گلاب بانو
بیبی سپیده
به بهانه با تو بودن پیدایش میکنم! خانه روبرویی آنها را کرایه کردهام که هر روز تماشایت کنم. کنار پنجره میخوابد، مادرش پرده را کنار میزند تا آفتاب بیرمق پاییز روی صورت رنگ پریدها ش بیفتد، کمکش میکند از تخت پایین بیاید، وقتهایی که حالش خوب است کتاب میخواند و ساعتها به خطوط سیاه روی کاغذها خیره میشود. تلویزیون کوچکی روی دیوار اتاقش است که بیشتر وقتها خاموش است، گاهی روشنش میکند.
مادرش بیشتر وقتها به اتاقش رفت و آمد میکند و دوستی که با حرارت و هیجان چیزهایی برایش تعرف میکند تا بخندانتش، مثل تو، به زور میخندد. معلم است. دیروز بچههای کلاسش قد و نیم قد آمده بودند عیادتش، با همه رو بوسی کرد، همانطور نشسته برایشان حرف زد، میخندید، درست مثل تو، با خجالت! لبخندی با دهان بسته که تنها ردیف نازکی از دندانها مثل هلال لاغر ماه، از لابهلای لبها پیداست!
امروز بیرون میآید؛ میدوم و چادر عنابی رنگی را که تو برایم خریدهای برمیدارم. گلهای ریز قرمز رنگی پاشیده شدهاند روی تنه عنابی و خوشرنگ چادر. میاندازم سرم مثل روزی که خودت انداختی و بعد دستت را زیر چانه زدی و نشستی به تماشای مادرت.
نمیتواند زیاد راه برود اما چند قدم برمیدارد. نمیدوم تا مشکوک نشود اما تند میروم! قلبم تند میزند، انگار افتاده پیش پایم روی زمین، مینشیند روی نیمکت کنار خیابان. میروم مینشینم کنارش، نگاهم نمیکند، قلبت تند میزند، صدایش را میشنوم، آشناست.
میترسم نزدیکتر بنشینم و او شک کند! اما از همانجا صدای ضربانی آرام توی گوشهایم پر میشود! چشمهایم را میبندم که با قلبت حرف بزنم! مرد نمیداند که من دنبال تو میگردم. مرا نمیشناسد. میگویم: ما تازه به این محل آمدهایم! نیم نگاهی میاندازد. قلبت از گوشه چشمهایش سرک میکشد. هنوز توی جعبه سینه این مرد غریبی میکند. قلبت را برداشته و با خودش آورده تا سر خیابان. دکترها خودشان اجازه دادهاند، بعد از چند هفته مراقبت مرخصش کردهاند. مینشینم از همانجا به تماشایش. پیدا کردن نشانیاش مثل یک معجزه بود. نگذاشتم بفهمد که من مادرت هستم. در گوشم نجوا کردی: هیچکس باور نمیکند! این کار فقط از تو برمیآید بیبی سپیدهجان! من بیبی سپیدهام پنجاه و دو سال سن دارم با چند خط باریک و بلند روی پیشانی! قلب پسرم را به قاتلش بخشیدهام ، قاتل غیرعمد!
امامزاده غریب
نه که باورمان نشود اما آنقدر رفتهایم آمدهایم و سکوت شنیدهایم که باورش برایمان سخت شده! چه روزهایی که چشم به دهان دکترها میدوختیم که بگویند امیدی هست! یا میشود کاری کرد! یا باید فلان دارو را بخورید و فلان کار را انجام بدهید و منتظر بمانید چیزهایی میگفتند اما زیر لب و بعد نتیجهاش این میشد که میگفتند: خب ناامید نباید شد! اما دیگر از دور که میدیدنمان که با عکس و آزمایش به سمتشان میرویم نگاهشان را میدزدیدن و گره میزدند به میزی تلفنی خودکاری چیزی میفهمیدند که نمیتوانند کار از پیش ببرند اسم چند تا بیماری را میگفتند و ما آزمایشها و عکسها را شروع میکردیم جوابها را بررسی میکردند و بعد هم دوره درمان و دارویی و دوباره همان تستهای منفی! خلاصه آنقدر بهدنیا نیامدی و نداشتیمت که وقتی صدای قلبت توی اتاقک کوچک دکتر پیچید پدرت به سجده افتاد با همان لباسهای جوشکاری و سیاه و کثیف که تنش بود همانجا پایین پای خانم دکتری که داشت گوشی را روی شکم من بالا و پایین میبرد تا مطمئن شود که سالمی به من که پرده خیس و مرطوب اشک چشمهایم را پوشانده بود نگاه کرد.
مثل روزهای بارانی همه چیز را از پشت پنجرهای تار میدیدم. دکتر توده درهم پیچیدهای را که تقلا میکرد، روی صفحه مانیتور نشانم داد و گفت: ببین این دستش است و این پایش، ببین قلبش چه تند میزند!
من و پدرت خیره شدیم به آن توده در هم پیچیده که دکتر گفت: تو هستی! چشم بر نمیداشتیم و میخواستیم همینطور تماشایت کنیم. دنبالت میگشتیم که مثلا چشمهایت را ببینیم و انگشتهایت را توی دستمان بگیریم که بعد از این همه سال آمده بودی. این همه سال آمدن و رفتن و نتیجه نگرفتن، این همه سال با حسرت چشم به بچههای مردم دوختن و تماشای دویدن و خنده و شادیشان! این همه رفتن به امامزادههای دور و نزدیک و گره زدن بندهای سبز و سفید و سرخ حاجت به پنجرههای فولاد! یا امامزاده غریب!
جمع کردیم آمدیم شهرستان. از شهر دلخور بودیم. انگار نقصمان را توی سرمان میزدند. پدرت گفت: همه جا میشود جوشکاری کرد. من که پشت میز نشین نیستم گره خورده باشم به شهر!
راستش را بخواهی کمی هم از امامزاده دلخور بودیم، این همه نذر و حاجت و اشک! این همه چله و مقیم شدن و رفتن، این همه امید بستن و چشم به گنبدهای زرد و طلایی بزرگ یا سبز و مخملی کوچک دوختن، آمدیم و مچاله شدیم پیش یک امامزاده غریب و گریه کردیم، بیحرف، بینذر و بیحاجت. آن قدر از این امامزاده به آن امامزاده رفته بودیم که حسابش از دستمان در رفته بود لابد به گوش این یکی هم رسیده بود! اینها مثل ما نیستند، دانستن لب ورچیدن و گفتن نمیخواهد من و پدرت فقط نگاه کردیم همین و بعد تو آمدی. انگار که راز داشتنت از همان اول توکل بود، بدون بر زبان آوردن بدون گله کردن و بدون حرف!
نذر بخشش
پلیس گفت: عمدی نبوده. گفت که یکی پیاده بوده و یکی دیگر سواره! انگار راننده از چیزی دلخور بوده، اصل تصادف با رفیقش بوده و پسر شما خواسته پشت رفیقش دربیاید. کدام رفیق؟ نمیدانم. پلیس که توضیح میدهد سرم گیج میرود. خواهرهایم زیر بالهای شکستهام را گرفتهاند که زمین نخورم. تو اصلا عصبانی نمیشدی! اصلا به هم نمیریختی، فحش بلد نبودی، خودم یادت نداده بودم. میخواستم وقتی دعوا میکنی خیره توی چشمها نگاه کنی و یک راست بروی سر اصل مطلب! خوب شد پدرت نبود. پدرت دلش که به آمدنت خوش شد دنیا را رها کرد. انگار منتظر بود که تو بیایی. شاید هم نذر کرده بود که خدا جانش را بگیرد و جانی به تو بدهد. به خاطر من این کار را کرده بود و میخواست تو هم فرصت آمدن به دنیا را داشته باشی.
میگفتم: مگر جای کسی را تنگ کردهای؟
میگفت: همین که پسرمان را ببینم کافیست. میدانم چرا این چیزها را گره زده بود به هم؛ یعنی رفتن خودش را به آمدن تو! ولی هر چه بود راضی بود. انگار خواب دیده بود و کسی ازش پرسیده بود: میخواهی باقی عمرت را ببخشی به پسرت؟ و پدرت بیمقدمه و فکر گفته بود: بله! حالا نیست که ببیند آنقدر قد کشیدهای که دعوایت شده، هم زدهای و هم خوردهای! هلت دادهاند و فرورفتهای توی شیشه چند در چند یک مغازه! طرف معلم بوده با قلب معیوب تو را که هل میدهد، خودش زمین میافتد و پیش از مرگ تو به کما میرود، یعنی حتی صبر نمیکند که ببیند چطور تکههای بزرگ شیشه توی ریههایت فرو میروند! نفست تمام شده و نشده روی زمین میافتی! نمیخواهم رضایت بدهم. اصلا کسی برای رضایت نمیآید. قاتلت افتاده روی تخت و خودش در حال مرگ است! خودت میآیی و چادرم را میگیری و تا پایین تختش میبری و میگویی که از قبل ناراحت بودی. میگویی: ببخش بیبی سپیده! آخرین نذرت همین بود. نذر کردی؛ اگر خدا مرا به تو بدهد تا زندهای از هر حقی نسبت به خودت بگذری. تاکید کردی و قسم جلاله خوردی! بسم الله؛ حالا بگذر! و میخندی و هلال باریک دندانهایت معلوم میشود. از حقم میگذرم و قلبت را هم میدهم به قاتلت که گفتی معلم است و پسر خوبی است. گفتی به خاطر ناحقی توی مدرسه دعوایش شده بوده و دلخوریاش را با خودش آورده بوده توی خیابان! و بعد تصادف کرده آن هم با ماشین قرض و امانت! میگفتی فهمیدهای که اینها بهانه است و اصلش این است که وقتت تمام شده بود!
او را به خدا هم میبخشم و قلب تو را به او! نمیداند که من مادر تو هستم. برگهها را امضاء کردم و از خدا خواستم که از دور ببینمش، تا در همسایگی قلبت باشم. میخواستم ببینم که با قلبت هرروز صبح به مدرسه میرود.
حالا مرا میشناسد، نه به عنوان مادر تو به عنوان بیبی سپیده بیکس و کار محل و هر از گاهی که از کنارم رد میشود برمیگردد، میایستد به سلام و احوالپرسی. قلبت از گوشه چشمهایش پیداست؛ میخندد با هلال باریک دندانهای سپید!