کد خبر: ۳۰۶۳
تاریخ انتشار: ۰۹ مهر ۱۳۹۸ - ۱۲:۱۲
پپ
قسمت دوم
صفحه نخست » داستان دنباله دار

صدیقه شاهسون

تقدیم به شهدایی که در زیر شکنجههای ساواک رژیم پهلوی جان دادند

خلاصه داستان:

هفته پیش اولین قسمت داستان بلند روزهای روشن را با هم خواندیم... داستان درباره دختری است به نام شیدا که با مادربزرگش ننه حوا زندگی می‌کند و همراه یک گروه مبارز مشغول فعالیت‌‌های انقلابی‌ است... او و دیگر اعضای گروه این روزها نگران دوست‌شان سمیه هستند که بعد از تعقیب و گریز ساواک دیگر از او خبری نیست... در انتهای قسمت قبل خواندیم که در شبی که شیدا و گروه‌شان قرار است در مسجدی دور هم جمع شوند، مأموران ساواک به آنجا یورش بردند... ببینیم بر سر شیدا و دوستانش چه آمده است...

زن میانسالی که جلوی در خانه‌ای با دست کیفش را می‌کاود، متوجه شیدا میشود.

ـ مواظب باش دختر جون. چیزیت که نشده. بیام کمکت؟

دختر خودش را جمع و جور میکند و سر پا می‌ایستد.

ـ حاج خانم اینجا خونه شماست؟ می‌شه بیام تو یه کم آب بخورم.

زن که از دستپاچگی شیدا متوجه موضوع شده است چند قدمی نزدیک می‌شود و زیر چشمی همه جا را کنترل می‌کند.

ـ معطل نکن دخترم برو تو. می‌بینی که مثل کک و شپش مزاحم، دوباره ریختن جلوی مسجد!

سمت در کرم رنگ می‌رود و کلید میاندازد و هر دو با عجله داخل میشوند.

شیدا گوشه حیاط روی سکویی که چند بیست لیتری فلزی نفت رویش گذاشته‌اند، خودش را جا میدهد. بوی تند نفت از شامهاش بالا می‌رود. زن از در ورودی راهرو داخل اتاق میرود. بعد از چند دقیقه با لیوانی آب به حیاط برمی‌گردد. شیدا با دست‌هایی لرزان آب را از زن میگیرد.

ـ ببخشین حاج خانم من نمیخواستم مزاحم بشم. یه کم که اوضاع آروم شد، می‌رم.

ـ نگران نباش دختر جون. اگه فکر می‌کنی گیر می‌افتی می‌تونی تا صبح اینجا بمونی. شوهر من امشب خونه نمی‌یاد. مأمورا حتما به یه چیزی شک کردن؛ احتمالا تا صبح همین دور برا هستن. اگر کسی منتظرته ما تلفن داریم، میتونی زنگ بزنی بگی امشب خونه نمی‌ری.

شیدا بی‌اختیار میایستد. یاد ننه حوا میافتد که اگر امشب خبری از او نداشته باشد حتما تا صبح میگرنش دوباره عود می‌کند. برای اینکه دل خودش و دل ننه حوا هزار راه نرود مجبور میشود پررویی کند.

ـ شرمنده حاج خانم می‌تونم یه تلفن به خونه بزنم؟

ـ آره دخترم. من که خودم دارم می‌گم... برو برو تلفن همون جا گوشه اتاقه.

صدای تیری در کوچه تمام وجود شیدا را بی‌حس می‌کند. انگار که سطل آب سردی روی سرش ریخته باشند، دست‌هایش یخ می‌زند و کرخت میشود. نکند بچه‌های گروه گیر افتاده باشند؟ چرا فهیمه امروز بی‌مقدمه گفته بود باید پاتوق عوض شود؟ شاید تیر بدن رضا یا فهیمه را نشانه رفته باشد.

زن با تعارف کردنش به داد دختر می‌رسد.

