مهناز کرمی
نگاه اخم آلودم را به مادر میدوزم:
ـ مامان خانم، برای چی به خواستگارها اجازه دادی امشب بیان، ها؟؟
مادر با عجله درحال گردگیری، رو به من میکند:
ـ بسه بسه، حالا من هر چی هیچی نمیگم زبونتو درازتر میکنی، واسه هر دختری ممکنه ده تا خواستگار بیاد تا بلکه یکیش قسمت بشه!
کلافه سرم را به دو طرف تکان میدهم:
ـ مگه من میگم چرا اینا دارن میان؟ منظورم اینه من فعلا قصد ازدواج ندااااااارم، همین!
عمه پرتقالی که در دهانش است را فرو میدهد و برایم پشت چشمی نازک میکند:
ـ اینجانبم از این خرده فرمایشات به ننهام زیاد میدادم.
حالا که میبینی، قصد ازدواج ندارم منم شده الان که 45 ساله شدم!
مادر گل از گلش میشکفد:
ـ بفرما نرگس خانم، عمهات باید برات درس عبرت باشه! فهمیدی؟!
عمه گرهای به ابروهایش میاندازد:
ـ مینا خانم ترمز کن! یچه وسط آب گلآلود داری واسه خودت
نهنگ میگیری؟! حالا من یه حرفی برای خنده
زدم، تو چرا جدی میگیری. همین الانشم یه تکون به خودم بدم ده تا خواستگار از در و
دیوار میریزن تو خونه!
عمه سرش را به طرف من میچرخاند و تکهای پرتقال در دهانش میگذارد و ملچ ملوچ کنان میگوید:
ـ حالا تو هم دور برندار نیم وجبی، تازه اول راهی، چند سال که بگذره باید چراغ خاموش دنبال شوهر بگردی! منو که میبینی این همه خواستگار دارم با بقیه فرق دارم!
بله ! خواستگارهای نامرئی عمه جانم، حسابشان از انگشتان دست هم فراتر رفته بود!
بیحوصله روی مبل می نشینم و رو به مادر میکنم:
ـ حالا چرا گفتی شب که بابا هم خونهاس بیان، ها؟!
مادر با حرص نگاهش را به من میدوزد:
ـ واسه اینکه بدونن تو هم بابا داری! نرگس پاشو برو میوهها رو بشور تا اون روم بالا نیومده!
عمه نیشخندی به مادر میزند:
ـ اووووو، حالا چرا اینقدر هول کردی مینا؟! کو تا شب!
مادر زیرلبی زمزمه میکند:
ـ شما بفرما ویتامینگیریتو بکن یه وقت خدایی نکرده ضعف نری! اصلا نمیگه مینای ذلیل مرده،کاری چیزی داری من انجام بدم!
ر حال رفتن به آشپزخانه رو به مادر آرام زمزمه میکنم:
ـ هیس، مامان یواشتر. الان بشنوه غوغا به پا میکنهها.
مادر با دست ضربهای نثارم میکند و با غیض میگوید:
ـ پس برو زودتر کاری که بهت گفتم و انجام بده تا تلافی ملوکم سر تو درنیاوردم...
دستانم ر ا به نشانه تسلیم بالا میگیرم و رو به مادر میکنم:
ـ چشم! شما یکم خونسردی خودتو حفظ کن، من خودم همه کارها رو انجام میدم...
میوهها را داخل سینک میریزم و با دقت مشغول شستن میشوم. عمه خرامان خرامان به سمتم میآید:
ـ داری چیکار میکنی نرگس؟!
رو به عمه میکنم و ریز میخندم:
ـ دارم آماده پرواز میشم!
عمه با مشت ضربهای حوالهام میکند و با ترشرویی میگوید:
ـ هه هه هه، چه بامزه شدی نرگس! فکر کنم اثرات خواستگاراس.
عجب دست سنگینی هم دارد عمه! هر بار که من را مورد نوازش قرار میداد تا شب کلی تنگی نفس میگرفتم!
عمه سرش را نزدیک گوشم میآورد و آرام زمزمه میکند:
ـ چند تا نکته ضروری هست که قبل از اومدن خواستگارها باید بهت بگم!
نه، مثل اینکه قضیه جدی بود! رو به عمه میکنم:
ـ بله بفرمایید.
دوباره مشغول شستن میوهها میشوم. عمه نیشگون ریزی از دستم میگیرد:
ـ اینجوری حواست به حرفام هست؟!
شیر آب را میبندم و رو به عمه میکنم:
ـ آخخخخخ، عمه دستم کنده شد. من با گوشهام میشنوم نه دستهام. شما بگو من دارم گوش می دم.
عمه به حالت قهر پشتش را به من میکند و به سمت پذیرایی راه میافتد. از پشت دستش را میگیرم و به سمت خودم میکشم:
ـ اوا، عمه تو که اینقدر نازک نارنجی نبودی! بفرما من سراپا گوشم.
عمه پشت چشمی نازک میکند و رو به من میگوید:
ـ حواستو جمع کن جلوی خواستگارها خودتو مشتاق نشون ندی، هول نکنی، دست و پاتو گم نکنی و...
ای بابا! من میگویم قصد ازدواج ندارم و آن وقت عمه سفارشات اینچنینی میکند! من فکر کردم او میخواهد چه سفارشی کند!!
هنوز عمه در حال سفارشاتش است که مادر وارد آشپزخانه میشود:
ـ خدا مرگم بده، نرگس تو هنوز میوهها رو نشستی؟!
عمه به سمت مادر چرخی میزند و رو به او میگوید:
ـ مگه نمیبینی دارم نصیحتش می کنم، دو کیلو میوهاس، خودت زحمت شستنش رو بکش!
قیافه مادر دیدنی بود. او با اشاره چشم و ابرو به من میفهماند که با او به اتاق بروم. به هر ترفندی که شده خودم را از دست عمه خلاص میکنم و به اتاق میروم، هنوز وارد اتاق نشده مادر دستم را میگیرد و به داخل میکشد:
ـ بیا تو ببینم ورپریده، خوب عمهات رو دیدی همه چی یادت رفته، خودش که کار نمیکنه هیچ، سر تو رو هم با حرفاش گرم کرده که چی بشه! یکی نیست بگه تو که اینقدر خوب نصیحت میکنی پس چرا خواستگارهاتو با اون اخلاق گندت فراری دادی...
با چشمانی گرد شده رو به مادر میکنم:
ـ بسه دیگه مامن، قراره خواستگار بیاد، سال که تموم نشده داری خونه تکونی میکنی. یه گردگیریه، میوهها رو هم توی ظرف میچینیم میذاریم روی میز. دیگه واسه چی شلوغش میکنی!
مادر لبش را با دندان میگزد:
ـ باشه نرگس خانم، اینم جواب خوبیهای من! این دست بشکنه که نمک نداره، باید میذاشتم میاومدن تارعنکبوتها رو با دست از روی مبل پاک میکردن تا حالت جا بیاد و اینجوریم واسه من بلبلزبونی نکنی!
ای بابا، مگر قرار بود وارد غار شوند که تار عنکبوتها را پاک کنند. مگر خودمان داخل تار عنکبوت زندگی میکردیم! یک وقتها مادر حرفهایی میزند که آدم خندهاش میگیرد. دست مادر را در دست میگیرم:
ـ مامان جونم دستت در نکنه، چرا بیخودی خودتو اذیت میکنی، ها؟!
مادر با بغض از اتاق بیرون میرود. عجب بدشانسی بودم من! نه میشد به مادر حرف زد، نه عمه! کمکم شب از راه میرسد و پدر به خانه میآید. به آشپزخانه میروم. از پدر خجالت میکشیدم. عمه با خنده رو به من میکند:
ـ چه خجالتی! من از بچگی آنقدر برام خواستگار میاومد که عادی شده بود. انگار مهمون داره میاد خونمون!
از حرفهای دو پهلوی عمه، خندهام میگیرد. او میخواست خواستگارهایش را به رخم بکشد. چه خواستگارهایی! اصلا به من چه! خودش میدانست و خواستگارهایش، صدای زنگ خانه بلند میشود. پدر در را باز میکند و رو به ما می کند:
ـ مهمونا اومدن
عمه دستم را میگیرد و با خود به اتاق میبرد:
بیا برو تو اتاق تا صداتم نکردن بیرون نیا!
نه! من میخواستم از اول مراسم وسط جمع، داخل پذیرایی بشینم و سخنرانی کنم! عمه جوری رفتار میکرد که انگار من مشتاق ازدواج بودم! هنوز سنی نداشتم و آرزوهای دور و دراز مادر هم بی دلیل به خواستگارها زحمت آمدن داده بود. عمه مرا در اتاق مستقر میکند و خودش بیرون میرود. با صدای پدر که صدایم میزد، خودم را مرتب میکنم و به پذیرایی میروم. به جمع سلام میکنم و کنار مادر و عمه مینشینم. عمه با دست سقلمه ای به من میزند و آرام زمزمه میکند:
ـ پس چرا اومدی اینجا ولو شدی؟ چاییت کو؟!
چه گیری عمه به چای داده بود! بیتوجه به صحبتهای عمه دستانم را در هم مچاله میکنم و سرم را به زیر میاندازم باصحبت هایی که بین پدر و خانواده خواستگار رد و بدل شد، متوجه تفاوت سنی زیاد من و خواستگار میشوند.
از دست مادر! او بیتوجه به موقعیت دو طرف به خواستگارها اجازه آمدن داده بود. پدر از آنها عذرخواهی میکند و آنها از جایشان بلند میشوند و از خانه خارج میشوند. پدر نگاهی به مادر میاندازد. به اعتقاد او قرار نبود سرنوشت همه آدمها شبیه هم شود و مادر در این مورد کمی از خود عجله نشان داده بود!