کد خبر: ۳۰۸۶
تاریخ انتشار: ۰۹ مهر ۱۳۹۸ - ۱۲:۳۰
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی

گلاب بانو

لکه نو

من دوست زیادی نداشتم، از اولش هم همین‌طور بود، یک آقا‌خجالت دوست من بود که مادربزرگ از اضافه پارچه‌های لباس‌ها و خورده‌های کاموا برایم درست کرده بود. آقا‌خجالت را بعد‌ها نشان هیچ‌کس نمی‌دادم، آخر پسر‌ها که عروسک بازی نمی‌کنند. اما همیشه توی اتاق با او حرف می‌زدم و او هم سر صبر گوش می‌داد. من زیاد حرف نمی‌زدم یعنی زیاد طول می‌کشید که یک جمله را کنار هم بچینم و تا آخر و کامل بگویم. زبانم کامل بود اما نصفه و نیمه می‌چسبید به دندان‌هایم و گاهی هم از لابه‌لای دندان‌ها بیرون می‌پرید. اصلا گوش به فرمانم نبود! توی سن و سال من پسر‌ها زیاد منتظر نمی‌مانند تا جمله تمام شود، باید تر و فرز، زود جمله را بگویی و کار را تمام کنی. برای همین هیچ کس توی رفاقت با من بند نمی‌شد. همه می‌دانستند پسر خوب و باهوشی هستم اما حوصله‌شان سر می‌رفت. من تازه تازه صدایش را می‌شنیدم، وقتی که تنها بودم حرف می‌زد، دهانم را باز می‌کردم او حرف بزند، بعد دهانم را می‌بستم تا خودم حرف بزنم و او منتظر می‌ماند تا جمله را تمام کنم. اصلا هیچ عجله‌ای نداشت، همیشه همان‌طور می‌ایستاد و نگاه می‌کرد تا حرفم را تمام کنم. هر چیزی که می‌خواستم بگویم، حتی اگر توی دلم می‌گفتم می‌شنید چون جواب می‌داد، یعنی درد می‌گرفت و می‌فهمیدم فهمیده است.

گاهی هم فال می‌گرفتم، اگر فشارش می‌دادم و درد می‌گرفت، آن کار را انجام نمی‌دادم و اگر فشارش می‌دادم و درد نمی‌گرفت، انجام می‌دادم! بیشتر وقت‌ها هم درست در می‌آمد. به دیگران هم کمک می‌کردم، چند باری پدر از حال و روز سر خیابان رفتن و آفتابی شدنش پرسید، نمی‌دانست چطور جوابش را می‌دهم، می‌گذاشت پای صداقت کودکی‌ام، اما من آهسته فشارش می‌دادم و درد که نمی‌گرفت به پدر می‌گفتم برو! او هم که از دست طلبکارهایش خانه‌نشین شده بود می‌رفت و به سلامت دوری می‌زد و می‌آمد. یکبار هم که به‌ شدت درد گرفت، نگذاشتم پدر بیرون برود. بعد که عمه نسرین به خانه‌مان آمد دیده بود دوتا مرد زاغ‌سیاه خانه ما را چوب می‌زنند برای همین پدر یک دو هزار تومنی نو دستمزد به من داد‌! فهمیدم کارش درست است!

گاهی دهانم را باز می‌گذاشتم که نفس بکشد‌، می‌ترسیدم دهانم را ببندم و از تنهایی و بی‌نفسی و تاریکی‌، آن تو بمیرد و کسی نباشد به دادش برسد.

تازه با هم دوست شده بودیم، یک شب بعد از مهمانی عقد عمه نسرین بود که پیدایش شد همانجا درد گرفت‌، هر چه نگاه کردم چیز زیادی ندیدم. اولش یک لکه کوچک بود و بعد کم کم بزرگ شد. وقتی می‌خواستم غذا بخورم، درد می‌گرفت یا وقتی توی سرما بدون شالگردن نفس می‌کشیدم. وقتی امتحان داشتم درد گرفتنش کلی به دادم رسید و نمی‌گذاشت مثل همیشه روی برگه‌های کتابم به خواب بروم، بیدارم می‌کرد ،یک تیر نازک تیز مثل سوزن فرو می‌کرد تو چانه‌ام که از آن‌جا می‌رفت توی مغزم وبعد توی چشمم و بیدارم می‌کرد. مثل مادر بلند بیخ گوشم فریاد نمی‌کشید یا مثل پدر ناغافل یک پس گردنی بکوبد که نخواب و درست را بخوان‌!‌ اولش لجم را درمی‌آورد چشمم که گرم می‌شد و فکم به هم می‌چسبید و ذوق ذوق می‌کرد انگار که یکی از طلبکارهای پدر باشد که گاه و بیگاه بیاید و نفسمان را بگیرد. هر کاری می‌کردم بی‌خیال بشود و برود نمی‌رفت. مثل پدر دهان باز می‌کردم به دروغ گفتن که من اصلا متوجه شما نمی‌شوم، می‌خواهم بخوابم. دهانم را یک وری باز می‌گذاشتم که حواسم پرت شود اما به محض این‌که دهانم را می‌بستم یا می‌خواستم چیزی بخورم درد شروع می‌شد. اولش نمی‌فهمیدم چه می‌گوید، بعد فهمیدم.

انگار زبان همدیگر را به مرور زمان متوجه شدیم، فهمیدم که می‌خواهد با من دوست شود، لابد تنهاست و از این تنهایی دلگیر است. می‌خواستم امتحانات را که دادم از شرش خلاص شوم. کارنامه را که گرفتم هوش از سرم پرید. همیشه چند تایی نمره بد داشتم اما این بار که این دندان درد به سراغم آمده بود وکمتر خوابم می‌گرفت و سعی می‌کردم کتاب بخوانم تا حواسم پرت شود نمراتم هم بهتر شده بود.

در راه مدرسه به خانه چند بار برای تشکر فشارش دادم. انگار با من حرف می‌زد چند بار آهسته و یکبار شدید درد گرفت و یک بار هم هر چه فشار دادم درد نگرفت، انگار گفته باشد: خواهش می‌کنم! کاری نکردم‌، قابل نداشت!

فکر کردم که با هم دوست شده‌ایم. صبح‌ها به موقع بیدارم می‌کرد و شب‌ها یادم می‌انداخت مسواک بزنم. به پدر گفتم. هزار تا کلمه را پس و پیش کردم و مِن ‌مِن و پت‌ پت‌کنان توضیح دادم که با هم دوست شده‌ایم نگاهی از پشت عینک ضخیمش به من انداخت و پرسید که سرم به جایی خورده یا نه‌؟!

دهانم را باز کردم که نشانش بدهم سرم به جایی نخورده و ما واقعا با هم دوست هستیم. پدر به مادر سفارش کرد تا مخ من معیوب نشده هم دندانم را پیش دکتر ببرد و هم سرم را!

قاب سفید

تابلو زده بودند بزرگ بزرگ از اولیا و مربیان خواهش کرده بودند که در این طرح کمک کنند. طرح مربوط می‌شد به سلامت دهان و دندان. همه کلاس‌ها را یکی یکی و به نوبت بیرون می‌آورند و پشت در اتاق آقای ناظم که حالا به دکتر‌ها داده بود ردیف می‌کردند. اولش فکر کردیم می‌خواهند سوزن بزنند. دفعه قبل این کار را کردند، ردیف‌مان کردند و آستین‌هایمان را بالا زدند و به نوبت وارد اتاق شدیم. در دهان‌مان قطره‌ای چکاندند و روی بازویمان را هم یک آمپول زدند. آن موقع‌ها من کلاس اول بودم و از همان اولش که توی صف ایستادم شروع کردیم به گریه کردن! یکی یکی بغض می‌کردیم و بعد بغض‌هایمان شبیه صدای یک جور جانور می‌شد و بعد با گریه قاطی می‌شد و با هیس معلم و اخم ناظم بغض و صدا و اشک را با هم قورت می‌دادیم. اصلا از ترس نفهمیدیدم آمپول را کی زدند‌؟ ناظم گفت: به اینجا که رسیدید چشم‌هایتان را محکم ببندید، هر چقدر چشم‌هایتان را بیشتر فشار بدهید درد کمتری حس می‌کنید.

اصلا ربطی به چشم نداشت در اصل ما نمی‌دیدم که دکتر کی سوزن‌مان می‌زند برای همین تا آخ را بگویم سوزن را می‌خوردیم. این بار اما اینطوری نبود، ما بزرگ شده بودیم و از آمپول نمی‌ترسیدیدم، اما همیشه پشت در‌های بسته یک ترسی هست که ته دل آدم را خالی می‌کند! در که باز شد و نوبت من شد با اشاره دست دکتر روی یک صندلی نشستم دهانم را که باز کرد تا ته قضیه را فهمیدم، داستان مربوط می‌شد به همان دندان‌های مصنوعی که به شکل مجسمه و بزرگ آورده بودند گذاشته بودند توی راهرو، چند روزی بود که همه جا پر شده بود از دندان و خمیر دندان و مسواک، انگشتم را بالا بردم و اجازه خواستم که حرف بزنم، می‌خواستم قبل از اینکه چشم‌هایم را محکم به هم فشار بدهم و دکتر دندانم را بکند و دربیاورد همه چیز را برایش تعریف کنم، اولش دوستی‌مان را توضیح دادم، فکر کردم دکتر هم مثل پدر بخندد و مسخره‌ام کند اما دکتر هیچ چیزی نگفت. اصلا تعجب هم نکرد، سرش را تکان داد و آینه کوچکی برداشت و آن را داخل دهانم چرخاند شروع به حرف زدن که کرد دیدم عین خود من حرف می‌زند، با مِن‌مِن زیاد و مکث‌های طولانی، گفت: آدم با آدم دوست می‌شود، هر چقدر هم طول کشید عیبی ندارد اما با آدم‌ها دوست شو! هر چه باشد و هر چند ساعت طول بکشد زبان هم دیگر را بهتر می‌فهمید‌! دندان با دندان باید دوست باشد. ببین این نمی‌تواند دوست تو باشد! برای اینکه دوستان خودش را پیدا کند دارد دندان‌های کناری‌اش را هم خراب می‌کند، بعد یک آینه بزرگ داد دستم که آینه کوچک را ببینم. توی خانه ندیده بودم. دکتر راست می‌گفت! دندان‌های کناری‌اش هم داشتند سیاه می‌شدند. احتمالا دارد دنبال خانواده می‌گردد‌! دکتر گفت: خانواده‌اش را که پیدا کند دنبال همسایه و دوست و قوم خویش می‌گردد آن‌وقت تو دیگر نه روز داری و نه شب، یا باید همه آن‌ها را با هم بیرون کنی و یا تا سر حد مرگ درد بکشی. می‌دانستم دکتر می‌خواست آماده‌ام کند که با دندانم خداحافظی کنم. احتمالا مثل پدربزرگ باید دندانم را می‌کشیدم اما این‌طور نشد. دکتر یک دهانشویه به من داد و یک مسواک و بعد یک آمپول را فرو کرد توی لثه‌ام. گفت: باید خرابی‌هایش را درست کنم‌، مثل اولش نمی‌شود، یک لکه سیاه می‌ماند اما دیگر درد نمی‌کند، دنبال خانواده هم نمی‌گردد، آمپول را که زد دیگر حسش نمی‌کردم. دکتر با یک مته افتاد به جانش و لکه‌هایش را مثل مادر سابید. بعد هم وقت داد تا هفته دیگر برای کامل کردن کار دوباره بروم‌. انگار که دوستم را قاب گرفته باشند یک لکه سیاه افتاده بود وسط سفیدی دندان هر چه فشارش می‌دادم درد نمی‌گرفت ساکت شده بود حرفی نمی‌زد اما خیالم راحت بود که هیچ کجا نرفته است و همانجا برای همیشه دوست من می‌ماند. دکتر هم یکی مثل همین را در دهانش داشت نشانم داد تا خیالم راحت باشد فقط گفت باید مراقب باشم نه فامیلش را زیاد کند و نه به فکر تشکیل خانواده بیافتد!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: