کد خبر: ۳۰۶۵
تاریخ انتشار: ۰۹ مهر ۱۳۹۸ - ۱۲:۱۵
پپ
صفحه نخست » داستانک

سارا غریبان

بالأخره شنبه صبحی که یک عمر به خودم وعده داده بودم از راه رسید، اول ماه با شنبه مصادف شده بود. دقیقا روز قبلش، آخرین دوره‌‌ کلاسهای «زندگی شاد وشیرین» هم تمام شد. از خواب که بیدار شدم، با خودم گفتم «این هفته بهترین هفتهی زندگی‌ام تا امروز میشود». دائم توی دستشویی با خودم تکرار میکردم «سلام، زندگی». برای رفتن به سرکار حاضر میشدم. هر لباسی که تن میکردم چند بار در آینه از خودم تعریف میکردم. با اشتیاق وارد آسانسور شدم، آسانسور دو بار به بالا برگشت، خواستم کمی غر بزنم که یاد جمله «هر عبارت منفی تا ۴۸ ساعت تأثیر خود را میگذارد» افتادم و نفسهای عمیقم را برای افزایش آرامش، شروع کردم. آسانسور ایستاد و خانم همسایه طبقه بالایی با بچه چند ماههاش سوار شد، بسیار هراسان بود، سلام نکرده به من گفت:

ـ یک لحظه بچهرو بگیر، بند کفشم رو ببندم.

با یک لبخند عمیق و پرانرژی جوابش را دادم:

ـ حتما عزیزم، چه کودک زیبایی! هنوز بچه رو کامل نگرفته بودم که یک مایع بسیار غلیظ با حرکت جهشی ـ موجی به سمتم پرتاب شد، هنوز کامل متوجه نشده بودم که این مایع پنیریـ کرهای از کجا میاد که دستم از زیر کاملا گرم شد.

خانم همسایه جیغ بلندی کشید و کفت، «ای وای! پوشک یادم رفت ببندم، خیس شدی، مرسی، اَهسریع از آسانسور پیاده شد.

با خودم گفتم، بچه وجودش منبع انرژی مثبته، حالا یک کم از این منبع سرریز کرده، اشکالی ندارد! خواستم برگردم خونه لباس‌هایم را عوض کنم، یادم اومد انقدر دیشب مشغول خوندن کتابهای «شفای انرژی درونی» بودم که یادم رفت لباسهایم را بشورم، این یک دست لباس هم خیلی تصادفی تمیز بود. به هر حال این ما هستیم که روی ویژگیهای منفیمون تمرکز میکنیم، دیگران آنقدرها هم که ما فکر میکنیم تمرکز نمیکنند و احتمالش خیلی کم است که کثیفی لباس‌هایم را ببینند.

با اینکه دیرم شده بود سعی می‌کردم به ساعت فکر نکنم تا بیشترین لذت را از لحظه حال ببرم. همانطور که از خیابان رد میشدم و همزمان به درختها سلام میکردم، یکدفعه دیدم کمی دورتر یک آقای نابینایی ایستاده و میخواهد از خیابان شلوغ رد شود، چه دعوت هیجانانگیزی!

سراسیمه به سمتش رفتم، نزدیکش شدم و با صدای مهربانی گفتم:

ـ خیلی خوشحال میشم اگه کمکتون کنم.

با یک درماندگی و احترامی گفت:

-خواهرم! شما بچه دارین، مزاحم نمیشم.

باورم نمیشد هنوز انرژی مثبت اون کودک همراهم باشه که این دوست نابینا با چشم سومش حسش کند،

گفتم:

-نه دیگه، الان همراهم نیست، من با کمال میل به شما کمک میکنم.

دستش را روی کیفم گذاشت تا مسیر را راحتتر پیدا کنه، عرض خیابان که تمام شد، با یک نگاه مهربان، برگشتم تا از سلامت کامل دوست نابینا مطمئن شوم، که ایشان ترک یک موتور با کیفم دیدم. باورم نمیشد، چه سرعت عملی! آخرین جمله از جزوه کلاس مثبتنگری را با خودم تکرار کردم:

«چالشها برای سرگرم کردن ما در زندگی و غلبه بر آن باعث معنادار شدن زندگی هستند»

کمی از سطح انرژیام کم شده بود. ولی خیلی اتفاق منفی را در ذهنم نگه نداشتم. وارد محل کارم شدم. یک کم که پشت میزم نشستم و دمنوشی برای خودم آماده کردم، کاملا به حالت اولیهام برگشتم. خواستم شروع به کار کنم که یاد محتویات کیفم و اسناد داخل آن افتادم، تمام اسناد مالی شرکت همراهم بود و احتمالا شرکت به مشکل جدی برمیخورد.

با جدیت اولین قدم را برداشتم تا این مسأله امروز را هم با موفقیت حل کنم.

وارد اتاق رئیس شدم، با رعایت همه قواعد مذاکرات برد ـ برد وارد اتاق شدم. با یک صدای دلنشین و تأثیرگذار گفتم: جناب رئيس گاهی اتفاقات به ظاهر ناخوشایند باعث رشد چشمگیری در یک مجموعه میشود. هیچ وقت از ظاهر قضایا به درون آنها نمیتوان پی برد.

رئیس که چشمش را از مانیتور برنداشته بود، گفت:

ـ میشه یک کم سریعتر کارتون رو بفرمایید. من وقت ندارم.

ـ جناب رئیس! امروز روز بسیار خوبیه!

ـ سریعتر، لطفا.

ـ کیفم دچار حادثه به ظاهر ناخوبی شد.

ـ نمیخواین بگین که مدارک شرکت گم شده؟

ـ متاسفانه، ظاهرا اینطوریه، ولی...

هنوز جملهام تمام نشده بود که رئیس مثل یک آتشفشان پرانرژی شروع به خروشیدن کرد، خیلی به حرفهایش گوش ندادم، چون بار مثبتی برایم نداشت، فقط از بین جملههایش، «رابطه با شرکت رقیب، خائن، شکایت، اخراج» را یادم میآید. همان لحظه با الفاظی نامطبوعی به بیرون شرکت هدایتم کرد.

با خودم فکر میکنم چقدر حیف که همه افراد جامعه مثل من فرصت آموزشهای کاربردی را ندارند و آنقدر زود از همه چیز عصبانی می‌شوند. اخراج شدن از کار باعث شده فرصت مطالعه کلی کتاب جدید را داشته باشم. فردا سومین دادگاهم برای پاسخ به اتهامات درباره کیف دزدیده شده است. سعی میکنم یک کم زودتر از خواب بیدار شم که به خاطر دوری راه دچار استرس نشم.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: