارند به بهانه شهرستانی بودنش شایعه فوت مادر بزرگش را پخش میکنند.
بعد از تمام شدن سخنان آقا بچهها با روحیه تازهای دست و دلشان را به کار میدهند. یک ساعت مانده به اعلام حکومت نظامی. رضا و تیرداد برگههای چاپ شده را زیر لباسشان پنهان میکنند و به قصد پخش کردن آنها از خانه بیرون میزنند. فهیمه با دقت برگهها را لوله میکند و در نایلون میپیچید. شیدا نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد.
ـ زود باش فهیمه داره دیر میشه. برای مخفی کردنشون چیکار کنیم.
ـ نگران نباش فکر اونجاشم کردم. صبر کن.
فهیمه در حالی که دستگاه کپی و بقیه وسایل را زیر خرت و پرتهای زیرزمین جاسازی میکند ادامه میدهد:
ـ لطف کن برو بالا تو آشپز خونه فلاکس غذا و قابلمه برنج رو از رو گاز بیار.
ـ میخوای چیکار کنی؟
ـ حالا تو برو...
بعد از آوردن وسایلی که فهیمه گفته است هر دو به کمک هم اعلامیهها را در فلاکس غذا جا میدهند و رویش را با باقالی پلوی دستپخت فهیمه میپوشاندند. فهیمه فلاکس غذا را به شیدا میسپرد. هنوز نیم ساعتی تا اعلام حکومت نظامی باقی است. بچههایی که برنامهشان مشخص است خیلی از قانونهای رژیم تبعیت نمیکنند و تازه از این ساعت به بعد دردسرهای سربازان حکومت را رقم میزنند. سیاهیهایی که مثل جن بالای پشت بام ساختمانها در حرکتاند، دستهایی نامرئی که کاغذ اعلامیهها را به سینه دیوارها میچسباند و رنگ اسپری را بر تن دیوارها میپاشد و با شعار برای رژیم خط و نشان میکشند.
دخترها از خانه بیرون میزنند. تک و توک افرادی را میبینند که هر کدام با عجله به سمتی میروند تا قبل از اعلام حکومت نظامی در خانهها محو شوند. فهیمه آرام میگوید:
ـ بهتره یکیمون بریم فلاکس رو برسونیم دست رابط حاج آقا نوری. آخه امروز که میاومدیم بابا حال خوشی نداشت. برا همین رضا مجبور شده بود ببرتش دکتر.
دستش را سمت شیدا دراز میکند.
ـ یا من میرم یا تو. اگه من رفتم تو برو خونه ما یه سری به بابام بزن. اگه یه نفری بریم کمتر بهمون شک میکنن. خودت که میدونی این روزا سربازای بیشتری تو کوچهها ریختن. خوب حالا تو میری شیدا جون یا من برم عزیزم؟
شیدا این پا و آن پا میکند. دلش قرار ندارد. انگار میخواهد جلوی بچهها و به خصوص مهرداد که اوایل با ورود شیدا به تیم مخالفت بیشتری نشان میداد، خودی نشان دهد. پا روی عقلش میگذارد و دست دل را میفشارد. بیمعطلی فلاکس را میگیرد.
ـ بهتره من برم. این جوری تو خیالت از بابت آقا مجتبی راحتتره. بذار منم یه خورده از خودم جَنم نشون بدم. اون دفعه جلوی مسجد که نزدیک بود گیر بیافتم خیلی ترسیده بودم ولی حالا میخوام یه خورده دل و جرأت خودم و بالا ببرم!
همیشه حس خوبی نسبت به آقا مجتبی پدر رضا داشت. از وقتی شده بود مونس تنهاییهای ننه حوا؛ آقا مجتبی در حقشان زیاد خوبی کرده و مثل دختر خودش فهیمه نازش را خریده بود.
شیدا از فهیمه جدا میشود و به سمت خانه کسی که رابط آنها با حاج آقا نوری است به راه میافتد. صدای فهیمه از پشت سرش شنیده میشود.
ـ شیدا جون اگه هوا ابری بود، همه برفا رو تو کوچه بزار و برو!
ـ حواسم هست فهیمه تو زودتر برو خونه.
خانه چند خیابان پایینتر از خیابان قمری نزدیک بلوار مجسمه قرار دارد. خیابان خلوت است و چند ماشین جیپ با چراغهای گرد روشن جلویشان، مثل جغد شب گرد در کوچه پس کوچهها میچرخند و پی طعمه میگردند. در طی مسیر نگاه شیدا به تن دیوار دوخته میشود؛ دیوار آجری که همه تنش را شعارهای گوناگون و یا برگههای سادهای که با دست خطی خوش اعلامیه آقا بر آن چاپ شده بود، روی آن خود نمایی میکرد. بیشتر از همه جای پنجه خونی که احتمالا اثری از خون شهیدی بود و در همان حوالی در تظاهرات سینهاش به ضرب گلوله سربازان شکافته و گلگون شده بود؛ به چشم میآمد. این روزها تهران مثل قم، قزوین، ورامین و بیشتر شهرهای ایران اوضاع به سامانی نداشت و هر روز جمعیتی در گوشهای از شهر میرویند و بر علیه رژیم شعار میدادند. دستگاه پهلوی برای اینکه صدای این جمعیت به جای دیگری سرایت نکند سربازان زیادتری را روانه کوچه و خیابان میکرد و به هر فرد مشکوکی گیر میداد. با گذر هر اتومبیلی ته قلب شیدا میلرزید؛ اما انگار دیدن جای پنچه خونی بر تن دیوار نیرویی تازه به زانوهایش روانه میکرد.
دختر با اراده و مصمم راه باریک پیادهرو را در پیش میگیرد و از روی فرش برگی که درختان بلند نارون برای عابران گشوده بودند، میگذرد. دلش را به صدای خورد شدن برگهای زیر پایش میدهد تا کمی از اضطرابش کاسته شود. صدای ماشین جیپی به شیدا نزدیک میشود و کنارش از ناله میافتد. شیدا بدون مکث از دل سیاهی کوچه میگذرد و سعی میکند خودش را خونسرد نشان بدهد. صدای کلفت مردانهای او را سر جا میخشکاند.
ـ آی خانم... وایسا ببینم... با توام...
ترس از قلب شیدا میجوشد و تا روی دسته کلمنی که حالا آن را سفتتر چسبیده، میرود. آب دهانش را قورت میدهد و برمیگردد. برق چراغهای جیپ به چشمانش حمله میکند و مردمک چشمهای دختر را وادار به قایم شدن میکند. بعد از چند ثانیه چشمانش به نور عادت میکند و سیاهی هیکل مردی با لباس نظامی و کلاه لبهدار توی نور چراغ قد میکشد. مرد با لحنی حق به جانب میپرسد:
ـ دو تا جوون ریشو بلند قد ندیدی از این مسیر فرار کنن؟
شیدا سعی میکند لرزش صدایش را کنترل کند.
ـ نَ...نه من کسی رو ندیدم.
ـ میدونی که چیزی به حکومت نظامی نمونده؟ برا چی هنوز تو کوچهها پرسه میزنی. بابا، ننت بهت نگفتن حالا باید خونه باشی؟
ـ چشم داشتم میرفتم خونمون، همین... همین یه کوچه پایینتره...
سربازی با عجله به سمت آنها نزدیک میشود و توی جیپ میپرد. انتهای خیابان را با انگشتش نشان میدهد.
ـ قربان دو تا کوچه پایینتر رفتن تو یه خونهای. من دیدمشون.
سربازی که با شیدا حرف زده بود، کلاهش را روی سرش کمی جا به جا میکند و به سرباز راننده دستور حرکت میدهد.
ـ برو تا در نرفتن... بجنب...
ماشین حرکت میکند و صدای محکم سرباز در گوش شیدا میپیچد:
ـ برگشتم تو خیابون نبینمت!
ماشین دور میشود. شیدا پا را تند میکند. متوجه نیست چطور مسیر باقی مانده را تا جلوی خانه کسی که قرار است اعلامیهها را به حاج آقا نوری برساند، طی میکند. عرق سردی بر ستون فقرات پشتش مینشیند. وارد کوچهای کم عرض میشود. در سایه روشن کوچه دنبال در کرم رنگ کوچک میگردد. زیر نور کمرنگ لامپ جلوی در میایستد. انگشت باریکش روی زنگ فشرده میشود. صدایی از پشتبام خانه شنیده میشود.
ـ در بازه خواهر هُل بدین بیاین تو.
شیدا با نوک کفشش در را باز میکند و پا روی پله ورودی پشت در میگذارد. با تردید همه جا را دید میزند. چراغ اتاقها خاموش است و فقط لامپ کوچکی گوشه حیاط به دست نسیم تکان میخورد. برگهای خشک آشغال و پلاستیک و کارتون پاره زیر نور همان لامپ کم جان کف حیاط، مشخص میشود. خانه به نظر متروکه میآید. شیدا یاد دفعه قبلی که با رضا به اینجا آمده بودند میافتد. اما آن یک دفعه فقط تا جلوی درآمده و امانتی را جلوی در رد و بدل کرده بودند. شیدا میخواهد پا روی کف خاک آلود و کثیف حیاط بگذارد که ترس طنابی میشود و دور پایش میپیچد. آب دهانش پشت زبانش جمع شده به زحمت قورت میدهد. سایهای از دیوار توی حیاط میپرد: «غذا رو همون جلو در بذارید تا حکومت نظامی شروع نشده زود برگردین.» شیدا که نمیتواند از پس ترسش بربیاید فلاکس غذا را پشت در روی پله میگذارد و بدون هیچ سؤالی به کوچه میزند. هنوز چند قدمی نرفته است که نور چراغهای ماشین جیپ دیگری سایهای باریک میشود و بر تن دیوار کش میآید. سربازی روی صندلی جلوی جیپ سر پا میایستد: «ایست... ایست.» از ماشین پایین میپرد. شیدا به در آهنی که انگار از عمد نیمه باز است میچسبد. پایین آمدن فشار خونش که آرام آرام اعضای بدنش را به سستی میکشاند حس میکند. توی انبار ذهنش دنبال کلمهای مناسب برای این لحظه میگردد. مانده است چه جوابی بدهد. از این فاصله نمیتواند چهره سرباز را تشخیص بدهد و بفهمد که همان سربازی است که چند کوچه قبل جلویش را گرفته بود یا نه؟ شاید تحت تعقیب بوده و خبر نداشته. فکر کردن به این موضوع اعتماد به نفسش را میبلعد. یقین دارد، این بار دیگر از لکنت زبانش به او مشکوک خواهند شد. سرباز نزدیک و نزدیکتر میشود. انگار که مشتی خاک در دهان شیدا ریخته باشند به زحمت سوراخی برای فرو خوردن بزاغ دهانش پیدا میکند. حتما این بار او را دستگیر میکنند و تحویل ساواک میدهند و به دست شکنجه چیها میسپارند. حتما پیرزن با شنیدن این خبر سکته میکند. شاید نتواند دوام بیاورد و همه چیز را لو بدهد. کاش جادو بلد بود و اعلامیهها را داخل فلاکس غذا غیب میکرد. شنیده بود این روزها ساواک برای ترساندن انقلابیها شکنجههای جدید را اعمال میکند. این شنیدهها و نگاه عقابی سرباز دست به دست هم میدهند و او را در کابوس ذهنش غرق میکنند. حالا دیگر سرباز روبهروی او ایستاده و چون شکارگری ماهر به صورت مثلثی شکل دختر که از قاب روسری بیرون است؛ چشم دوخته است. همین که سرباز میخواهد بهانهای دست بگیرد و دختر را بالاجبار برای خوشخدمتی دستگیر کند در نیمه باز حیاطی که شیدا به دیوارش تکیه داده است باز میشود و جوانی با سبیلهای کم پشت و سری نیمه تاس در حالیکه همان فلاسک غذایی که شیدا آورده در دستانش هست، از آن بیرون میآید و با خنده نزدیک زن میشود:
ـ آبجی تو هنوز نرفتی خونه؟ مامان نگرانت میشه.
مرد جوان رو به سرباز میکند.
ـ جناب از بس این آبجی من با زنم پرچونگی کرد یادش رفت الان حکومت نظامی شروع میشه. شرمنده، شما سروری کن ندید بگیر. الان میره خونه.
این را میگوید و فلاکس را به دستان شیدا میدهد.
سرباز با لوله تفنگ به فلاکس غذا اشاره میکند.
ـ شیطونی که نکردی؟ این چیه دستت؟ این مرده راس میگه خواهرشی؟
ـ شیدا با لکنت میگوید:
ـ آره به خدا. مادر پیرمون تو خونه چش براس، تو رو خدا ببخشین. من الان میرم خونهمون. ما رو چه به این غلطا. اینم غذاس زن داداشم داده ببرم براش.
ـ بازش کن ببینم.
شیدا انگشتان لرزانش را دور در فلاکس میتاباند.
ـ ایناها باقالی پلواِ...یه بشقاب بدم خدمتتون...
سرباز مأیوس از گیر آوردن بهانه بیاعتنا به حرف دختر به طرف ماشین میرود و فرز روی صندلی میپرد.
ـ زود گورتونو گم کنین. با هر دوتونم.
شیدا با عجله راه منتهی به سر کوچه را پیش میگیرد. همانطور که تند تند قدم بر میدارد برمیگردد و به مرد جوان که با گردنی کشیده، او را دنبال میکند، میگوید:
ـ خداحافظ داداش. شما برو تو خیلی ممنون.
در دلش به دو نیت میخندد. یکی به سرباز احمقی که با یک دروغ ساده گول خورده و دیگری به دروغی که مرد جوان برای نجات دختر، خودش را برادر مصلحتی او معرفی کرده بود. این روزها فضا و جو حاکم بر کشور هر انقلابی را وادار به خلاقیت و نوآوری برای در رفتن از دست ساواک میکرد.