باران زعیمی
صندلی عقب تاکسی نشسته بودم و مثل همه امروزیها مشغول چک کردن گوشی و محتویات مجازیش بودم که راننده ترمز زد و یک آقا سوار شد. ته دلم یکی گفت: کاش تا آخر مسیر، دیگر مسافری نباشد! خب ناسلامتی از آنهایی نیستم که نشستن دوشادوش کنار مردان نامحرم و تنه خوردن نگرانشان نمیکند. بین گوشی و دلم درحال هروله بودم و هنوز جناب راننده پدال گاز را فشار نداده بود که درب عقب تاکسی مجددا باز شد و یک آقای دیگر گفت مستقیم! تا آمد آه از نهادم بلند شود دیدم بالشتکی از جلو ماشین به عقب آمد. آقای راننده بود که خیلی آرام بالشتکی را که پشت کمرش گذاشته بود به سمت من آورد.
متوجه منظورش شدم و بالشتک را گرفتم و بین خودم و آقای بغلی گذاشتم. باورم نمیشد چنین اتفاقی در زمان ما بیفتد. با خوشحالی سرم را بالا گرفتم، نفس راحتی کشیدم، شادباش و صلواتی نثار ارواح رفتگان راننده کردم و به نشستن در جای خود ادامه دادم!
هنوز طعم شیرین آن لحظه زیر زبانم است. راننده آرام و معمولی تاکسی، بدون هیچ حرف و حدیثی یا رفتار عجیب و غریبی فقط با یک حرکت، هم احساس امنیت را به من برگرداند و هم مانع یک منکر احتمالی شد و هم با رفتار محترمانه و البته قاطعانهاش اجازه نداد حتی فکر اعتراض روشنفکرمآبانه به ذهن سایر مسافران خطور کند.
دیدم چقدر خوب میتوان به جای برخی امر و نهیهای تکراری و گاه تنشزا جلوی بسیاری از تخلفات یا اشتباهات را با یک عملکرد خلاقانه گرفت. تا حالا دیدهاید وقتی یک فرد نابینا به جاهای خطرناکی مثل چاله چولههای شهر یا خیابانهای شلوغ نزدیک میشود مردم فهیم برای نجات او داد و بیداد کنند، سنگ پرتاب کنند یا توی سرش بزنند و بگویند چشمهایت را باز کن یا بگویند «هوی! باتوهستم! ببین چی میگم؟!!» نه، میدوند و دستش را میگیرند و از محل خطر دورش میکنند یا اگر مانعی وجود داشته باشد مانع را برمیدارند.
اما نمیدانم چرا کلیت جامعه ما آنقدر پیچیده شده است که اینهمه مسأله ساده، لاینحل باقی مانده است. برخی در عزای یک دستمال قیصریهای را آتش میزنند و برخی به مجازات گناه آهنگر بلخی، گردن مسگر شوشتری را میزنند و آهنگر راست راست میچرخد و همچنان هم از مشکلات پشته میسازیم و هیچ چیز هم حل نمیشود که نمیشود.
آیا واقعا نمیشود دختر و پسرها را رها نکرد و ازدواج را آسان گرفت تا باهمبودنشان آلوده نشود؟ نمیشود با مهربانی به راننده اتوبوس خسته، یک فلش پر از اصوات زیبا و دلنشین یا فیلمهای خوب پیشنهاد داد تا هم او لذتش را ببرد و هم وقت مسافران به بیهودگی یا ابتذال نگذرد؟ یا مثلا نمیشود از خودروسازان بیوجدان لگن و فرغون نخرید تا حساب کار دستشان بیاید؟ یا برای اجناس وارداتی که مشابه خوب داخلی دارند پول نداد تا بیکارهایمان کمتر شوند؟ یا حتی به نمایندههای مفتخور و بیادب یا سایر بالادستیهای بیکفایت رأی نداد تا برایمان مصیبت و تحقیر به ارمغان نیاورند؟ خدا وکیلی میشود خیلی از مشکلات را به راحتی آب خوردن حل کرد فقط کافیست خلاق باشیم و دست بجنبانیم.