ـ بهتره زودتر بریم تو. خدا کنه کسی طوری نشده باشه. من چند بار کوچه رو دید زدم سر کوچه چند تا سرباز کشیک میدن. خونتون نزدیکه؟

ـ نه...

ـ پس برو امشب به خونواده‌ات خبر بده خونه ما بمون. خوب نیس دختری به سن و سال تو در این شرایط بیرون بمونه.

دختر جوان از جایش بلند می‌شود و پشت سر زن قد بلند و باریک اندام از راهروی تنگ منتهی به چند اتاق می‌گذرد و نزدیک تلفن می‌نشیند. انگشتان باریکش با ارتعاش روی دکمه‌های تلفن خانه زن جابه‌جا می‌شود. پس از یکی دو بوق، صدای فهیمه از پشت خط شنیده می‌شود:

ـ الو... الو شیدا...

ـ سلام. چرا...

ـ تو حالت خوبه... از کجا زنگ می‌زنی؟... چرا صبر نکردی با هم بریم؟ مسجد لو رفته...

ـ فهیمه من خوبم. فقط می‌خوام برگردم خونه... حالا باید چیکار کنم؟

ـ ببین رضا میگه نباید نزدیک مسجد بشی. اون اطراف مأمور گذاشتن. رضا می‌گه اگه جات امنه همون جا بمون تا صبح بشه...

ـ ولی...ولی آخه...

شیدا سرش را برمی‌گرداند و به زن که با حرکات دستش سعی دارد او را آرام کند، خیره می‌شود.

ـ من خونه یه بنده خدایی نزدیک مسجدم. خدا رو شکر به موقع در رفتم. باشه پس اینجا می‌مونم...

ـ نگران نباش شیدا، ما همه خوبیم... فقط تو بی‌برنامه رفتی اونجا. من حواسم به ننه حوا هست. امشب پیشش می‌مونم. مواظب خودت باش شیدا... رضا می‌گه صبح می‌یاد دنبالت... سر خیابون مسجد صاحب‌الزمان منتظرت می‌مونه... فهمیدی شیدا...

ـ باشه خداحافظ...

شیدا گوشی تلفن را سر جایش می‌گذارد. وقتی به پیرزن فکر می‌کند و این که او بعد از فهمیدن ماجرا چه عکس‌العملی نشان خواهد داد تا مرز دیوانگی پیش می‌رود.‌

شیدا با بال روسری دانههای درشت عرقی را که بر پیشانیاش روییده، پاک می‌کند. زن با حرف‌هایش سعی می‌کند ترس را از چهره دختر پاک کند.

ـ غصه نخور دختر جون، مطمئن باش جات امنه. به مادرت گفتی که امشب اینجا می‌مونی، چی گفت؟

شیدا برای سؤال زنی که تازه با او آشنا شده و هر لحظه که می‌گذرد خودمانی‌تر می‌شود جوابی پیدا نمی‌کند. نمی‌داند قصه زندگی درهمی که برایش تعریف کردند را چگونه به هم بچسباند و برای او یک تابلو مشخص بسازد. قصه پدری که قبل از سال چهل دو در چاپ‌خانه کار می‌کرده، مادری که اصلیتش تهرانی بوده و چیز زیادی از او به خاطر ندارد. فقط اسمشان در شناسنامه‌اش است. نمی‌داند چطور دلتنگی‌های خودش و دلشوره‌های ننه حوا همان پیرزنی که از دو سالگی همه کس او شده بود را برای زن توضیح دهد. ترجیح می‌دهد سر بسته کلمه بله‌ای تحویل زن میانسال بدهد و وجدانش را از رخت‌شورخانه دلشوره‌ها نجات بدهد و بر بند آرامش بیاویزد.

ـ آره حاج خانوم خبر دادم. اجازه دادن بمونم... فقط من مزاحم شما نباشم؟

ـ ای بابا... من که گفتم مزاحم نیستی... پاشم برم از نهار ظهرمون غذا مونده گرم کنم با هم بخوریم. فکرشو نکن صبح همه چیز آروم میشه. شوهر من امشب خونه نمی‌یاد... هم من امشب تنها نیستم، هم تو جایی داری تا اوضاع آروم بشه...

زن به سمت آشپزخانه می‌رود و طولی نمی‌کشد که سینی به دست برمی‌گردد. بوی قرمه‌سبزی قبل از تعارف صاحب‌خانه، شیدا را به شام دعوت می‌کند.

ـ بیا جلو دختر جون. نگفتی اسمت چیه؟ به نظر دانشجو میای، آره؟

شیدا نگاهی به سینی غذا می‌‍‌اندازد. شیدا که هنوز به زن صاحب‌خانه اعتماد نکرده است می‌گوید:«ببخشین حاج خانم دوباره می‌پرسم... مطمئنید شوهرتون از بودن امشب من ناراحت نمی‌شه؟»

زن سفره را روی گل قالی قرمز رنگ کف اتاق پهن می‌کند.

ـ نه خیالت راحت. امشب یه جا گیره خونه نمی‌یاد. بیا جلو غذا سرد می‌شه. گشنه که نمی‌تونی بمونی، بیرونم که نمی‌تونی بری، پس بیا جلو تا از دهن نیافتاده. حالا اسمتم نگفتی عیبی نداره!

ـ اسمم فاطمه‌اس!

بی‌اعتمادی سبب می‌شود از گفتن اسم واقعیاش در برود. این احتیاط کاری را جلسه اولی که با بچه‌های گروه آشنا شد از مهرداد به خاطر داشت. او گفته بود:«همیشه یک اسم مستعار برای خودتون داشته باشین که نه مجبور باشین دروغ بگین، نه مجبور باشین راستشو بگین.» روبه‌روی زن می‌ایستد.

ـ آره درس میخونم، سال اول دانشگاهم... ببخشین میتونم برم دستامو بشورم؟

زن با انگشت اشاره راه آشپزخانه را نشان می‌دهد.

ـ برو دخترم... دسشویی همون بغل کنار در راهرو... لامپش یه کمی کم نوره.

شیدا بعد از خوردن شام دلشورهای دارد که نمی‌داند از شوری غذای زن است یا ماندنش در آنجا. یکی دو بار به سرش می‌زند به خانه برگردد؛ اما هر بار دستهای ظریف زن و اما اگرها مانع می‌شود. هر چه شرایط را می‌سنجد به بن‌بست می‌خورد. می‌داند که در این ساعت و حکومت نظامی نه تنها اتوبوس خطی بلکه تاکسی هم گیر نمی‌آورد. از اینجا تا خانه خودشان سه چهارراه فاصله است.

ترجیح می‌دهد برای فرار از فکر و خیال بی‌خیال شود و زیر رختخوابی که زن برای او پهن کرده بخزد. زنی که حالا دیگر می‌داند اسمش عزت است و اجاقش کور. بیست سال از ازدواجش می‌گذرد و هنوز پای شوهری که یک شب در میان خانه است و با زن جدیدش دم خور شده، مانده است. با وجود اینکه اوایل پاییز است و هنوز هوا خیلی سرد نشده باز هم زیر لحافی به آن کلفتی، گرم نمیشود. لحاف که با آن منجوق دوزی‌هایش روی زمینه لاکی مخمل، نو و تر و تمیز مانده؛ او را یاد جهاز دختران دم بخت می‌اندازد. شاید اگر چند سال پیش بود هنوز هم عزت خانم لحاف جهازش را همچنان زیر رختخواب‌ها می‌گذاشت و دلش نمی‌آمد خط تایش باز شود، اما حالا دیگر برایش چندان فرقی ندارد.

شیدا زل می‌زند به قرص ماه که از گوشه شیشه پیداست؛ و پشت لکه‌ای ابر برایش بازی درآورده. سعی می‌کند به خاطرات بهاری ذهنش رجوع کند تا حس بدی را که دارد از یاد ببرد. خاطراتی که از کنار رضا بودن در بایگانی ذهنش دارد. یک جور حس عاشقانهای که حیا مانع میشود دنبالش را درست و حسابی بگیرد.

گاهی که از این دست افکار سراغش می‌آید سر خودش نهیب می‌زند که دختر تو را چه به این غلط‌ها! اما عاشقی است دیگر. هر آدمی از روزی که پایش به این زمین گرد می‌رسد حتما عاشق چیزی می‌شود و این علاقه دوره به دوره شکلش عوض می‌شود. گاهی شی است و گاهی جسم است و گاهی هم چهره جوان پسری که سال هاست توی یک کوچه قُمری با او چشم در چشم شدند. هم بازی شدند و یا این اواخر نگاهشان را از هم دزدیدند. طولی نمی‌کشد که شیدا در تکانهای موزون گهواره افکارش خوابش می‌برد.

صدای اذان مؤذن بر سر گلدستههای مسجد محله شنیده میشود. سفیدی فلق کم‌کم گوشه آسمان را میشکافد و خورشید را به مهمانی روز دعوت میکند. نسیم سردی که از درزهای پنجره به داخل نفوذ میکند، آنقدر گونه‌های شیدا را به بازی می‌گیرد تا بالأخره او را از آغوش خواب بیرون می‌کشد. شیدا چشم‌های پف کرده و خواب آلودش می‌مالد و خواب را از خانه پلک‌هایش بیرون می‌ریزد. از جا برمی‌خیزد و گره روسری کرم رنگش را سفت می‌کند. عزت خانم سرش را از زیر پتو بیرون می‌آورد.

ـ فاطمه خانم مُهر رو لب تاقچهس من نمازمو خوندم، صدات زدم ولی متوجه نشدی.

شیدا وضو می‌گیرد و برای نماز حاضر می‌شود. به طرف چوب لباسی می‌رود و می‌خواهد چادر زن را بردارد که کلاه لبه‌داری با آرم رژیم پهلوی وسط لباس‌های آویزان او را سر جا خشک می‌کند. گوشه لبش را می‌گزد. نگاهی به دور برش می‌اندازد. دیدن عکس چند نظامی روی قاب عکس طاقچه حدس شیدا را به یقین تبدیل می‌کند.

ـ وای خاک بر سرت شیدا... اومدی تو لونه زنبور شب صبح کردی؟

تپش قلبش بقیه اعضای بدنش را از کنترل خارج می‌کند. گیج شده است، نمی‌داند در این لحظه باید چه حرکتی بکند. چرا دیشب دقت نکرده بود و ته توی کار شوهر عزت خانم را در نیاورده بود. نکند همه مهمان‌نوازی‌های عزت خانم از روی نقشه بوده تا شیفت کاری شوهرش تمام شود؟ تا اندازهای که از راهرو به اتاق دید دارد داخل را نگاه می‌کند. عزت خانم همچنان زیر پتو بیحرکت خوابیده است. شیدا بدون اینکه سر و صدایی به پا کند کیف پارچه‎ای‌اش را از گوشه اتاق برمی‌دارد و به شانه می‌سپارد. با احتیاط و بی‌خداحافظی از خانه‌ای که حالا دیگر احتمال میدهد خانه یکی از سربازان رژیم شاه است، بیرون می‌زند. هیچ‌کس در آن حوالی نیست. کوچه را یک نفس می‌دود. به مسجد صاحبالزمان می‌رسد پا سست می‌کند. چیز مشکوکی به چشم نمیخورد. همه چیز آرام و عادی به نظر می‌رسد. خادم مسجد جلوی در را آب پاشی کرده و مشغول رفت و روب است. از چند سربازی که دیشب جلوی مسجد بودند هم خبری نیست. شیدا پشت سرش می‌نگرد. دلشورهای که دیشب خوره روحش شده بود، با دیدن آرامش کوچه همان جا وزن کم می‌کند و با باد به فراموشی می‌رود. دختر یک آن به دلش می‌افتد نماز صبحش را در مسجد بخواند اما باز هم طناب شک دور پاهایش می‌پیچد و برایش حصار می‌کشد. راه خانه را در پیش می‌گیرد. نماز صبحش را به سرعت برق و باد در خلوت یک کوچه می‌خواند و خودش را به سر خیابان می‌رساند. هوا سرد است و تک و توک تاکسی عبوری رد می‌شود. دربست می‌گیرد و تا خانه به اتفاقاتی که از دیشب تا به حال برایش گذشته بود، فکر می‌کند. به چرایی کاری که آن زن برایش انجام داده بود، نمی‌داند پناه دادن زن انتقام گرفتن از شوهرش بود یا واقعا دل او هم همچون دیگر مردم اطرافش تاب تحمل حق کشی‌ها را نداشت. گهگاهی از شیشه کثیف و پر لکه تاکسی پشت سر را دید می‌زند اما متوجه چیز مشکوک یا کسی نمی‌شود. راننده، شک کردنش به رفتار دختر را با این سؤال نشان می‌دهد: «ببخشید دخترم سؤال می‌کنم، کسی مزاحم‌تونه؟» شیدا با دست‌پاچگی جواب می‌دهد: «ن... نه... آقا. لطف کنین تندتر برین.» راننده پا روی پدال گاز می‌فشرد و ماشین با سرعت بیشتری از خیابان‌ها و کوچههای عریض و طویلی که بر دیوارهایشان حرف‌های دل مردم با هر دست‌خط و رنگی نوشته شده است، می‌گذرد. نرسیده به چهارراه الله‌اکبر شیدا پنج‌‌ریالی را از پشت سر راننده به سمتش دراز می‌کند.

ـ آقا ممنون همین جا لطفا نگه دارین.

از ماشین پیاده می‌شود و تا دور شدن تاکسی منتظر می‌ماند. تاریکی دیگر کاملا بساطش را جمع کرده و جایش را به روشنایی روز داده است. خورشید خودش را از بالای ساختمان‌های کوتاه و بلند شهر به کف کوچه خیابان رسانده است. شیدا از پیاده‌رو که برگهای درختان سرو با رقص بر آن می‌افتند، می‌گذرد. از جلوی مغازه حلیم‌پزی «عدالت» رد می‌شود. بوی حلیم و آش، شامهاش را پر می‌کند و او را به یاد گرسنگیاش می‌اندازد. همین که می‌خواهد وارد مغازه شود و تلافی دل‌نگرانی دیشب ننه حوا را با کاسهای آش از دلش در بیاورد، رضا و فهیمه را که به سمتش میآیند، می‌بیند. فهیمه با دیدن او ذوق‌زده می‌شود و با همه هیجان و ذوقش داد می‌زند: «آی خانم کجا؟» لبخند بر لبان باریک شیدا می‌شکفد.

ـ چیه فکر کرده بودی دیگه منو نمیبینی اینقد ذوق‌زده شدی؟

رضا دستهایش را از جیب اورکت زیتونی‌اش در می‌آورد.

ـ سلام. ما خیلی نگران‌تون بودیم، داشتیم با فهیمه می‌اومدیم سر قرار. مطمئنید کسی تعقیب‌تون نکرده. جایی که دیشب بودید مطمئن بود؟

رضا مکث می‌کند، رگه‌هایی از شرم زیر پوست صورتش می‌دود.

ـ من به شماها گفتم که بهتره قاطی ماجراهای بیرون نشید و فقط تو چاپ اعلامیه کمک کنید! اصرار خودتون باعث شد گروه رضایت بده. این دفعه خدا باهاتون بود اگه اتفاقی براتون می‌افتاد ما باید جواب پیرزن رو چی می‌دادیم؟

شیدا نگاهش را از چشم‌های میشی رنگ رضا می‌دزدد و با دودلی جواب می‌دهد:

ـ فکر نمی‌کنم مشکلی پیش بیاد. تازه تو این اوضاع هر کسی به فکر باشه خواهی نخواهی باید پی این چیزا رو به تنش بماله.

شیدا یک آن یاد جایی که دیشب را در آن سپری کرده بود، می‌افتد. اگر بقیه بفهمند که شیدا خانه یک ارتشی بوده حتما روحیه‌شان را می‌بازند و دیگر او و فهیمه را توی جلساتشان راه نمی‌دهند؛ حالا اگر او به ورق ورق قرآن هم قسم می‌خورد که چیزی لو نداده و بیوگرافی زن خانواده هم دستش آمده، کسی باور نمی‌کند. بنابراین تصمیم می‌گیرد حرف را عوض کند.

ـ یعنی امیدوارم این‌طور باشه و مشکلی پیش نیاد... راستی فهیمه از ننه حوا چه خبر؟!... حتما جلوی در چشم به راه من وایساده نه؟

ـ خودت که میدونی چقد بهت وابسته‌اس... بیچاره دلش هزار راه رفت. من و رضا امروز قید درس و دانشگاه رو زده بودیم، داشتیم میاومدیم دنبالت...

ـ نه فهیمه خودت که می‌دونی امروز امتحان داریم. حالا بماند که با استرسی که دیشب من کشیدم، هر چی هم بلد بودم یادم رفته.

فهیمه نگاهی به ساعت مچیاش می‌اندازد دستش را دوباره توی جیب لباس فرمش می‌کند.

ـ آره، یادم به امتحان نبود، ولی هنوز وقت داریم. بهتره باهات بیام خونتون حلیم که خوردیم بعد باهم می‌ریم. چند تا از جزوههام خونهس.

رو به رضا می‌کند و با شیطنت و زیرکی زنانه می‌گوید:

ـ خوب داداشی حالا که خیالتون راحت شد، از اینجا به بعد باید خودتون تشریف ببرین. آخه شیدا جون مثل اینکه داشت می‌رفت حلیم بخره. من تا حلیم شکری که شیرینی در رفتنش از دست ساواک رو نخورم فکرم سر کلاس کار نمیکنه. شما برید به سلامت.

دست شیدا را می‌گیرد و به سمت مغازه می‌کشد.

ـ بفرمایین شیرینی فرار! لطف کنید بگید روغن حیوانی و شکرش زیاد باشه.

شیدا با خنده می‌گوید: «کشته منو این فرصت طلبیت. کم نیاری یه وقت. وایسا ببینم این چه حرفی بود به داداشت زدی؟ انگار حرفت یه بوهایی می‌داد!»

ـ کدوم حرف؟

ـ اینکه خیالت راحت شد؟

رضا خداحافظی می‌کند و از آن‌ها دور می‌شود. اما نگاه‌های زیر چشمی‌اش جا ماندن دلش را لو می‌دهد. شیدا زیر گوش دختر آهسته می‌گوید:

ـ فهیمه جون اینجوری که بد شد بگو آقا رضا هم بیاد.

فهیمه بالای روسری شیدا را روی صورتش می‌کشد و نامرتبش می‌کند.

ـ بهت می‌گم عاشق شدی جوش میاری! فکر می‌کنی فهیمه خره.

شیدا لب به دندان می‌گزد. گونههایش از خجالت سرخ می‌شود و مثل دو دانه گیلاس وسط صورت سفیدش، می‌درخشد.

ـ فهیمه خدا بگم چیکارت کنه.

ـ چیکارم کنه... تو دعا کن منو واسطه رسیدن شما دوتا به هم کنه. همون‌طور که اصرار کردم اجازه بدن تو هم تو گروه باشی. تازه با حرفی که درباره تیرداد پیش ننه حوا زدی یر به یر شدیم.

شیدا دیگر نمی‌تواند بار خجالت حرفهای فهیمه را روی چهره رنگ باختهاش پنهان کند. سرش را پایین می‌اندازد و با خونسردی داخل مغازه می‌شود.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: